همزمان با تشییع غواصان گمنام،
سیل اشک اصفهانی ها مرهمی بر دل خشک زاینده رود
امروز باز خیابان های شهر اصفهان حال و هوای آن روزهای قشنگ و الهی را به خود گرفته بود. آن روزهایی که حقیقتاً مسابقه ای بود برای خدمت و نه برای پست و ریاست.
امروز فرشتگان هم به این جا آمدند؛ آمدند تا بال هایشان را فرش راه این قاصدک ها کنند. کمی آنطرف تر، دل خستگانی که به پهنای دل آسمان گریسته اند تابوت هایی خالی را بر دوش خود حمل می کنند با اینکه تابوت خالیست اما سنگینی عجیبی را احساس می شود. صاحبان آن تابوت ها، همان قاصدکها هستند که سبکبار رفتند.
امروز باز خیابان های شهر اصفهان حال و هوای آن روزهای قشنگ و الهی را به خود گرفته بود. آن روزهایی که حقیقتاً مسابقه ای بود برای خدمت و نه برای پست و ریاست. امروز همه چیز رنگ سادگی داشت. رنگ صداقت و مهربانی. خبری از اشرافیت نبود. امروز روز ساده زیستی بود.
در این روز از همه قشری آمده بودند. کسبه، دبیران، پزشکان، پرستاران، همه و همه به یکباره شتافتند. مادران و پدران شهیدان همگی آمده بودند. برخی از این شهدا، گمنام نبودند اما گویا پدران و مادران به جستجوی فرزند گم شده خود آمده بودند و بوی فرزندشان را از این تابوت استشمام می کردند. برخی هم آمده بودند تا جای خالی مادرانی را پر کنند که از فرط چشم انتظاری اجل مهلتشان نداد. احساس عجیبی دارم. احساسی ناشناخته. احساسی غریب از پایان یک دلخوشی نمناک. گویا دست شوق در آستین روزگار، متوسل به پرستوهای دست بسته ای بود که امروز بر دوش مردم شهیدپرور مردم استان اصفهان، خیابان های شهرهای شمال تا جنوب و شرق تا غرب استان را متبرک کرد.
آرام آرام قاصدک ها آمدند، از سفری دور و همراه با نسیمی مهربان و دلنواز. …
هرکس در حال و هوای خودش همراه با نظم قشنگی بود. صدای بلبل جبهه ها، حاج صادق آهنگران هم از بلندگوهای ماشین های سپاه طنین انداز شده بود. امروز زمین و آسمان دست در دست هم داده بود تا فضایی عرفانی بسازند. ای کاش به خود می آمدیم…
امروز شهیدانی را بر دوش گرفتیم که جان عزیزشان را در کف دست گذاشته و تقدیم انقلاب خمینی(ره) کرد. امّا کوچک ترین ادعایی نداشت. نه این که از انقلاب پاک تا به حال زندگی کرده باشد و خود را صاحب این انقلاب بداند و همچون طلبکاران با نظام سخن بگوید و چه بسیار بودند امثال 175 شهید غواص… . شهدای زنده ای که هیچ نام و نشانی از آن ها نیست زندگی و آسایش خود را فدای نظام مقدس جمهوری اسلامی کرده اند و تقویم ها هر از چند صد روزی یادی از آن ها می کند.
امروز چه روز خوبی بود. هیچ وقت یادم نمی رود آن پیرمردی که گونه های چروکیده خود را روی تابوت گذاشت و می گفت بابا تو کی میایی؟ بابا… . کمی آنطرفتر صدای گریه می آید؟! آن همه غم و سوختگی سینه برای چه بود؟ انگار هر کسی نجوایی در گوش تابوتی می خواند. بهتر که گوش می کنم… نه نه. این صدای آدم نیست. صدای اصطکاک قلم بر روی تابوت می آید. دارد روی آن چیزی می نویسد؛ شعر می نویسند. یکی هم امید و آرزو و یکی دعا می نویسید. آن یکی هم از سختی ها و قصه هجران امام عصر(عج) می نویسد. از بی درد های بی غم و غصه که برای خوش گذرانی دو روزه دنیا کبوتر ها را در خروارها خاک زندانی کردند و به پرواز بی سرانجام آنان می خندند؟! از لگدهایی که روی خونهای پاک کوبیده شده!؟
براستی که انگار تا این انقلاب بدست مهدی فاطمه(عج) می افتد باید هر از گاهی میهمان شهیدی باشیم. اتفاقاً خوب است. همان هر از چند گاهی تلنگر می خوریم که کجائیم… و برای کدام انقلاب شهید دادیم. و چگونه باید از این انقلاب حراست کنیم. یادمان رفته است که روزی فرزندان جمهوری اسلامی ایران از زندگی خود چشم پوشیدند و در خاک خوزستان و خوزستان ها غلتیدند و با حسین(ع) عهدی دوباره بستند.
