رفتم حج، ولی عربی بلد نبودم!
شورتیها آمدند و زير مفاتيح يكی از روحانیها زدند و همه را متفرق كردند،عجيب اينجا بود كه آنها خيلی خوب فارسی حرف میزدند ولی ما به غير از روحانی و مدير و معاونش هيچكداممان عربی بلد نبوديم.
به گزارش اصفهان شرق: چند سال پیش زمان دانشجویی، اسمم برای رفتن به مکه در آمد . آنقدر ذوق داشتم که حدّ و حساب نداشت، دوست و آشنا، هر کسی خبردار میشد که راهی سرزمین وحی هستم، از سر دلسوزی توصیهای به من میکرد؛ از اینکه فلان فروشگاه اجناس خوب و مناسبی دارد تا اینکه فلان جنس رو حتما بخرم و یا آنکه عربها خیلی روی مواد مخدر حساس هستند؛ مراقب باش ممکن است به قرص مسکن هم گیر بدهند و… خلاصه هنوز نرفته کلی اطلاعات از شرایط جوی، خرید و امنیتی عربستان پیدا کرده بودم. تا اینکه بالاخره راهی شدم .
جدّه که رسیدیم، با دیدن معطلی بی دلیل کاروانهای ایرانی در فرودگاه، یاد آزارهای سعودیها نسبت به ایرانیها افتادم که بارهها برایم تعریف کرده بودند، تا آنکه به مدینه رسیدیم و همه چیز همانجوری بود که برایم گفته بودند. به هر صورت، در هتل که میگفتند یکی دو خیابان با حرم فاصله دارد، اسکان پیدا کردیم و بعد از یک ساعت کاروان آماده شد؛ برای زیارت برود. به مغازهها نگاه میکردم، زیاد شنیده بودم که دخترها نباید برای خرید تنها وارد مغازهها شوند؛ پس ناخودآگاه حتی میترسیدم از کنار مغازهها رد شوم. ولی با این حرفها در دلم، به عشق دیدن گنبد سبز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غوغا بود.
چیزهایی که هیچ کس به من نگفته بود؛
نزدیکیهای حرم که رسیدیم تا چشممان به گنبد خضراء پیامبر خدا افتاد؛ حال و هوایمان عوض شد. وارد صحن که شدیم، سریع کفشهایم را درآوردم و با پای برهنه راه افتادم؛ راستش از رسول خدا خجالت میکشیدم که با کفش وارد حریمشان بشوم و البته هر کس مرا میدید با تعجب نگاهم میکرد، حجاب زنان عجیب بود، موها را بالا بسته بودند، روبنده داشتند با مانتوهای نسبتا تنگ! آنهایی هم که چادر داشتند یا ایرانی بودند یا عراقی و بحرینی، زنان عرب دیگر همه بدون چادر با مانتوهایی که کمرش کمی تنگ بود و اندامشان را جذابتر نشان میداد و در حالیکه عمدتا دست در دست شوهرانشان در صحنها قدم میزدند، بودند. به طوری که؛ یک لحظه احساس میکردی اینجا اصلا حرم رسول خدا نیست. روحانی کاروان یکی دو جا برایمان روایت و ماجراهای مسجدالنبی را تعریف کرد، اما چون همه چیز را صاف کردهاند؛ باید سعیمیکردی همه چیز را در ذهنت مجسم کنی. در بین الحرمین کاروانهای دیگری هم بودند و داشتند دعا میخواندند که شورتیها آمدند و زیر مفاتیح یکی از روحانیها زدند و همه را متفرق کردند،عجیب اینجا بود که آنها خیلی خوب فارسی حرف میزدند ولی ما به غیر از روحانی و مدیر و معاونش هیچکداممان عربی بلد نبودیم.
آنجا تازه متوجه شدم که از تمام دنیا برای زیارت آمدهاند، کسانی که اکثرا با اعتقادات شیعه ناآشنا بودند و یا ادعاهای دروغینی را نسبت به عقاید شیعیان بویژه ایرانیها به خوردشان داده بودند؛ برخی از آنها، با شورتیها موافق بودند و با نفرت به ما نگاه میکردند؛ به چشم کسانی که مردگان بقیع را میپرستند!
چقدر دلم میخواست حالا که اینقدر متعجب و سرزنشبار نگاهمان میکنند، بهشان بگویم که سخت در اشتباه هستند، حتی یکبار دل را به دریا زدم و به خانوادهای که با دیدن کاروان ایرانیها از تاسف سر تکان میدادند، نزدیک شدم و سلام کردم؛ عرب زبان بودند؛ خواستم به عربی منظورم را به آنها بفهمانم؛ اما خدایا من اصلا نمیفهمیدم که آنها چه میگویند، اصلا عربیشان شبیه به آنچه ما در مدرسه و دانشگاه خوانده بودیم؛ نبود! خیر سرم رشتهام زبان و ادبیات فارسی محض بود و در دانشگاه نزدیک به ۲۰ واحد عربی پاس کرده بودم. همان وقت فقط اَم و ایز و آر به ذهنم میرسید و چند کلمه عربی مثل سلام و خداحافظ؛ ناامید و سرافکنده برگشتم پیش کاروان.
از آن روز شروع شد، خدایا زنان محجبه وهابی آل سعود که به اصطلاح خادم مسجد بودند چه راحت فارسی حرف میزدند و شبهه میانداختند بین زنان فارسی زبان شیعه. مدام میگفتند: فقط نماز بخوانید، دعا و توسل حقیقت ندارد و … برخی از زنان ایرانی هم با اشتیاق و لبخند روی سر این دختران وهابی دست محبت میکشیدند و میگفتند: شما عزیزان خادم، چه حجاب خوبی دارید آفرین!. نمیدانم شاید فکر میکردند که اینها از روی اخلاص خادم شدهاند!
