پایان سالها جدایی یک پدر+تصاویر
بچههای دانشگاه یکایک میآمدند پدر شهید سلمانی را در آغوش میکشیدند دستش را میبوسیدند و میگفتند که بخدا پسرت را تنها نگذاشتیم شبی نبود که در کنار مزارش نایستیم و برای او و 4 همراهش نگرییم.
به گزارش اصفهان شرق؛ ساعت هشت و نیم صبح دیروز، معراج الشهدا و 4 شهید، همین کافی بود برای یک دل سیر سکوت کردن! بوی عود و گلاب، و صدای روضه «کلنا عباسک یا زینب» در هم میپیچید، منتظر بودم، اینبار نه منتظر شهیدی دیگر؛ منتظرِ خانواده شهید سلمانی.
هنوز بچهها نیامده بودند که خانواده شهید رسید، ماتِ تصویر پدری پیر گشتم! همانِ یعقوبِ یوسف… لحظاتی کنارِ چهار شهید گریه کردند، بعد هم در گوشه ای از معراج نشستیم تا روضه خوان دلمان را آتش بزند.
حاج آقا میراحمدی و یکی از اساتید دانشگاه صحبت کردند. صدای حاج آقا میلرزید «خیلی از بچهها وقتی گرفتار میشن میان پیش شهدای دانشگاه و شهدا رو شفیع قرار میدهند، شهید شما شهید گمنام نبود، هویتش هویت روشنی بود، شناسنامهاش مشخص نبود! اینها قلب دانشگاه ما هستند، شما فقط یک رضا نداشتید، شهدا ستارههای آسمان ما هستند، ممکن هست اسمش را ندانیم ولی ستاره کارش این است که راه را برای ما نشان میدهد.»
یکی از بچهها با چشمهایی اشکبار رو به دختران شهید میگفت: آقا رضا برادرم هست! واقعاً انگار برادر من پیدا شده! من و چند تا از دوستام با آقا رضا عهد برادری داشتیم.
انگار کلی حرف داشتند، این را میشد از چشمهای همسر و دخترانش فهمید. به دعوت حاج آقا میراحمدی به مهمانسرای دانشگاه رفتند، مراسم دانشگاه ساعت دوازده نیم برگزار میشد.
از مسجد دانشگاه که بیرون میآیم، صدای طبل به گوش میرسد، همه منتظرند، از میان خیل جمعیت که در کنار مزار شهدای گمنام جمع شدند به زحمت عبور میکنم و خود را به در اصلی دانشگاه میرسانم، از گوشهای از دانشگاه در نزدیکی درب صدا به گوش میرسد، صدای طبل دلم را میلرزاند، کمی این طرفتر جمعیت دانشجویان پلاکارت به دست منتظر خانواده شهیدند.
«میگویند پیدا شدهای ولی من ایمان دارم که هنوز گمنامی»، «کودکی را که پدر در سفر است، دائماً چشم امیدش به در است، هر صدایی که ز در میآید، به خیالش که پدر میآید».
گلهای سفید و قرمز در دستان بچهها، همه منتظرند، بعضی دوربین به دست، برخی هم با حلقههای گل … ولی شاید وجه مشترک همگی ، دلی بیقرار «رسیدن» است.
و انگار صدایی در آسمان میپیچد …
آفتاب سوزان است، اما از تعدد سرها کسی را نمیبینم، چه چیزی بچهها را اینجا کشانده بود؟! چه نیرویی؟ نمیدانم! همه بودند، با هر شکل و لباس و مقامی.
در هوای گرم از پیشانی عرق میریخت و از چشمها اشک، نمیدانم هرکسی داشت به چه فکر میکرد که گریهاش گرفته بود، خود را جای خواهر رضا گذاشته بود یا دخترش؟! نشد مادرش این روز را ببیند! اما نه، من یقین دارم که مادر رضا هم آمده بود.
انگار بوی پیراهن یوسف میآید، پیرمردی که پدر مینامندش، در میان جمعیت یعقوب شده به شوق یوسفش! چند گامی میآید، زمین میخورد، باز برمیخیزد، عشق یوسف چه کرده با این دل؟! سالها انتظار و انتظار.