تصورش هم دیوانه ام می کند. لباس گرم غواصی، هوای جنوب، دست های بسته… برای من و برای امثال من. از خود گذشتگی. کلماتی که فقط با آن ها جمله ساختیم. آن لحظه که صدای بلدوزر می آید… چه می شود؟ اسارت در اردوگاه؟ تیر خلاص؟ شهادت زیر چرخ تانک و بلدوزر؟ نه، زندگی زیر خاک برای غواصانی که قرار بود زیر آب ماهی های عراقی صید کنند. شهادت جایی که خاک در ریه گِل می شود. مو به بدن آدمی سیخ می شود و اشک در چشمان آدمی حلقه. شهید غواص… سلام…! چند بار مردنت تکرار شد تا شهید شوی؟
بدجوری دلم هوای شهید کرده بود. دوست داشتم با غواصان قدری تنها باشم و صدایشان کنم تا نجاتم دهند. یا حداقل قدری کنارشان باشم. کمی شرم داشتم جلو بروم. هر چه باشد قرار بود ادامه دهنده راه آنان باشیم. اما انصافاً امروز بدعهدی کردیم. اجازه خواستم تا جلوتر بروم و سلامی عرض کنم. خودم را به غواصی جوان رساندم. احساس کردم سبک شدم. جمعیت زیادی آمد و شهید را بر دوش گرفتند و راه افتادند. چقدر زود اندک اندک از کنارمان می رفت. صحنه وداع با شهید مخصوصاً وداع خانواده های چشم به راه صحنه ای بس تکان دهنده بود.هر چه قدم به قدم مقصدشان نزدیک تر می شدند، دل ها شکسته تر و چشم ها اشک بارتر می شد. باز هم نوای کجائید ای شهیدان خدایی… باز هم بوی عود و گلاب و اسپند. باز هم تکرار لحظات آسمانی از آن عالم ناسوت، اما پهنه تابوت به وسعت همه درد دلهایش نیست. خود تابوت هم انگار دلتنگ پیکری بود از دیار غربت. تابوت سفر می کرد و خود هم دلتنگ بود. بوی عجیبی از لباس های مشکی غواصی پیچیده بود که از افلاک آمده بود تا اهل خاک را از خواب بیدار کند. شهدای غواص تشنه ای که به ما بگویند برای آب تن به ذلت بیگانگان ندهیم. چه هیاهویی در کشور ما برپاست.. شهدای جنگ تحمیلی… شهدای غواص… شهدای حرم … .
اصحاب کهف 300 سال بعد آمدند و دیگر خود را در حال و هوای آن روز شهر ندیدند. خود را از آن زمان ندیدند. شهدا ی غواص 29 سال نبودند. براستی امروز این شهر را از آن خود میبینند؟ امروز همان روزی شد که آنان 29 سال پیش می خواستند؟ امروز دشمن قصد دارد تا ما را با واژه ی شهادت بیگانه کند تا ناظر دفن مقام انسانی در پستوی افکار ارسطو و سقراط باشد. امروز ما هستیم که باید با پایبندی به ارزش های اسلامی و پاسداری از خون شهیدان موجب گسترش فرهنگ شهادت باشیم.
امروز دشمن از راه دیگری به جنگ آمده. امروز دشمن آمده تا کاری کند که دنیای کفر در برابر دنیای اسلام قد علم کند. غافل از این که هنوز فرزندان حماسی ایران چون جنگ تحمیلی تشنه شهادت هستند و در پرتو اوامر حضرت آیت الله العظمی خامنه ای(مدظله العالی) شهادت را هنر مردان خدا می دانند.
پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران که دیگر نماد هیچ حزب و گروهی نیست. چه زیباست که در این ایام اجتماعی، شهر مزین می شود به این پرچم سه رنگ. یونی فرم غواصان هم همین پرچم سه رنگ بود. نه مشکی.
ای کاش باز هم برای اصفهان نسخه تفحص پیچیده شود. دیگر وقت خداحافظی میزبانان اصفهان است. یک خداحافظی طولانی اما ای کاش تبدیل شود به یک دیدار طولانی…
سبز و آباد باد آن خاکی که سینه اش را آرامگاه پیکر پاک تو کرده و خوش بر آن آسمانی که سایه بان آن خاک شده و ما باز هم شرمنده ایم…