کمکم به جای لذت بردن داشتم از دست خودم دیوانه میشدم، که چرا من عربی بلد نیستم؟! چرا هیچ کسی به من نگفت در این چند ماه حداقل کمی عربی کار کن تا بتوانی با خواهران مسلمانت حرف بزنی؛ هر چند کوتاه اما خیلیها ما را و عقایدمان را نمیشناسند آن قدرکه خرید، چانه زدن و زرنگی ما را میشناسند! چرا به ما یاد ندادند که زبان دوم ما عربی را بهخوبی بیاموزیم نه فقط برای امتحان؛ بلکه برای مکالمه و… . خلاصه با کلی افکار درهم و برهم برای تجدید وضو به سرویس بهداشتی رفتم؛ چون از زمان اذان گفتنها اطلاعی نداشتم. آنجا با تعجب دیدم برخی از زنان با شنیدن صدای مکبر همانجا در وضوخانه اقامه نماز بستند و شروع کردن به نماز خواندن آن هم به جماعت! و باز من حسرت خوردم که چرا عربی بلد نیستم. این همه کلاسها و دورهها مختلف دیده بودم اما مثل گنگها فقط نگاه میکردم. همانجا خیلی از زنانی که از کشورهای غیر عربی آمده بودند به عرب زبانها نگاه میکردند و از آنها سوال میکردند، برایم جالب بود که حتی آنها هم عربی را خوب حرف می زدند با اینکه اروپایی یا آمریکایی بودند؛ -چند وقت پیش در سایت رهیافتگان سرگذشت یک بسکتبالیست آمریکایی به نام عبدالکریم جبّار را میخواندم که بعد از مسلمان شدنش به کشور لیبی سفر میکند تا زبان عربی؛ زبان قرآن را خوب بیاموزد! و من شرمندهی همت این تازه مسلمان شدم.- در سرویسهای بهداشتی اصلا آینهای نبود و آرایش غلیظ زنان روبنده پوش و وضویی که میگرفتند چشمانم را از تعجب گرد کرده بود. زنانی که فقط به زیبایی و ظاهرشان میرسیدند و تا لحظه نماز هم یا خواب بودند و یا وقتشان در مسجد النبی به حرف و خنده میگذشت و یا .. خلاصه من که اصلا در مسجد رسول خدا زنی را ندیدم حس و حال زیارت داشته باشد! شاید به همین خاطر شورتیها همه زنان را به همان چشم میدیدند و با زنان مثل حیوان برخورد میکردند! این را تمام زنهایی که مخصوصا بخواهند به باب جبرئیل نزدیک بشوند متوجه میشوند. و البته برخی تازه مسلمان شدهها رفتار این خادمین خائن را به پای سنت رسول خدا و دین اسلام میگذاشتند؛ این را میشد از نگاههای پرسشگرشان فهمید و چون اکثرا عربی را خوب میفهمیدند و صحبت میکردند؛ من باز هم به خودم بد و بیراه گفتم که چرا عربی بلد نیستم!
همان روز اول بعد از نماز مغرب و عشاء، هم اتاقیام گفت: بیا برویم بینالحرمین، من قبلا آمده ام؛ بساط پهن میکنند، قیمتهایشان هم مفت است و البته شیک. قبول کردم. – آنانکه مدینه رفتهاند میدانند فاصلهی خیلی کمی میان صحن رسول خدا با بقیع است که به آن بینالحرمین میگویند و شورتیهای سعودی روی آن خیلی حساس هستند و هر طور شده میخواهند مانع زیارت بقیع توسط شیعیان بشوند و در ایام حج تمتع ایرانیها دعای کمیل را در آنجا برگزار میکنند- وای خدایا بیشتر از شنبه بازار لباس و روسریهای زیبا و ارزان قیمت پهن کرده بودند، داشتیم با ذوق و شوق شیک ترینها را جدا میکردیم که یک روحانی که چهرهاش را دربرنامههای تلویزیونی به عنوان کارشناس مذهبی زیاد دیده بودم، اما اسمش را نمیدانم با سرعت به سمتمان آمد و گفت: خجالت نمیکشید، اینجا جای خرید است؟! با خودتان نمیگویید چرا تمام دستفروشها را جمع میکنند اما خودشان اینها را میآورند اینجا بساط پهن کنند، اینها میخواهند حواس ما را از زیارت ائمه بقیع پرت کنند! از خجالت سرم را پایین انداختم و دست هم اتاقیم را کشیدم و بردم میخواستم به زنهای دیگر هم بگویم، اما یا عراقی بودند یا بحرینی و من عربی بلد نبودم! پس فقط به فارسها گفتم.
خلاصه تا آخر سفر قصه همین بود، قبل از سفرم هیچ کس به من نگفت باید عربی بیاموزم. و من تنها کاری که از دستم برمیآمد آن بود که به آنهایی که به خاطر ایرانی بودنم از من فاصله میگرفتند و رویشان را برمیگرداندند؛ با لبخند شکلاتی بدهم و فقط بگویم: أنا ایرانی! آنها هم با لبخند و تعجب اسم ایران را تکرار میکردند و میگفتند: شکراً !
بعد ازآن به هر که میخواهد حج برود، میگویم اولا جوراب زنانهی مشکی آنجا پیدا نمیشود، چون جوراب نمیپوشند و اگر هم باشد یک مارک جوراب مشکی هست که با دوبار پوشیدن سبز و گشاد میشود. و از همه مهمتر اگر میتوانید غیر از کلماتی که برای خرید کردن یاد میگیرید؛ برای دفاع از اعتقاداتتان و برقراریارتباط با دیگر مسلمانان جهان که نسبت به تشیع ناآشنا هستند، فقط عربی بیاموزید…