مرتضی کلانتر هرندی در سال ۱۳۴۵ در خانواده ی متدین و پایبند به فرامین اسلامی در شهر هرند از توابع شرق اصفهان به دنیا آمد. شرایط و محیط خانواده زمینه ساز حضور سه برادر در جبهه ی جنگ بود. مرتضی در سال ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شد و در دوعملیات محرم و رمضان حضور داشت. اسارت زمینه ساز حضور متفاوت او در دفاع مقدس شد، حضوری که از آنها مردان تحمل و صبر و پرستوهای آزاده ساخت و زمینه ی گفتگوی ما را با ایشان سبب شد.
* از نحوه ی اسارت خود برایمان بگویید؟
در تاریخ ۱۱/۰۸/۱۳۶۱ در مرحله ی دوم عملیات محرم به عنوان گشت شناسایی و گروه تخریب حضور داشتم. عراقی ها پاتک می زدند و ما جلوی پاتک آنها را با ضد پاتک ها می گرفتیم. در ادامه ی عملیات من از ناحیه دست مجروح شدم و چند تن از همرزمان هم به شهادت رسیدند. خون زیادی از دستم می رفت و از شدت خونریزی بی حال در کنار پیکر شهدا روی زمین افتادم. عراقی ها به طرف ما در حال پیشروی بودند و صدای آنها را از نزدیک شنیدم.
تصمیم اینکه خودم را به مردن بزنم در ذهنم نقش بست، یا بدون اینکه متوجه زنده بودنم شوند از کنارم می گذشتند و یا تیر خلاص به من می زدند تا از مُردنم مطمئن شوند.
نزدیک من رسیدند و اسمم را که روی پیراهنم نوشته بودم خواندند و جیب هایم را خالی کردند، حتی ۱۰۰ تومانی که پدرم برایم فرستاده بود و چاقویم را برداشتند و از کنارم رفتند.
صدایشان از فاصله ی دور به گوشم می رسید و مطمئن شدم که می توانم خودم را به نیروهای خودی برسانم. نشستم و برای رفع عطش از قمقمه کمی آب نوشیدم که صدای بلند شو عراقی ها که پشت سرم بودند توجه من را جلب کرد. جالب بود که آنها هم تعجب کرده بودند که نفهمیده بودند من زنده ام و این برایشان کمی سخت بود.
با عربی دوباره و این بار خَشن تر گفتند: بلند شو و دستت را روی سرت بگذار.
من دستم زخمی بود و حسی نداشت ولی به خاطر روحیه جوانی و شجاعانه ی خود دست سالمم را هم بلند نکردم، غرورم اجازه ی تسلیم در برابر آنها را نمی داد.
من را به خط دوم و سپس به بیمارستان الاماره عراق بردند و بعد به زندان عنبر ۸ انتقال دادند و این شروع دورانی جدید با خاطراتی حک شده بر وجودم بود.
*برایمان از خاطره ای بگویید که آن روزها را بیشتر برایتان تداعی می کند؟
لحظه به لحظه اسارت، دوران تلخ و شیرین، برایم خاطره بود، ولی یکی از خاطرات مرا در تمامی لحظات همراهی می کند و آن ایام دهه ی فجر سال ۱۳۶۲ بود. آن سال ها من ۱۷ ساله بودم. ما در آسایشگاه در تدارک مراسم جشنی آن هم به صورت مخفیانه و برای زنده کردن پیروزی انقلاب در بین اسرا بودیم که جاسوسان با همکاری عراقی ها مراسم رقص و آواز را در همان شب برایمان در نظر گرفته بودند.
شب بود که این برنامه از سوی عراقی ها اجرا شد و آنها می خواستند از ما فیلم گرفته و در شبکه های تلویزیونی خود منتشر کنند.
بچه ها که طاقت این حرکات را نداشتند به بیرون از آسایشگاه رفتند و با هر چه دَم دستشان می رسید برسرعراقی ها ریختند. یادم است یکی از بچه ها جا کفشی ۲۰ کیلویی را از شدت ناراحتی برداشته بود و به بیرون پرتاب کرد.
آن شب دستور تیراندازی صادر شد و یکی از بچه ها چشمش مجروح شد. صبح فردا هم درب آسایشگاه را قفل زدند و زندان در زندان شده بود.
آن روزها صلیب سرخ برای انتقال تعدادی از اسرای مجروح به ایران آنجا بود و عراقی ها به جهت حضور صلیب سرخ، شکنجه ی ما را منوط به تیراندازی و کتک و زندانی در آسایشگاه کردند.
عقده ی که سه ماه بعد سر باز کرد
در سال ۱۳۶۳ عراقی ها که با رفتن صلیب سرخ، راحت شدند و عقده ی شکنجه ی دهه ی فجر سال ۶۲ سرباز کرد و هر شب ۱۰ نفر از ما را برای پذیرایی مختصر (کتک، فحش و…) می بردند.
