#گپ_داغ صاحب نیوز به مناسبت سالروز حماسه 19 مرداد:
از دعوت شهید گمنام به مراسم عقد تا دلتنگی شهدا برای خادمین/ شهدای مدافع حرم برکت کاروان شهدای غواص بود
۱۹ مرداد ماه نخستین سالگرد ورود شهدای غواص به شهر شهیدپرور اصفهان است. روایتی شنیدنی از خاطرات و ناشنیده های حرکت این کاروان در سطح استان را از زبان مسئول کاروان شهدای غواص و گمنام با هم می خوانیم.
به گزارش اصفهان شرق، به نقل از صاحب نیوز/ تصورش هم دیوانه ام می کند. لباس گرم غواصی، هوای جنوب، دست های بسته… برای من و برای امثال من. از خود گذشتگی. کلماتی که فقط با آن ها جمله ساختیم. آن لحظه که صدای بلدوزر می آید… چه می شود؟ اسارت در اردوگاه؟ تیر خلاص؟ شهادت زیر چرخ تانک و بلدوزر؟ نه، زندگی زیر خاک برای غواصانی که قرار بود زیر آب ماهی های عراقی صید کنند. شهادت جایی که خاک در ریه گِل می شود. مو به بدن آدمی سیخ می شود و اشک در چشمان آدمی حلقه. شهید غواص… سلام…! چند بار مردنت تکرار شد تا شهید شوی؟
سال گذشته چنین روزی اصفهان حال و هوایی عجیب داشت. سال گذشته چنین روزی اصفهان و اصفهانی ها میزبان تریلی های حامل شهدای غواص و شهدای گمنام بودند. شهدایی که از همه شهرها و روستاها گذشتند تا به اصفهان رسیدند. شهدایی که تک تک روی دستان همین مردمی که چند ده سال پیش تدفین کننده شهدای هشت سال دفاع مقدس بودند، تشییع شدند. سال گذشته چنین روزی گویا شهدای آرام گرفته در گلستان شهدای اصفهان هم آرام گرفتند، شهدا به شهدا رسیدند. آری؛ امروز سالروز همان روز به یاد ماندنی است که برای همیشه در تاریخ پرافتخار اصفهان ثبت شد. دل ما هم مثل شما می سوزد، که آن روز چقدر زود تمام شد و چقدر زود از آن روز یکسال گذشت.
آن روز گذشت، خیلی هم زود گذشت؛ اما هم ما هستیم و هم شهدا. هم ما زنده ایم و هم شهدا زنده اند. بهتر است که در این روز پر برکت که برای همیشه مزین است به نام پر افتخار شهدا، یادی از شهدا بکنیم. خاطرات شهدا را گفتیم و دل نوشته ها را هم درباره شهدا خواندیم. هم دلنوشته ها را خواندیم و هم دست نوشته های دختران و پسران را روی تابوت های سه رنگ جمهوری اسلامی. می خواهیم کسی برایمان سخن بگوید که تا به حال حرف هایش را نشنیده ایم. کسی برایمان از شهدای غواص بگوید که حرف های شنیدنی دارد. نه خاطره جنگ می گوید و نه زندگینامه شهدا، از با شهدا بودن در تریلی ها می گوید. مسلم نبی که یکی از مسئولین کاروان شهدای غواص و شهدای گمنام بود پس از یک سال سر صحبت را باز کرد و ما دیدیم که شهدا زنده اند. شما هم ببینید که شهدا زنده اند و نزد خدای خود روزی می خورند. مسلم نبی می گوید:
دسته گل ها دسته دسته می روند از یادها گریه کن ای آسمان در مرگ طوفان زادها
سخت گمنامید!!! اما ای شقایق سیرتان کیسه می دوزند با نام شما شیادها!!!!
زمانی که در ستاد سپاه صاحب الزمان(عج) نام کاروان شهدا آمد و گفتند این کاروان باید راه اندازی شود، در دلم ول وله ای افتاده بود و خدا خدا می کردم این توفیق به ما برسد و مدام به جانشین لشکر می گفتم که این کار را قبول کنید. در جلسه من گفتم لشکر امام حسین(ع) مانند زمان جنگ پا در رکاب و آماده است و همه چیزیش را برای شهدا می دهد، جانشین لشکر به من نگاهی انداخت و انصافاً خودش هم برای این کار تمایل داشت ولی حرفش این بود چون باید کار بسیار عالی انجام شود نیاز به حمایت است. من در همان جلسه در ذهنم شروع به طراحی تریلی کردم. با پرس و جو و مشورت به این نتیجه رسیدیم که سه تریلی با نام های حجاب، فراق و غواص تهیه کنیم.
