برادرانی که در شهادت از هم پیشی گرفتند
حاجیه خانم از بوسیدن شاهرگ صفرعلی گفت و پدر از مالک اشتر شدن حاج اسماعیل گریه می کرد.
به گزارش اصفهان شرق ؛
در برگشت از مراسم راهپیمایی روز قدس به گلستان شهدا رفتم. شدت گرما به حدی بود که توان راه رفتن را از من سلب کرد. به دنبال سایه در کنار قبر شهیدی نشستم، اسمی بر روی قبر شهید توجه من را به خود جلب کرد.
فامیل زمانی چریانی برایم آشنا بود!
افکارم به هر سو گشت می زد تا نشانه ای از فامیلی پیدا کنم، که ناگهان یاد مادری افتادم که مدتی قبل از بوسیدن شاهرگ گلوی پسرش حرف می زد.
شوق دیدار آن خانواده و گفتگو با آنها به پاهایم قوّت داد. با پرس وجوهایی که کردم، بالاخره شماره تلفن منزل شهیدان زمانی را پیدا کردم و قرار ملاقات با خانواده ی شهیدان زمانی گذاشتم.
صبح روز ۲۶ ماه رمضان برای گفتگو با خانواده ی شهیدان صفرعلی و حاج اسماعیل زمانی چریانی راهی منطقه ی کراج از توابع شرق اصفهان و روستای چریان شدم.
عکس ۳۳ شهید این روستا در ابتدای روستا، جای آفرین به مردمانی با غیرت و با شهامت داشت.
به خانه شهیدان رسیده و با چهره مهربان پدر و مادری استوار و با استقبال گرم این خانواده مواجه شدم.
به اطاقی رفتیم که عکس دو فرزندشان نگین زیبای آن خانه بود.
حاجیه خانم زمانی، عکس دو فرزندش را کنار خودش و حاج علی همسرش گذاشت او می خواست در این گفتگو فرزندانش سهیم باشند.
بعد از احوال پرسی از آنها در خواست کردم تا در مورد فرزندان شهیدشان بگویند.
صفر علی اولین شهید خانواده
حاج علی، پدر ۲ شهید، قبل از اینکه گفتگو با ما را آغاز کند وضو گرفت و کلامش را از صفرعلی آغاز کرد: صفر علی فرزند دوم خانواده بود و چون در ماه صفر به دنیا آمد نام او را به رسم آن زمان صفرعلی گذاشتیم و پسرم را بیمه علی کردیم.
پدر ادامه داد: من از همان ابتدای جنگ به جبهه رفتم و تا امضای قطعنامه، به جبهه رفت و آمد های زیادی داشتم؛ به همین خاطرفرزندانم با جبهه آشنا بودند و این عامل شد تا صفر علی شناسنامه اش را به طور ماهرانه دست کاری کند و مخفیانه برای اعزام به جبهه ثبت نام کند. صفر علی در کنار درس خواندن جوشکاری می کرد. آن زمان بچه ها در کنار درس خواندن کار می کردند.
اوگفت: انگار جوشش عشق به وطن او را به پرواز در آورد و از کار و درس دست کشیده و به جبهه رفت.
از پدر پرسیدم نحوه آسمانی شدن شهید صفرعلی را برایم بگوید.
حاج علی با آرامش خاصی گفت: صفرعلی سه مرتبه و هر مرحله سه ماه به جبهه می رفت. بار آخر در سال ۱۳۶۴ و در عملیات والفجر ۸ درشهر فاو عراق مانند شهید کربلا سرش از قفا جدا شد.
هنوز جمله پدر تمام نشده بود که حاجیه خانم زمانی، مادرشهیدان گفت: صفرعلی با تمام بچّگی، مردی بزرگ بود؛ قبل از شهادتش خواب دیدم صدایم کرد و در حین خواب به من گفت: مامان سرم را بگیر و سرش از تنش جدا شد.
مادر در ادامه افزود: صفر علی وقتی از تمرین ها به خانه می آمد با چکمه و کوله پشتی می خوابید و می گفت: ما باید همیشه آماده اعزم به جبهه باشیم.
حاجیه خانم گفت: وقتی پیکر پاکش را به کهندژ اصفهان آوردند من به سرد خانه رفتم، روی پیکرش را کنار زدند تا من فرزندم را بینم،د پلاستیکی روی سرش کشیده بودنند و کنار نمی زدند به اصرار از آنها خواستم روی سرش را کنار بزنند و وقتی از انجام این کار سرباز زدنند با استناد به خوابی که دیده بودم گفتم : بگذارید رگ های بریده شده ی گلوی صفرعلی ام را ببوسم و آن وقت بود که آنها با گریه پلاستیک را کنار زدنند و من رگهای گلوی پسرم که از قفا بریده شده بود را بوسیدم و روی پیکرش بیهوش شدم.