یکی از آن شب ها قرعه به نام من و ۹ نفر دیگر افتاد و ما رابه حمام شکنجه بردند و همان پذیرایی مختصر را از ما کردند و بعد به کلاسی که کلاس آموزش بود منتقل کردند. رسم عراقی ها این بود که برای شکنجه های سختشان ما را مجبور می کردند که به مسئولین کشور اسلامی ایران دشنام دهیم.
من و بچه ها قرار گذاشتیم که لب به جز دفاع از رهبر و کشور باز نکنیم. من را به کلاس بردند و جمله ای بر روی تخته ی سیاه نوشته بودند، متن جمله این بود: سلام بر یس که عراقی بود و مرگ بر …
من سلام بر یس را گفتم ولی در ادامه گفتم بلد نیستم بخوانم. یس شکنجه گر عراقی با چوب به شقیقه ام زد و بعد از بردباری من در ندادن دشنام به کشور با فلکی که جاسوسان خودی درست کرده بودند، فلکم کرد و با سیم آنقدربه پشت کمرم زد که پشت کمرم مانند همان تخته سیاه نصب شده روی دیوار شده بود. یادم هست که شکنجه ها را طوری انجام می دادند که بیشتر از ناحیه ی درون بدن آسیب ببینیم تا اگر از صلیب سرخ برای بازدید آمدند محکوم نشوند.
* عکس العملتان در برابر شکنجه ها چه بود؟
شاید برایتان جالب باشد اگر بگویم، به لطف خدا در شکنجه های سخت آنان و درد حاصل از زخم ها قطره ای اشک در برابر عراقی ها نریختیم و به آنها می خندیدیم. آنها هم وقتی خنده ی ما را به جای اشک می دیدند، ضربه های شلاق و سیم کابل هایشان سنگین تر می شد به طوری که وقتی با سیم ما رامی زدند گوشت بدن بچه ها کنده می شد.
تا یادم نرفته بگویم: یکی از بعثی ها به نام عبدالرحمن بود که خودش می گفت: فامیلم ابن ملجم است و با پوتین روی پا و بدن بچه ها می پرید، حتی روی زخم ساق پای بچه ها با چکمه می کوبید.
* در ابتدای مصاحبه گفتید که سه برادری در جبهه بودید، ۲ برادر دیگرتان چه شدند؟
برادر کوچکترم مصطفی شهید شد و در بحبوحه ی شهادتش خوابی دیدم که درب یکی از مساجد هرند حجله ای گذاشته بودند و عکس آقا مصطفی در آن بود و اطراف عکسش پر از گل.
با نامه از خانواده سراغش را گرفتم و در جواب برایم نوشته بودند در مزرعه کار می کند و سالم است، آخه رمز من و خانواده ام این بود که جبهه را مزرعه می گفتیم. وقتی از اسارت آزاد شدم فهمیدم آقا مصطفی شهید شده وبرادر دیگرم سالم بود.
* از امدادهای غیبی برایمان بگویید؟
سوال شما من را یاد یکی از معجزاتی که برای یکی از بچه ها اتفاق افتاد انداخت. یکی از بچه ها در سرش گلوله داشت و با جابه جا شدن گلوله به شدت اذیّت می شد. بعد از ۵ سال اسارت قرار شد عملش کنند. یک ماه قبل عملش، یک روز صبح که بیدار شد، گلوله از گوشش خارج شده بود. عنایت خداوند مانع رفتن او زیر تیغ جراحی عراقی ها شد.
* تلخ ترین خبر در دوران اسارت شما چه بود؟
به جرات می گویم که خبر رحلت امام خمینی (ره) خبری غمبار و سخت برایمان بود و می ترسیدیم که خدایا بعد از دوران سخت جنگ چه بر سر کشور می آید ولی انتصاب امام خامنه ای در جایگاه رهبری کشور مرحمی بر زخم از دست رفتن امام خمینی بر قلب ما بود و همه با شنیدن این خبر آرامش گرفتند.
مرتضی از حاج آقا ابو ترابی گفت: درآن روزهای سخت افرادی مانند حاج آقا ابوترابی آرامشی همراه با معنویت به ما می داد و این را عراقی ها هم متوجه شده بودند که او در کنار بچه ها سبب آرامش روحی و معنوی است.
* دوران اسارت را با چه عنوانی یاد می کنید؟
اسارت دانشگاه معرفت و عرفان بود و واحدهای درسی این دانشگاه درس صبر و بردباری، آزاده شدن و آزاده ماندن به ما داد، که هنوز در ذهنمان باقی است و از خدا خواستیم که واحدهای این دانشگاه را به خوبی پاس بشویم.
* و کلام پایانی؟
حاج مرتضی کلانترهرندی در کلام پایانی خود از خداوند خواست که این سرافرازی و معنویت دوران اسارت را از دلش بیرون نبرد و برای دختران و زنان حیا، وبرای پسران و مردان غیرت را از خدا طلب کرد.