طرح و نظرات را روی کاغذ آوردیم که طرح های نو و زیبایی هم در آمد. قبل از اینکه طرح ها را به کسی نشان دهیم به سراغ شهدای گمنام رفتیم و از آنها کمک خواستیم. پنج روز از ساعت ۶ و نیم صبح شروع به کار می کردیم و تا هفت شب ادامه می دادیم. همه اش به خاطر ذوق و اشتیاق برای شهدا بود.
کارها را کردیم و راه افتادیم. ۳۹ شهید تحویل گرفتیم، برگشتیم. نزدیک ظهر به کاشان رسیدیم و همه چشم ها به در دوخته شده بود تا کاروان از راه برسد. به محض رسیدن کاروان بچه ها شروع به چیدن تابوت ها کردند تا اینکه اولین شهید را برای داخل آکواریوم شیشه ای باز کردیم. بچه ها انس خاصی با این شهید گرفتند. برای طرح تابوت شیشه ای ما به این موضوع فکر کردیم که بسیاری از افراد می خواهند بدانند که داخل تابوت ها چیست؟ برخی ها واقعاً باید ببینند که علی اکبری به جنگ رفته و علی اصغری برگشته. من نظرم این بود که طرحی داشته باشیم تا مادری بعد از سی سال نگاه به دری داشته باشد. صحنه پشت تریلی همین بود که سر مادری رو به پایین بود که منتظر بودنش معلوم بود. این صحنه خودش یک روضه بود. فراق ناخودآگاه اشک مردم را جاری می کرد.
کاروان اول یکی به نطنز و دیگری به بادرود رفت. وقتی از نطنز بر می گشتیم خود خادمین بیشتر از مردم ذوق داشتند. در راه نطنز پژویی جلوی ما را گرفت و درخواست کرد که شهدا را به پدافند هوایی ببریم. ما به هیچ کسی نه نگفتیم. بنا هم داشتیم تا می توانیم نه نگوئیم. آقای براتی که جانشین لشکر هست به عنوان مسئول کاروان بودند؛ به ما گفته بودند تا می توانید روی کسی را زمین نیندازید. یک شهید گمنام غواص به پدافند هوایی بردیم که حس و حال قشنگی ایجاد کرد.
دوباره برای اینکه برای برنامه شبی با شهدا در کاشان قول داده بودیم برگشتیم. ساعت سه به کاشان رسیدیم. دو تریلی به خود کاشان و یکی به آران و بیدگل رفت. در ابتدای جاده خروجی راوند قرار گذاشته بودیم. در کاشان مردم استقبال خوبی داشتند. در کاشان خواهر شهید صغیرا خودش را رسانده بودند و گفت که مادرم من را فرستاده تا مطمئن شود فرزندش در راه است. شهید صغیرا یکی از شهدایی بود که شناسایی شد و در کاروان ما بود. خواهرش را فرستاده بودند که برو و ببین واقعاً این شهید می آید؟ غوغایی به پا شده بود که توصیف کردنی نیست. یکی از شهدای کاروان ما شهید ابوالفضل لسان اهل کاشان بود. بدون هیچ هماهنگی قبلی به منزلشان رفتیم. غوغایی در این منزل به پا شد.
* میزبانی از شهدا ساعت دو و نیم نیمه شب
بعد از این مراسم ها راه افتادیم. وقتی از کاشان خارج می شدیم کاروانی بسیار طولانی از ماشین و موتور به دنبال ما راه افتاده بود. اهالی راوند راه را بستند و خواهش کردند چند دقیقه ای بمانیم. ما هم قرار بود به کسی نه نگوئیم، مانیدم. یک امامزاده اول جاده گلپایگان از طرف کاشان بود که توفیق داشتیم تا بچه ها شام بخورند. وقتی دوباره حرکت کردیم ساعت ۲ و نیم شب بود که من مدام به راننده ها زنگ می زدم تا اگر خسته اند استراحتی کنند. برای خادمین هم مینی بوس هماهنگ کرده بودیم ولی از تریلی ها جدا نمی شدند. من حتی نگران آکواریوم شیشه ای بودم که نکند در دست اندازهای جاده آسیبی ببیند ولی یکی از خادمین آکواریوم را محکم در آغوش گرفته بود و مواظب بود. این خیلی صحنه قشنگی بود. من تا به حال چنین صحنه ای ندیده بودم.
