رنگ ایدئولوژی در داستان؛ تحلیل گفتمان ادبیات مارکسیستی
با بررسی شعر و ادبیات داستانی ایران در حدود سال های ۳۲ الی ۵۷ شاهد تولد نسل جدیدی از ادبیات مبارزه هستیم که این گونه ادبی به هیچ وجه در حوزه ادبیات انقلاب اسلامی، آنگونه که ما می شناسیم، جای نمی گرفتند…
جواد جلوانی/ با بررسی شعر و ادبیات داستانی ایران در حدود سال های ۳۲ الی ۵۷ شاهد تولد نسل جدیدی از ادبیات مبارزه هستیم که این گونه ادبی به هیچ وجه در حوزه ادبیات انقلاب اسلامی، آنگونه که ما می شناسیم، جای نمی گرفتند و خود نویسندگان این ژانر نیز مایل نبودند در این حوزه جای بگیرند.
ملاحظه می شود که نویسندگان این نحله تحت تأثیر شدید گفتمان جهانی چپ مارکسیستی و روشنفکری در دهه های چهل و پنجاه قرار داشته اند و این گفتمان در آثار و نوشته های آنها به خوبی پیداست. دغدغه اصلی این نوشتار بررسی و شناسایی نمادهای این ژانر ادبی است که در ادامه بدان خواهیم پرداخت. در قسمت بعدی نشان خواهیم داد که چگونه قلم های بسیاری که دلسوزانه در راه مبارزه گام برمی داشتند اما درنهایت از کهکشان خود به مداری دیگر درغلتیدند و به شکلی تنزل یافته و از ناافتاده از انقلاب امام خمینی و مردم جامانده اند.
«حمید مولانا» در کتاب «اطلاعات عالمگیر و ارتباطات جهانی» این مسأله را از بعدی بازگشایی میکند که در فهم سرانجام مارکسیسم ایرانی مؤثر است. او میگوید: «پرماجراتر از همه انقلاب اسلامی ایران که به شکل مساوی «ناسیونالیستهای» از مد افتاده، «لیبرال دمکراتهای اجتماعی» معاصر و گروه مارکسیستی را رد کرد، همه نمونههای آشکاری هستند». مولانا می گوید: «انقلاب در ایران شاید عامل بزرگترین تشویش و نگرانیای بود که روششناسی و تحقیقات علوم اجتماعی در برههای از زمان بدان دچار شده است. در عمل هیچ کس حتی تا سال ۱۹۷۷ نتوانست حدس بزند که محمدرضا پهلوی به دست مردی که برای غرب نسبتا ناشناخته بود و به دست پیروان بسیارش سرنگون شود و به شکل خفت بار در تبعید بمیرد. ناتوانی در تشخیص قدرت بالقوهی علما -روحانیون- نقش تاریخی و سنتی آنها در تعلیم و تربیت و حیات فکری در ایران و پیشینهی سیاسی- مذهبی بسیاری از صاحبان مشاغل آموزش دیده و تربیت شده در خارج که به شدت در مقابل یک نخبهی سیاسی غربمدار قد علم کرده بودند، نتایج نامطلوبی داشت».
کتابفروشی
طرح مسأله: دورههای مختلفی را برای بیش از یکصد سال داستان نویسی در ایران میتوان متصور شد. بنابر نظر «حسن میرعابدینی» در کتاب «صدسال داستان نویسی ایران»، ادبیات سالهای ۵۷-۴۲ ، را میتوان دورهی ادبیات بیداری و به خود آیی نامید. هدف عمدهی این دوره برقراری ارتباطی هوشیارانه با واقعیت و تاریخ است. پس از مرحله شیفتگی روشنفکران نسبت به تمدن غرب در سالهای مشروطیت و گرایشهای جهان وطنی در دهه ۳۰-۱۳۲۰ ، اینک مرحلهی به خود آمدن از آن رؤیاهای باطل است (رؤیایی که تسلیم و تقلید محض میتواند جوامع شرقی را به همانجایی برساند که جوامع غربی رسیدهاند) و طغیان علیه مجموعهی عوارض بیمارگونه در بنیادهای فرهنگ و تمدن سرزمینهای استعمارزده را شاهد هستیم. آگاهی نویسندگان از وضعیت مصیبت بار جامعه سبب میشود که «اعتراض» بن مایهی مهمترین آثار ادبی این دوره گردد.
