«سیدمیلاد»، شهیدی که نه سر داشت نه دست/ روایت خوابی که کار داعش را بر هم زد
داستان دلدادگی «سیدمیلاد مصطفوی» یکی از ژانرهای ۳عاشقانه کوتاه دنیا با پایان خوش است، عمر دقایق در عاشقانه سیدمیلاد در عنفوان جوانی زودتر از آنچه فکر کنیم به پایان میرسد و سر و سامان میگیرد، عاشقانهای از جنس تیر و ترکش، محاصره و فشنگ، اما او در هیاهوی رسیدن، معرکه به پا کرد و رقص دست و تیربارش بیسر و بیدست جاودانه و نامش شد شهید مدافع حرم.
سولماز عنایتی: روی موج چشمانش التهاب داشت و آغشته به پردهای از جنس غم بود با این حال چقدر حال چشمانش خوب بود انگار زیارت آنها ثواب داشت منتها من میترسیدم چشم در چشمش بدوزم و هزاربار نگاهم را دزدیم تا مبادا لعاب اشک چشمانش مرا بارانی کند.
حتی میترسیدم سوال کنم، آخر تبدار عشق بود و هنوز زیر لب با او نجوا میکرد، دل به دریا زدم و از پچپچهای پدر فرزندی پرسیدم، سر به زیر انداخته بود و با دانههای گرد تسبیح یاقوتیرنگش ذکر فراق میگفت که آهی بلند کشید و گفت: درست ۱۳ مهر سال ۹۴ بود که حول و حوش ساعت ۱۰ شب تلفن سیدمیلاد به صدا در آمد و همین تماس چند دقیقهای آغازی شد برای خداحافظی ما.
بغض از مژههای سید عباس روی گونههایش لغزید و یاد آخرین گپوگفتهای پدر و پسری کرد و ادامه داد: مهران بودم که میلاد تماس گرفت و گفت بابا میخواهم بروم سوریه بالاغیرتاً اجازه بده، من پارسال پیش از فوت مامان از او اجازه گرفتم تو هم اجازه بده گفتم صبر کن تا برسم خانه با هم صحبت میکنیم.
دمدمای صبح رسیدم و بعد از نماز رفتم سر مزار مادرش بدون اینکه خبر داشته باشد او هم آمد؛ همانجا گفتم به سن و سالی رسیدی که هر کاری به صلاحت باشد را انجام دهی نیاز به اجازه نیست برو خدا به همراهت.
بنا شد رضایتنامه امضا کنم، گفتم بنویس تا من امضا کنم، دو صفحه رضایتنامه نوشت اما دلش راضی نشد گفت بیا با هم بریم پیش فرمانده و حضوری باهاش صحبت کن؛ حرم عمه سادات مدافع میخواست مگر میشد نروم؛ رفتیم و به محض دیدار گفت بفرمایید پدر شهید آمده!
عاشقانهای کوتاه با پایان خوش
داستان دلدادگی سیدمیلاد مصطفوی یکی از تراژدیهای عاشقانه کوتاه دنیا با پایان خوش است، عمر دقایق در عاشقانه سید میلاد در عنفوان جوانی زودتر از آنچه فکر کنیم به پایان میرسد و سر و سامان میگیرد. عاشقانهای از جنس تیر و ترکش، محاصره و فشنگ پشت فشنگ اما سید میلاد در هیاهوی رسیدن، معرکه به پا کرد و رقص دست و تیربارش جاودانه شد.
حکایت دل باختن سیدمیلاد محدود به روز و ثانیه نبود اما از لحظه عزیمتاش به سرزمین عشاق تا به سامان شدنش تنها ۱۲ روز گذشت گویی ماندن و نرسیدن را تاب نمیآورد. اصلا قرارش نیامدن بود و گمنامی، قرارش با عمه سادات ماندن بود حتی ماندن پیکر بیجانش.