در آن ساعت میانی شب، چند نفر کنار جاده پرچم می زدند که باعث تعجب ما شده بود. به راننده هایلوکس گفتم سرعت را کم کن ببییم چه خبر شده. به ما قسم دادند که بایستیم. حدود سیصد نفر جمعیت در آن ساعت شب آنجا جمع شده بودند و می گفتند از اذان مغرب منتظر بوده اند. ما هم گفتیم تریلی ها کنار جاده بایستند و به مردم گفتیم خادم ها خسته اند و خوابیده اند. قدری آرام. تا تریلی ها توقف کردند مردم دور آن ها ریختند. مادری که دو فرزندش مفقودالأثر بودند در بین جمعیت بود. ۹ کیلومتر از روستای آزران آمده بودند تا نزدیک جاده از شهدا استقبال کنند.
جواد که یکی از خادمین بود را صدا کردم. گفت چه خبر شده؟ گفتم جواد این ها چند نفر آدم دیوانه شهدا هستند. این موقع، نصفه شب، چه روضه ای بهتر است؟ و در آن نیمه شب، بدون تجهیزات و برق روضه حضرت زهرا(س) را خواند. ۲۰ دقیقه آنجا بودیم؛ آن شب، شب خاصی برای همه بود. هم برای مردم آن روستا و هم برای ما.
به طرف گلپایگان حرکت کردیم. کسی دیگر خوابش نبرد. خادمین در طول مسیر سینه زنی راه انداختند. حدود ساعت چهار ایستادیم و نماز خواندیم. آقای براتی اجازه نداد کمی استراحت کنیم. من ۴۸ ساعت بود نخوابیده بودم. آقای براتی گفت حرکت کنیم که مردم چشم انتظارند. همه بدون هیچ اعتراضی آماده حرکت شدند. هر شهری اتفاقات زیبایی داشت.
* انگشتری که نذر شهدا شد
درب هر منزل در گلپایگان حجله ای آماده شده بود و صفای خاصی داشت. یکی از تریلی ها به بوئین میاندشت، یکی به فریدونشهر و دیگری به خوانسار رفت. در بوئین میاندشت بسیار مراسمات خیلی باصفا بود. خروجی بوئین بسیاری از افراد به دنبال تریلی ها می دویدند. یک خانم بسیار مصرانه به دنبال تریلی می دوید حتی وقتی سرعت به پنجاه کیلومتر رسید باز هم می دوید. تریلی سرعتش که زیادتر شد داد زدم گفتم سید، آرام برو ببین این خانم را. قسم می داد که آرام بروید. ایستادیم تا ببینیم چه می خواهد. وقتی به کاروان رسید انگشتر خود را درآورد و گفت این برای شهداست. من تعجب کردم ولی به شهدا تبرک کردیم و بازگرداندم که قبول نکرد و گفت این برای شهداست. انگشتر را مصرانه به من داد.
قبل از رسیدن به چادگان قرار بود برای نماز توقفی داشته باشیم که چون جمعیت زیادی آنجا بودند تصمیم گرفتیم جلوتر برویم. قبل از رد شدن از چادگان ناگهان صدای فریادی باعث ایستادن ما شد. پای یک خانم تا مچ زیر چرخ تریلی رفته بود ولی وقتی او را بیرون آوردیم در کمال ناباوری ما شروع به حرکت کرد. گفتم خانم پایتان زیر تریلی رفته ولی می گفت نه چیزی نشده است. آمبولانس را صدا کردم، در آمبولانس او را معاینه کردند و گفتند هیچ آسیبی ندیده است.
بالأخره رفتیم، در پمپ گازی قبل از چادگان نماز را خواندیم و حرکت کردیم. گفتیم سریع نماز را بخوانیم که مردم چادگان چشم به راه شهدا هستند. کاروان شهدا یک امر به معروف کلی ایجاد کرده بود. در طول مسیر قبل از چادگان یک عروسی با ساز و دهل بود ولی به محض ورود کاروان جمعیت حاضر در مراسم عروسی کنار جاده به تماشای کاروان شهدا آمده بودند. کلاً این کاروان عروسی به هم ریخت.