جمعی بازگشت به خویش و رجوع به اصل و هویت شرقی را تبلیغ میکنند. شریعتی و آل احمد پس از یک دوره گذار، در جستجوی سرچشمههای پاکی و نیکی به سنن اسلامی باز میگردند و شاعرانی چون اخوان ثالث به تعالیم اندیشمندان ایران باستان چون زرتشت و مزدک دل میبندند. به طور کلی همگی بیزار از غرب در جستجوی خانهی دیگری میگردند. در این میان نیز عدهای، دانسته یا نادانسته، متأثر از ادبیات مارکسیستی حاکم بر جهان، به این گونه از داستانها میپردازند که هدف اصلی ما در این مقاله، تحلیل گفتمان و بررسی ویژگیهای این گونه اخیر میباشد.
مبانی فکری
در ساختار مارکسیستی، هنر و ادبیات و داستان وسیله ای است در خدمت مرام ایدئولوژیک. آنها معتقدند تاریخ دارای چند مرحله است: ۱) برده داری و فئودالیته ۲) بورژوازی ۳) سرمایه داری ۴) پرولتاریا که پیروزی زحمتکشان (کارگران) بر نظام سرمایه داری است.
آنها معتقدند این جبر تاریخی وجود دارد و شکلی از ادبیات را تعریف کردند که بر دیدگاه متعهد ادبیات تکیه دارد؛ یعنی اثر فی نفسه دارای ارزش نیست مگر اینکه مبلغ یک دیدگاه یا ایدئولوژی باشد.
اوج اندیشه ی ادبیات مارکسیستی بخاطر اصول علمی اش نبود چون بنیان علمی آن سست بود ولی از آن جهت که در آن نوعی ستیز با نظام سرمایه داری بود، همه ی افراد متوسط جهان را جذب کرد چون شعارشان این بود که ادبیات، ادبیات فرودستان است. این ادبیات در فرانسه، آلمان و روسیه اوج گرفت و همچنین به تبع آن در ایران نیز طرفداران فراوانی پیدا کرد.
مطابق این اندیشه، داستان، هدف نیست بلکه وسیله ای است برای تبلیغ یک مرام. زیبایی، یک عنصر ساختاری نیست بلکه در درونمایه است؛ یعنی هر چه ارزشی تر، زیباتر.
شاخص ها و ویژگی ها
۱- زیربنا بودن اقتصاد و بازار؛ توجه به ابزار کار و نیروهای تولید
۲- نگاه طبقاتی به جامعه و مبارزه برای آرمان جامعه بی طبقه؛ دارای تنش و تضاد
۳- عدالتخواهی و مبارزه ضد امپریالیسم؛ فهم انقلابی از تاریخ
۴- مخالفت با دین (دین افیون توده هاست)؛ ماتریالیستی
۵- تولید اجتماعی هنر؛ ادبیات متعهد؛ هنر به مثابه امر اجتماعی، نه هنر برای هنر. جانبداری در ادبیات (بی طرف نبودن)
۶- اعتراض به وضع موجود در ادبیات
۷- مخاطبان عام؛ طبقه ی فرودست و کارگران را مد نظر دارند. گفتگو با این طبقه یک زبان ساده می خواهد.
۸- شخصیت ها به دو دسته ی بد (پولدارها) و خوب (کارگران و…) تقسیم می شوند.
۹- نگاه فراملی و جهان نگری
۱۰- پایان خوش و امیدوار کننده. امید پیروزی ضعیف و کارگر بر قوی و پولدار.
۱۱- و…
برخی نویسندگان شناسایی شده:
صمد بهرنگی، علی اشرف درویشیان، قدسی قاضی نور، سعید سلطان پور و…
گلسرخی، کسرایی، ابتهاج، به آذین، احمد محمود و…
غلامحسین ساعدی، سیمین دانشور، هوشنگ گلشیری، محمود دولت آبادی، امین فقیری، و…
چند نمونه و شاهد مثال
۱- علی شریعتی کتابی با نام «ابوذر، خداپرست سوسیالیست» را ترجمه می کند. یا در داستان هابیل و قابیل یکی را نماینده بورژوا و دیگری را نماینده دهقانان میگیرد یا در کتاب «حسین وارث آدم» کاملا با ادبیات مارکسیستی عاشورا را تحلیل کرده است به طوری که شهید مطهری میگوید کتاب حسین وارث آدم یک روضه مارکسیستی برای امام حسین(ع) است.