هنوز هم با تردید و مِن مِن کنان سوال میپرسیدم تا چینی تنهایی دلش تَرک برندارد، سید عباس هم متوجه آهسته صحبت کردنم شد، قامت راست کرد و گفت: افتخار میکنم فرزندم شهید شده، آخر و عاقبت همه انسانها مرگ است؛ شهادت کجا و مرگ در بستر کجا! هرچند که فراق فرزند از درون آدم را میسوزاند اما شهادت نصیب هر کسی نمیشود.
بالاخره سیدمیلاد در اوج درگیری بعد از رشادتهای به یادماندنی در ۲۵ مهر با اصابت گلوله قناصه به گلویش در جنوب حلب شهید شد و به خواسته قلبیاش رسید اما پیکرش نیامد، آنقدر آتش دشمن سنگین بود که همرزمانش فقط توانسته بودند پیکرش را چندصد متر عقب بیاورند و در پستویی زیر شاخ و برگ درختان زیتون پنهان کنند. باز هم حرف، حرف خودش شد به همرزمانش سپرده بود «من شهید شدم پیکرم را به عقب نیاورید»، چرخ گردون چرخید و چرخید تا میلاد به خواسته دلش برسد.
مهمان شام/ شهادت به سبک کربلا در شام
اینجا جنوب حلب، سیدمیلاد ۲۹ ساله مهمان خانم حضرت زینب(س) است با چشم برهمزدنی از شهرستان بهار پر گشود و در رزم حق علیه باطل جنگید و بیسر چون حسین(ع) و بیدست چون عباس(ع) به بزم شهدای کربلا دعوت شد.
باز هم قامت سید عباس خمیده شد، دوباره داستان اشک و بغض اوج گرفت؛ حکایت شهادت میلاد آن هم برای دفاع از حرم مایه مباهات سید بود ولی حالا پیکر شهید یا مزاری برای آرام گرفتنش تنها دارایی او بود، مجدد نگاهش خیره به تسبیح و دانههای همرازش افتاد و این بار با آهی بلندتر گفت: دو سه هفتهای از شهادتش گذشت و خبری از جسدش نشد، یکی دو بار رفتند برای انتقال پیکر اما میلاد در جایی که نشان کرده بودند نبود تا اینکه دو شب متوالی به خواب همرزمش میآید و میگوید «دوست داشتم همین جا پیش عمه جانم حضرت زینب(س) بمانم اما بابام خیلی اذیت میشه فقط و فقط به خاطر بابا انشاءالله خیلی زود برمیگردم» و نام و نشان جایی که بود را میدهد. این خواب راهی شد برای یافتن پیکر سید میلاد اما پیکری بیسر و بیدست و بیپا.
روز تشییع با اصرار دوستان و نزدیکان پیکر میلاد را ندیدم و دیدار ما ماند به قیامت و وداع آخر شد همان شب ۱۳ مهر و شام دو نفری پدر و فرزندی. هرچند روز خاکسپاری کم از صحرای محشر نداشت و تا چشم کار میکرد جمعیت بود اصلا ولولهای در شهر به راه افتاد و پیکر تکه تکه شده سید میلاد روی دوش مردم به خانه ابدی رسید.
بعد از گفتن این جملات سید دیگر صدایی نداشت گویی از اینجا به بعد را باید از نگاهش میخواندم؛ حس پدری که جوان برومندش تکه تکه شده را با واژه نمیتوان گفت و نوشت، دردی است از اعماق جانش و تنها مرهم این زخم کاری همان دفاع جانانه سیدمیلاد و همرزمانش از حرم عمه سادات و نابودی دشمن است.
دخیل بست که شهید شود
سید عباس بغضاش را فرو خورد و با چند نفس عمیق بر خود مسلط شد و ادامه داد: میلاد ۱۲ سال پی در پی به شوق خدمترسانی در مناطق عملیاتی عید نوروز در راهیان نور شرکت میکرد اما نوروز سال ۹۴ اولین باری بود که نرفت و مرا در فراق مادرش یاری کرد.
تابستان همان سال متوجه شد نیروهای بسیجی به سوریه اعزام میشوند، هیچ معطل نکرد و رفت برای ثبت نام از خوشحالی بال درآورده بود، دورههای مختلف گذراند و همیشه میگفت «من پاشنه کشیدهام برای مبارزه.» تا اینکه راهی سوریه شد، دوستان نزدیکش تعریف میکنند خود را که در صحن و سرای حضرت زینب(س) دید اشک امانش نداد و به ضریح دخیل بسته و میگفت «عمه جان مرا قبول کن تا همین جا پیشت بمانم.»