در راه خروج از چادگان ما نیز به پشت تریلی رفتیم و ساعت ۱۲ شب تازه جواد شروع به روضه خوانی کرد. وقتی به تیران رسیدیم بعد از سه روز گفتیم بچه ها باید جابجا شوند و نیروهای جدید بیایند. کسی زیر بار نمی رفت. گریه می کردند برای ماندن. ما ۲۲ نیروی جدید هماهنگ کرده بودیم برای جابجایی ولی هیچ کسی قبول نکرد.
ما نزدیک که ۵۰ شهر رفتیم که هر کدام ماجراهای خاصی داشتند. مثلاً وقتی از مبارکه خارج شدیم، قرار بر این شد که تریلی فراق به بهارستان، غواص ها به دهاقان و گمنام ها به شهرضا بروند. در راه بچه های صدا و سیما تماس گرفتند و خواهش کردند تا کاروان غواص ها به شهرضا برود. در ورودی شهرضا با هر زحمتی بود کاروان ها را جدا کردیم و قرار شد غواص ها به شهرضا بروند.
* شهید مسائلی قول داده بود به شهرضا برود…!
در شهرضا یک مداح کنار من آمد و خواهش کرد تا مداحی کند، بعد از مداحی به من گفت حمید مسائلی در این کاروان است؟ گفتم بله، در همین تریلی، چطور؟ گفت من یک خواب دیده ام. روزی که در برنامه زنده رود شهید حمید مسائلی به مادرش رسید من خیلی دلم شکست. شب خواب دیدم که حمید مسائلی گفت من به شهرضا می آیم و نه تنها برای مادرم بلکه برای تمامی مردم یک سفره پهن می کنم. من به او گفتم تا ده دقیقه پیش قرار بود این کاروان به دهاقان برود ولی شهید مسائلی وعده ای کرده بود و به آن عمل کرد. در شهرضا یک مراسم سینه زنی و حس و حالی ایجاد شد که هنوز خود مردم شهرضا در بهت آن مانده اند. بین الحرمینی بود آن فضا. به یاد ماندنی بود.
در دهاقان هم که کاروان گمنام رفته بود، در روستایی مادر شهیدی چشم انتظار شهید گمنام بود. اگر کاروان غواص ها به دهاقان رفته بود چون همه شناسایی شده و با نام و نشان بودند معلوم نبود چه بر سر این مادر می آمد. مادر شهید که بر روی ویلچر هم بود، بالای تریلی شهدای گمنام آرام شده و گفته بود اگر بچه ام نیامده حداقل بوی پیراهن یوسفی را برایم فرستاده است. در شهر دهاقان مادری بود که توانایی از ماشین پیاده شدن را نداشت. شهیدی که در آکواریوم بود را در بغل این مادر گذاشته بودند و ده دقیقه ای همینطور برای این شهید حرف زد و لالایی خواند و به یاد فرزند نیامده اش بود. این دو روی سکه دهاقان و شهرضا خیلی قشنگ و دیدنی بود.
* همان زن بد حجاب، سربند یا زهرا بست…!
برای بازگشت باید به دولت آباد می رفتیم. در راه دولت آباد از روبروی مسجدالکعبه نماز اول وقت ظهر را خواندیم. یک ماشین ۲۰۶ بود که کنار مسجد ایستادند تا آب بردارند. خانمی هم در این ماشین بود که وضعیت حجاب بدی داشت. شهیدها را دیدند. به ما گفتند آقا ببخشید این ها شهیدند؟ گفتم بله. گفت همه این ها واقعاً شهیدند؟ گفتم خب بله. آن خانم به هم ریخت. گفت آن تریلی چیست؟ گفتم آن ها شهدای گمنام هستند. اشک این زن و شوهر در آمد و حال عجیبی پیدا کردند. ما که راه افتادیم کمی ما را نگاه کردند و دنبال ما راه افتادند. تا دولت آباد با ما آمدند. خادم ها به این زن و شوهر سربند دادند. همان زن بی حجاب روسری اش را جلو داد و سربند را بست. به دولت آباد رسیدیم.
به خادمان نهار دادیم. همان زن و شوهر گفتند می شود ما هم بیاییم پیش شما؟ من قبول کردم. تا ما نهار بخوریم این ها پیش شهدا بودند. فقط یک جمله به من گفت. گفت من گرفتم؛ سریع هم رفت.