ابوذر شریعتی
حسین وارث آدم
۲- علی اشرف درویشیان در کتاب «گل طلا و کلاش قرمز» داستان دختر معلول و فقیری به نام گل طلا را مطرح می کند که با قیمت ارزان برای حاج عباس پولدار و ریاکار به کفش بافی مشغول است. ناگهان یکی از کفش ها زنده می شود، مخفیانه گل طلا را بر دوش خود سوار می کند و با همدیگر به گردش در مناطق مختلف شهر می پردازند و به گشت و گذاری در مناطق فقیر و پولدار شهر مشغول می شوند.
نویسنده در اول داستان می گوید که «در شهر ما (کرمانشاه) به کفش می گویند کلاش». نکته جالب اینجاست که اگرچه در کل کتاب صحبت از مبارزه مسلحانه به میان نمی آید و ربطی هم به داستان ندارد، اما عنوان کتاب یعنی «کلاش قرمز»، انسان را ناخودآگاه به یاد اسلحه کلاشینکف می اندازد! (نشانه شناسی).
گل طلا
۳- صمد بهرنگی در کتاب «۲۴ ساعت در خواب و بیداری»، داستان پسر روستایی فقیری را مطرح می کند که همراه پدرش از سر ناچاری به شهر تهران کوچ کرده اند و به دست فروشی و خیابان خوابی مشغول اند. نویسنده ماجراها و فراز و نشیب های احساس برانگیز مختلفی را برای این پسربچه مطرح می سازد و فقر و بی عدالتی را به طور کامل به رخ می کشد. اوج داستان در آخر کتاب اتفاق می افتد؛ جایی که دختر بچه ای لوس همراه پدر پولدارش به مغازه اسباب بازی فروشی وارد می شوند و شتری گران قیمت را از پشت ویترین خریداری می کنند. این درحالی است که شب های قبل و در خیالات این پسر، این شتر مونس و هم صحبت وی بوده است پس او از بردن این شتر جلوگیری می کند، اما از طرف پدر دختر سیلی می خورد. از دماغش خون می آید و بر کف پیاده رو می افتد. با بغض و ناراحتی از جای خود بلند می شود و یک تفنگ اسباب بازی را پشت ویترین مغازه مشاهده می کند. جمله پایانی کتاب چنین است: «دلم می خواست مسلسل پشت شیشه مال من باشد».
جالب است که پسر بچه ای که تا روز قبل دل بسته شتری پارچه ای بود الآن برای خواننده تداعی گر مبارزه مسلحانه می شود.
خواب و بیداری
۴- محمد روحی در کتاب «دامنه کوه بنفش» داستان پسربچه ای فقیر و روستایی را مطرح می کند که خانواده اش از دست خان های زورگو در عذاب اند. آنها قصد دارند گوسفندان ده را به قیمت ارزان بخرند و وقتی اهالی خودداری می کنند مخفیانه محصولات کشاورزی آنها را به آتش می کشند. کتاب در عین زیبایی ادبی، پر است از نشانه ها و دیالوگ های سمبلیک. در جای جای کتاب به صورت هنرمندانه و غیرمستقیم مبارزه مسلحانه برای ما تداعی گر می شود تحت این عنوان که هرچیزی وسیله ای می خواهد! قسمت هایی از متن کتاب:
دامنه کوه بنفش
«… یک چیز قهوه ای سرخ به قدر سر انگشت، چسبیده به پوست گوسفند نمایان شد. «مش دخیل» خواست با دو انگشت آن را از تن گوسفند جدا سازد. ولی با دست های لرزانش نتوانست. بنابراین با نوک قیچی آن را جدا نمود و زیر پاهایش انداخت و له کرد. (نشانه شناسی: توجه شود که قیچی در اینجا یک وسیله بود و با دست نتوانست آن موجود مزاحم را جدا کند.)
الیاس رفتار پدرش را زیر نظر داشت. –پدر؟ آن چی بود؟
مش دخیل خشمگین و بی حوصله نگاه کرد. –انگل!