از بچگی به شهدا ارادت خاصی داشت و آرزوی شهید شدن تا جایی که اقوام میگفتند حالا که جنگ و درگیری نیست تو چه طور میخواهی شهید شوی، میلاد جواب میداد وقتی بزرگ شدم شهید میشوم.
ترسم بماند بر دلش آرزوی کربلا
سید عباس که خودش کهنهکار جنگ بود و سالیان دفاع مقدس را خدمترسانی کرده هنوز هم پا به رکاب است او خیره به عکس پسر شهیدش در گوشه اتاق گفت: اگر لازم باشد خودم و پسر بزرگترم مثل میلاد برای نابودی دشمن آماده هستیم برای حفظ وطن مضایقه نمیکنیم.
سید میلاد هم دریغ نداشت و با جان و دل در این مسیر قدم گذاشت، پیش از سوریه هم خادم شهدا بود حتی به وقت دلتنگی راهی گلزار شهدا میشد و درد دلش را با شهدای گمنام زمزمه میکرد.
برای سربازان از شهدا حرف میزد از احکام، دین و مذهب و هر آنچه که دنیا و آخرتشان را تضمین کند، مخلص کلام بیتفاوت نبود و حال و احوال دیگری برایش اهمیت داشت تا جایی که دستگیر خانوادههای نیازمند بود در حد بضاعت خودش دور از چشم بقیه و پنهانی کار خیر میکرد، خیلی از کمکهای سیدمیلاد را بعد از شهادتش متوجه شدیم.
ولی بیشتر از همه سفر کربلا مرا مات و مبهوت کرد، سید میلاد عاشق ائمه(ع) بود و حسرت به دل کربلا تا اینکه گذرنامه گرفت اما نرفت، دو سه سالی گذشت گفتم میلادجان کربلا نمیروی؛ گفت چرا میروم عجلهای نیست. بعد از شهادتش فهمیدم پیرمردان و پیرزنانی که شرایط مالی خوبی ندارند را در هیأتها پیدا میکرد و به کربلا میفرستاد. آخر هم قسمتش نشد کربلا را ببیند تا اینکه مهمان شهدای کربلا شد.
نان حلال پدر و دامن پاک مادر
تربیت سید میلاد حاصل نان حلال پدر و دامن پاک مادر مومنه است، تربیت فرزند برومند ایران دستمریزاد دارد، فرزندی که همچون تاجی بر تارک تاریخ کشور درخشید و جاودانه شد.
سید عباس هم دلش غنج میرود و سربلند است وقتی روایت رشادتهای پسرش گوش به گوش میرسد و پس از ۶ سال هنوز داستان شجاعتش نقل میشود؛ حالا خنده بر لبانش نشست و مملو از احساس رضایت ادامه داد: سید میلاد در همه ابعاد تمام و کمال بود، از احترام به والدین تا موفقیت در تحصیلات، کسب درآمد حلال و کمک به دیگران.
منش پهلوانی داشت به همین دلیل در دوره دبیرستان وارد عرصه ورزش به خصوص کُشتی شد بعد از آن ورزش جودو را تا مرحله دعوت به تیم ملی ادامه داد، در رشته باستانی هم دستی بر آتش داشت و هر بار به نیت یک شهید وسط گود میرفت.
در کنار ورزش در تحصیلات هم موفق بود، در رشته عمران درس خواند و مهندس شد و پس از تحصیل به دنبال روزی حلال بود درآمد خوبی هم داشت اما در بند مال دنیا نبود تمام هوش و حواسش جای دیگری بود.
حضور در هیأتهای مذهبی هم را از اوجب واجبات میدانست از کودکی دست در دست مادرش پابند هیأت شد، از بین ائمه و معصومین ارادت غریبی به عمه سادات داشت و آخر هم سر و دستش نذر خانم زینب(س) شد.