ما در همین مسیری که به سمت دولت آباد می آمدیم یک موتوری حدود دو کیلومتر دنبال تریلی آمد و می گفت من یکی از این سربند ها را می خواهم. ما بنا را بر این گذاشته بودیم که سربند از تزئینات باز نکنیم تا جلوه تریلی ها به هم نخورد. هر کاری کرد خادم ها سربندی را باز نکردند. گفتند نه. اشک موتورسوار راه افتاد. داد زد و گفت شهدا من از شما سربند می خواهیم این خادم ها سربند به من نمی دهند. این را که گفت خادم ها خندیدند. اما اتفاق دیگری افتاد. یکی از سربندها را باد باز کرد و روی ترق موتور افتاد. روی سربند نوشته شده بود یا زهرا.
* یک لالایی عاشقانه، نتیجه سی سال دوری از فرزند
به لشکر امام حسین(ع) رسیدیم. من صحنه ای را دیدم که هیچ گاه در طول زندگی ام فراموش نخواهم کرد. ما در نمازخانه پادگان ۱۱ شهید را کنار هم گذاشتیم و منتظر بودیم که ۱۱ مادر پیش شهدا بیایند. صحنه عجیبی بود. ما با شهدا انس گرفته بودیم. با آن ها صمیمی شده بودیم. ما باید وداع می کردیم و کفن ها را به دستان مادران می سپردیم. اولین شهید، شهید صغیرا بود. تا کفن را به دست مادرش دادیم، شروع کرد به لالایی خواندن. چقدر لالایی قشنگی خواند. شهید دوم شهید حمید مسائلی بود. مادر آن هم لالایی خواند. مادر محمدجواد زمانی هم لالایی خواند. همه لالایی خواندند. در بین لالایی خواندن مادر شهید یزدانی بیهوش شد. این اصلاً هماهنگی نشده بود. ما فهمیدیم که فراق سی ساله مادر تبدیل به لالایی شده بود. برا همه مادران. مسلم خیزاب هم آن جا بود. صورت مسلم خیزاب که اکنون به خیل شهدا پیوسته است هیچ گاه از جلوس چشمانم نمی رود. سی سال چشم انتظاری شده بود یک کفن که به دست مادران دادیم.
کم کم باید به سمت شهر می رفتیم. حدود ۶ هزار سربند گرفتیم که تبرک کنیم و به مردم بدهیم. تزئین ما به هم ریخته بود و گل احتیاج داشتیم. با خیلی ها تماس گرفتیم. یک مرتبه یک شخصی به من زنگ زد آقای نبی من از اتحادیه گل و گیاه اصفهان هستم. شهدای غواص پیش شما هستند؟ گفت ما کجا بیائیم و تریلی ها را گل بگیریم؟ گفتم کسی به شما گفت ما گل می خواهیم؟ گفت نه ما خودمان می خواهیم گل بیاوریم. نیم ساعت بعد تعداد زیادی گل آوردند و گل زدند. گل زدند و رفتند. به شهر اصفهان آمدیم. مسلم خیزاب به من گفت کاری بده من. من هم نمی توانستم نه بگویم. گفتم آقای خیزاب شما راه را باز کن. مسلم خیزاب شده بود راه باز کن تریلی های حامل شهدا. مسلم خیزاب هم بعد در وصیت نامه اش نوشت من شهادتم را از شهدای غواص گرفتم. مسلم خیزاب راه شهدا را باز کرد، شهدا هم راه مسلم خیزاب را باز کردند. ما ۱۰ روز نوکری کردیم اما برخی هم در یک نصفه روز آنچه که باید از شهدا بگیرند را گرفتند.
آهسته آهسته آمدیم تا به گلستان شهدا رسیدیم. شهدایی که شناسایی شده بودند تا به مردم دادیم تا به خیمه بروند. شهدای گمنام ماندند که باید به شهرستان ها بروند. در دانشکده پرواز چند شهید تحویل می دادیم. غم و غصه بچه های ما شروع شد. چون داشتند پس از چندین روز از بهترین دوستان خود جدا می شدند. شهدا را تحویل دادیم.
* شهدای گمنام رفاقت را در حق خادمین تمام کردند!