با شنیدن این جمله فوراً به مادر گفتم مانند حضرت زینب و او با لبخندی گفت: من خاک پای بی بی زینب هم نیستم .
من فهمیدم که مادر هدیه اش را با هدیه حضرت زینب نسنجیده بود، او حتی بر پیکر فرزند اشک نریخته بود تا به وصیت پسرش عمل کند.
مادر در پایان خاطرات صفر علی گفت: او از برادر بزرگترش اسماعیل در شهاد ت پیشی گرفت.
حاج اسماعیل مالک اشتر خانواده شد
از نگاه پدر به عکس حاج اسماعیل فهمیدم که پدر شوق خاطرات حاج اسماعیل را دارد.
بدون هیچ مقدمه ای از آنها خواستم تا از شهید حاج اسماعیل بگویند.
نمی دانم چرا با طرح سوال پدر و مادر به گریه افتادند و تا پایان گفتگو گونه هایشان خیس بود. حاج علی گفت: حاج اسماعیل در ماه ذی الحجه به دنیا آمد و به یاد ابراهیم و پسرش اسماعیل نام او را اسماعیل گذاشتیم.
حاج اسماعیل پسری با خدا و مداح اهل بیت بود. به یاد ندارم نماز و روزه ای از پسرم قضا شده باشد.
او در ادامه افزود: فرزند اول خانواده بود و ۲۲ سالش بود که شهید شد. حاج اسماعیل چند باری به جبهه رفت و این شوق بعد از شهادت برادر کوچکترش در او فوران کرد.
در عملیات کربلای ۵ و در شیمیایی عراق در آن منطقه همه چیز آلوده به شیمیایی شده بود. حاج اسماعیل بعد از وضو مقداری آب نوشیده بود و این جرعه ی شهادتش شد.
وی شیمیایی شده بود و او را به تهران برده بودند، وقتی که مداوا در تهران بی اثر بود، او را بدون اطلاع از ما به خانه ایران در آلمان منتقل کردند.
حاج علی گفت: من که همیشه جبهه بودم و حاج خانم هم با فرزندان کوچک در خانه بی خبر از همه جا بود.
وقتی از جبهه آمدم با زحمت شماره امور خارجه را گرفتم و بعد از تماس با بیمارستان در آلمان از آنها سراغ اسماعیل زمانی چریانی را گرفتم .
وقتی گوشی را به پسرم دادند راضی نمی شدم که قبول کنم او حاج اسماعیل من است و به او گفتم تو پسر کی هستی و منزلتان کجاست؟
حاج اسماعیل هم گفت: من اسماعیل فرزند حاج علی و منزلمان روستای چریان پشت مسجد است.
حاج علی با گفتن این خاطره زد زیر گریه و حاجیه خانم هم با او همراه شد.
پدر در بین گریه هایش گفت: حاج اسماعیل از صفرعلی بزرگتر بود ولی یکسال بعد از شهادت برادر و درست چند روز مانده به مراسم سالگرد او تشیع شد. مراسم سال صفر علی و فاتحه حاج اسماعیل با هم همراه شد.
مادر بعد از حرف های همسرش از خوابش گفت: من نمی دانستم که حاج اسماعیل شیمیایی شده و خواب دیدم که اسماعیل در هواپیما به من گفت من را منتقل کردند آلمان ، من هم دست او را گرفتم و از بیمارستان به بیرون آوردم ولی در راه دسته عزاداری امام حسین برپا بود و حاج اسماعیل دستم را رها کرد و به دسته رفت و من با گریه و صدا زدن او، از خواب پریدم و چند روز بعد از حال پسرم مطلع شدم و این بار هم خوابم تعبیر شد و دومین میوه دلم آسمانی شد.
گفتگو با نزدیک شدن به اذان ظهر پایان یافت ، چون پدر طبق سالهای قبل نماز ظهرش را به شهر اصفهان می آمد و نماز را به جماعت و به امامت آیت الله ناصری می خواند.
حال ماجرای آن همه گریه را فهمیدم: زیرا فرزندش مالک اشتر زمان پدر بود، غریبانه به شهادت رسید و اسماعیلی بود که به قربانگاه عشق خدای رفت.
جمله ای از وصیت نامه ی شهیدان :
در فراق من گریه نکنید و به خواهرانم بگویید حجاب خود را مانند حضرت زینب حفظ کنند.