نزدیک مزار که شدیم، خواهر و دختران شهید قبر را در آغوش گرفتند و های های گریه میکردند صدای برادرم … پدرم … به گوش میرسد، گویی اربعین زودتر از موعد به اینجا پا گذاشته است، همسرش اما آرام و صبور قدم بر میدارد، شاید این طور در دلش میگوید، این هم دستههای گلت … آقا رضا، عزیزم، راضی هستی؟!
جای مادرش خالیست، خیلی خالی، آن طرف تر مجری اینطور میگوید، 5 اسفند سال 87 وقتی که این عزیزان، بر دوش همین دانشگاهیان تشیع شدند، همه گفتیم: خدا به دل مادران و خواهران این شهیدان صبر عطا کند.
نیستی مادر، ولی خیالت تخت، خواهری کردیم برای علی اکبرت…
پدر شهید دستمالی به دست در کنار مزار شهیدش اشک میریزد و گاهی هم حرف میزند میگوید از آن روز که به رضایش گفت «کجا میروی؟! این دختر 6 ساله و 3 ساله، و پسر 6 ماههات را به که میسپاری؟! و رضا گفت مگر خون پسرم از خون علی اصغر حسین رنگینتر است، پدر این بار گفت راضیام برو در پناه خدا» میگفت مادرش خیلی به انتظارش نشست خیلی بیتاب پسرش بود. مطمئنم مادرش در میان ما بود!
بچههای دانشگاه یکایک میآمدند پدر شهید را در آغوش میکشیدند دستش را میبوسیدند و همه میگفتند تو را خدا برایمان دعا کنید بخدا که پسرت را تنها نگذاشتیم شبی نبود که در کنار مزارش نایستیم برای او و 4 همراهش نگرییم.
پدر پسران دانشگاه را در آغوش میکشید و های های با هم گریه میکردند … گویی از سالها قبل با هم آشنایند؛ پدر را دوره کردند: حاج آقا چه احساسی دارید؟! خوشحالم، خوشحال …
و همه میگفتند تو را خدا ما را دعا کن، به خدا که پسرت را تنها نگذاشتیم شبی نبود که در کنار مزارش نایستیم برای او و چهار همراهش نگرییم…
خواهر و دختران شهید را آرام میکنند، بعضی در آغوششان میکشند و با هم میگریند.
ولی حال زینب (س) چگونه بود؟ کسی بود شانههای زینب (س) را بعد از آن همه رنج بفشارد؟
خبرنگار پرسید: چطوری بچهها را بزرگ کردی؟ گفت: «پولی که بنیاد شهید میداد و در کنارش قالی میبافتم، سخت بود ولی خدا رو شکر».
صدای حاج سعید به گوش میرسد و مرغ دلمان پر میکشد «یاد امام و شهدا دل میبره کرب و بلا …»
آمنه و آسیه دختران شهید هنوز پدرشان حرفها دارند هنوز خاک پدر را میبویند و میگریند.
هنوز اشک مسیر ریختن نیافته بود، که پدر گفت: وقتی در خوابم پرسیدم 6 ماههات چی؟ همان حرف آخرش را تکرار کرد «مگر 6 ماهه من از 6 ماهه حسین (ع) عزیزتر هست؟» همه اشک میریختند جای هیچ حرفی نبود! سخنی شیواتر از گریستن؟!
من برای ندیدنت گریه کردم و هزار دانشجو در دلشان ولوله افتاد.
درکش سخت هست، اما رضا یکی از آسمانیهایی بود که رفت! تا من امروز در آرامشی که مدیونش هستم درس بخوانم؛ رفتند، و از 6 ماههها و 6 سالههای خود گذشتند.
باید قیام کرد به احترام پدران و مادران شهدا؛ و برادرانی که سالها در بی خبری گریستند و آن وقت که خبر از رفتن گمشده خود یافتند جایی برای گریستن نداشتند، مزاری نبود تا زیارتگاهشان باشد؛ و نام امروز را چه میتوان گذاشت؟ واژهای نمییابم تا این همه زیبایی را در خود بگنجاند.
وصال ماه و ستاره
آری اینجا آسمان گرفته بود
برایت گل آوردیم
لایق نیستیم، اما ما را خواهر و دختر خودت بدان ای شهید.
منبع: فارس