به طرف لشکر راه افتادیم. خیلی دلمان سوخته بود. از شهدا جدا شده بود. مداحی هوا هوای کربلاست را هم گذاشتیم و رفتیم پادگان. نزدیک پادگان آقای براتی تماس گرفت و گفت یکی از شهدای گمنام نیست. گفتم من کل شهدا را تحویل دادم. رسیدیم لشکر. یکی از تریلی ها هم رسید و دیدیم همان شهید داخل تابوت شیشه ای همان جا مانده است. من گفتم این شهید برای دل خادم ها آمده. بچه ها بیایید و دور این شهید بنشینید. تا صبح لشکر بودیم. این شهید گمنام رفاقت را در حق ما تمام کرد. واقعاً رفاقت با شهدا دو طرفه است.
بعد از اتمام کار یک نفر من را صدا زد و گفت مسلم من خوابی دیدم. همان موتورسوارهای فیلم خداحافظ رفیق آمده بودند و در لشکر امام حسین(ع) را جارو کرده بودند و دژبان ها آماده احترام بودند. همه آنجا بودند. آمدند داخل و دفترچه ای را باز کردند و چیزی نوشتند و گفتند ما از شما راضی هستیم، خدا هم از شما راضی باشد، ان شاءالله باب رحمت به روی شما باز شود.
آن وقت ما هنوز هیچ شهید مدافع حرمی نداده بودیم. لشکر امام حسین(ع) را به اسم شهدای مدافع حرم که نمی شناختند، به اسم شهدای هشت سال دفاع مقدس می شناختند. چند سال بعد مسلم خیزاب رفت، بعد عبدالرضا مجیری و به ترتیب افراد بعدی… .
مسلم خیزاب که رفت به بچه ها گفتم مسلم خالصانه یک نصفه روز به خادمی کاروان شهدا آمد و شهدا هم او را برای خود خریدند! هر چه رحمت بود از همان روز به لشکر آمد. من در این یک سال کل زندگی ام شهدایی بود. این از برکت شهدای غواص بود.
* شهید غواص، به مراسم عقد هم دعوت شد!
از یک شهید نامه ای پیدا کردیم که نوشته بود دعوتنامه عقد. آدرس را پیدا کردیم و به دنبال آدرس رفتیم. گفتیم شما از شهدا دعوت کردید؟ گفتند بله. هماهنگی کردند و شهید گمنامی پشت در بردیم. به خانواده دعوت کننده هم چیزی نگفته بودیم. ما در خانه نشسته بودیم و شهید هم در آمبولانس پشت در بود. هدیه ای به آن ها دادیم و گفتیم بزرگوارب پشت در می خواهد شما را ببیند. خودتان در را برایش باز کنید. تا در را باز کردند و شهید را دیدند از خود بیخود شدند. ما نمی دانستیم اما هم شهید ۲۲ ساله بود و هم داماد. داماد به همه گفت ما هم سن هستیم. اگر من در این تابوت بودم چطور برای من گریه و عزاداری می کردید؟ الآن هم همینطور عزاداری کنید. خیلی حرف قشنگی بود. همین حرف اتاق را به هم ریخت. یک جشن با صفایی برای عقد این دو جوان تشکیل شد.
*شهدا هزینه ای به کسی تحمیل نکردند
کل هزینه این سفر کاروان شهدا ۳۵ میلیون تومان شده بود که کل پول هایی که خود مردم به کاروان شهدا هدیه کرده بودند همان ۳۵ میلیون تومان بود. شهدا هیچ هزینه ای به کسی تحمیل نکردند.
مردم ما شهید ها را دوست دارند. حتی همان بدحجاب ها زار زار گریه می کردند. مردم شهدا و انقلاب را دوست دارند. مسئولین باید فکری به حال خودشان بکنند. خدا هر بار در رحمتی روی ما باز می کنند. این بار با شهدای غواص بود. ان شاءالله باز هم شهر ما زنده شود.
این بود روایتی از شهدای گمنام و شهدای غواص که سال گذشته در چنین روزی میهمان ما بودند؛ و یا بهتر است بگوئیم ما میهمان آنان بودیم. آن ها که خود صاحب خانه اند. صاحب خانه ای هستند که خودشان امن و آبادش کردند. ای کاش ما هوای صاحب خانه بودن برمان ندارد.
این بار رسم را می شکنم و حرف اول را آخر می زنم. این حرف را بگوئیم و بار زمین مانده را به دوش بکشیم…
بسم رب الشهداء و الصدیقین…