سید مجید کریمی
اعتکاف، ملائک سخت مشغول کارند!
میدانی قصه چیست؟ خشک سالی این سال ها بیداد میکند، خیلی ها اخبار میبینند برای هواشناسی آخرش، ببینند بارانی در راه است یا نه؟
سیدمجید کریمی/این روزها روزهای عزیزیست، روزهایی که بندگان خدایی که از مدت ها قبل به فرشتگان وعده ای بزرگ داده بود، قرار است جشن بندگی داشته باشند،
داستان از آنجا شروع شد که خیلی ساده، خداوند در آیه سی سوره بقره از ماجرایی جالب نام میبرد، ماجرایی که فرشتگان به خداوند گفتند، باز انسان؟ آیا قرار است برای بار دیگر موجوداتی خلق کنی که در زمین فساد کنند؟ و خداوند چه آرام پاسخ میدهد، من چیزهایی میدانم که شماها نمیدانید!
و انسان را آفرید، موجودی که خود خدا به خودش آفرین گفت برای این خلقت بزرگ، و تو همه ی این شور و نشاط خلقت را در علی علیه السلام به تماشا نشسته ای!
روزهای اعتکاف است، روزهایی که باید بار و بندیل دنیا را ببندی، چند روزی به فرشتگان ثابت کنی تو هم بنده ای، بگذارید از این جای قصه را خودم با زبان الکن خودم بنویسم!
میدانی قصه چیست؟ خشک سالی این سال ها بیداد میکند، خیلی ها اخبار میبینند برای هواشناسی آخرش، ببینند بارانی در راه است یا نه؟ من نیز خیلی وقت است در میان اخبار غوطه ورم، هیئتها، روضه ها، سخنرانی ها، گلزار شهدا، خیلی دنبال باران میگردم، اینبار اردیبهشت دنیا برایم نوید های تازه دارد، فکر میکنم هواشناسی بارن شدیدی را اعلام کرده، اما این بار خطر سیل نیست، بلکه همه منتظر سیل بارانیم از چشمان خشکمان تا گناهانی که یک سال نه، بلکه همه عمر با این کویر سراپاتقصیر کرده ایم، را از بین ببرد.
سه روز مسجد، سه روز علی، سه روز خدا …و اشک های زینبی
چقدر این روزها حس نامه نوشتن به خدای مهربان را دارم ، نامه را هم اینگونه شروع خواهم کرد:
به نام خدای حتی گنهکاران، سلام
منم، بنده ای که آن قدر به مظاهر دنیا روی آورده که چقدر بی رحمانه عمری از کنار نامه ی حسین رد شد، من الغریب الی الحبیب، شروعی از حسین که صدایش هیچ وقت در درونم خاموش نخواهد شد.
منم بنده ای که میبینم میبینی، ولی گاه دوست دارم چشم هایت را ببندی، تا قدری کمتر خجالت زده شوم، آخر آن قدر دنیا مرا ضعیف کرده که نای برخاستن ندارم!
هر وقت زمان گناه شد، با همه وجود حس میکنم آهسته کنار گوشم زمزمه میکنی، بنده ی من، منم از رگ گردن به تو نزدیک تر، و من چشمانم را به نزدیک ترین نزدیک زیبایی ها بسته ام!
میبینی، آمده ام به امید باران، دلم باران میخواهد، چشمانم کم سو شده اند، فرشتگانت را نمیبینم، آنانکه فرستادی تا مایه دلگرمی ما باشد!
آمده ام تا چند روزی تنم به بال ملائک بخورد در فضایی که تو آن را خانه خود دانسته ای، و میدانم که رسم میهمان نوازی را خواهی آموخت، مگر میشود مهمان از میزبان چیزی طلب کند و میزبان دست رد به سینه او زند!
وای خدای مهربان، چشمانم را بشور، دلم را جلا ده، قلبم را وسعت بخش، تا من نیز بتوانم گاهی تو را میهمان خانه ی وجودم کنم، بگذار این میهمانی و صمیمیت ادامه پیدا کند، تا آنجا که آنقدر عاشقت شوم که فقط مرگ را بین خود و تو فاصله ببینم و خودت گفته ای که این فاصله را برمیداری!
آری، ایام اعتکاف فرا رسیده و اگر چشم دلت را باز کنی میبینی که ملائک سخت مشغولند! هر کدام به شکلی و هر کدام به نحوی در تکاپوی مهیا کردن این میمانی بزرگند!
میهمانی ای که علی تو را میخواند، خدا میزبانت است و صله اش دست حضرت زینب!