-انگل چیه؟؟
-انگل یعنی کنه، اگر فهمیدی خفه شو.
-خوب آنجا چکار می کرد؟
– می خورد… خون گوسفند را می خورد… کفر مرا بالا نیار.
مش دخیل عصبانی کارش را ادامه داد. الیاس هم ساکت شد و چند دقیقه بعد گفت: -پدر گرگ هم انگله؟!
– نه آن زورگو است. انگل ها کوچکند پر زورها هم بزرگ….. دیگه حوصله ندارم…… دهنت را باز کنی، قیچی را می کوبم به آن کله ات.
مدتی که گذشت باز الیاس به حرف آمد. – پدر نمی توانیم این انگل ها یا گرگ ها را از خودمان دور کنیم؟
– نه خیر نمی توانیم. هیچ کس نمی تواند!
– چرا نمی توانیم؟؟
– تا زمانی که گوسفند هست، گرگ هم هست، کنه هم هست…. اینقدر سوال پیچم نکن. سر جایت خفه خون بگیر و مرا راحت بگذار.»
(در جای دیگری از داستان، الیاس که بغض کرده و عصبانی است متوجه شته های روی درخت زردآلو می شود و سعی دارد که آنها را بکشد اما موفق نمی شود چون وسیله لازم است!)
«… از ته جوی مقداری «گل» برداشت و روی شته ها مالید و داد زد:
– بمیرید بدبخت ها، بمیرید شته های لعنتی. همه تان را می کشم…
باز هم گل از ته جوی برمی داشت و می مالید به ساقه درخت، جایی که شته ها صف کشیده بودند.
– چکار می کنی الیاس؟! مگر دیوانه شده ای؟
الیاس با همان دست های گل آلود سر به عقب گردانید. «صفر علی» سم پاش را دید که دستگاه سم پاشی را به دوش می کشد.
– آقا صفرعلی، دارم شته ها را می کشم. ببین چه بلایی به سر درخت زردآلو آورده اند. حقشان است که بمیرند.
صفرعلی: اینطوری که نمی میرند. وسیله لازم است.
الیاس: کدام وسیله؟ من با گل آنها را می کشم.
صفرعلی خنده ای کرد و گفت: پسرم وسیله لازم است. به من نگاه کن.
آنگاه دست برد توی کیف برزنتی خود و یک قوطی حلبی درآورد و به الیاس نشان داد. و الیاس به صورت خندان صفرعلی زل زد.
صفرعلی: برای کشتن شته سم لازم است! می فهمی؟! …»
(نحوه کشته شدن شته ها در چند دیالوگ مهم دیگر ادامه پیدا می کند تا آنکه داستان به نقط عطف دیگری می رسد. در حقیقت پایان داستان خود نقطه اوج دیگری در داستان محسوب می شود که البته به شدت تراژیک است) فروردین ماه الیاس گوسفندهای پدرش را در دامنه کوه به چرا برده است که ناگهان دو گرگ گرسنه و خشمگین به گله حمله می کنند. الیاس با چماق خود به گرگ ها حمله می کند اما موفق نمی شود، تراژدی شکل می گیرد و خود کشته می شود. اما صدای گلوله ای در این درگیری شنیده می شود و گرگ کشته می شود. این همان «یدالله» پسر «صفرعلی سمپاش» است که مجهز به وسیله است و چهار تیر در گردن و شکم یکی از گرگ ها خالی می کند و گرگ دوم هم فرار می کند.
«… یدالله مدت ها پیش این تفنگ را تهیه کرده بود، برای اینکه گرگ ها را شکار کند. او هم از گرگ بدش می آمد. او دشمن گرگ ها بود. چهار تیر خالی کرده بود تو شکم و گردن گرگی که الیاس را پایین انداخته بود. همان گرگ در کنار افتاده و جان می کند. گرگ دیگر نیز فرار کرده بود.
یدالله مدت ها بالاسر الیاس ایستاد. الیاس مرده بود. تمام خونش روی سنگ بنفش ریخته بود. رنگ سنگ هم شده بود سرخ. یدالله قنداق تفنگ را گذاشت روی زمین و به الیاس نگاه کرد. پی در پی چشمک می زد. هر دفعه که چشمش به سنگ می افتاد، آن را سرختر می دید… سرختر …. سرختر ….»