برای معلم سیبیلویی که در محفل عاشقان رقصید
خاطرهنویسی از کسانی که اکنون در کنارمان نیستند (چه در این دنیا، چه در کشوری دیگر، چه در خانهای دیگر) تلاشی است برای بقای فرد، در عرصه نمادین. مطابق با یک قاعده لاکانی، فقط آن چیز میتواند در عرصه نمادین زنده شود و بقا پیدا کند که در عرصه واقعیت تجربی مرده و از بین رفته باشد. این مردن بهواقع شرط پرتاب شدن به عرصه نمادین است و میتواند به هر شکلی باشد که یکی از این اشکال، خاطرهنویسی است؛ اما مشکل از جایی شروع میشود که این خاطره از فردی مشهور باشد.
به گزارش اصفهان شرق؛ مشهور نه به معنی یک شخصیت سلبریتی که هکرها به دنبال هک کردن کامپیوتر آنها هستند تا بتوانند به عکسهای شخصیشان دست پیدا کنند و شمهای از قدرتشان را به ما نشان دهند؛ زیرا که احتمالاً این شخص مشهور ما (احمد بیگدلی) چندان هم با کامپیوتر شخصی سر و کار نداشته است.
مشهور به آن معنا که احمد بیگدلی نوشته است و خواندهشده است. خواندنی که به نظر رولان بارت، میتواند برای ما لذت داشته است و برای او سرخوشی و خاطره زمانی انتشار یابد که تنها چند روز از خاکسپاری آن شخصیت گذشته است. اینگونه خاطره انتشار دادن، شاید معادل ادامه دادن کورکورانه منطقِ بیماری وضع موجود است. در واقع شبیه به همان شرکت در چالش سطل آب یخ یا نوشتن ده کتاب تأثیرگذار یا ده کتاب تأثیر نگذار (بیارزش) یا ده کتاب نیمه تأثیرگذار یا هزار عمل دیگر است که برای جلبتوجه، این روزها رواج مرفهی در فضای مجازی دارند.
همچنین اینگونه خاطره انتشار دادن، شاید مبین فریبکاری و ریاکاری جامعهای است که گهگاه برای تسکین “وجدان درد “اش دست به “فعالیت فرهنگی “میزند. شبیه به چاپ آثار نیمهکاره پس از مرگ او یا برگزاری بزرگداشت که اگر همین جامعه او را به گوشهای پرتاب نکرده بود، آنچه را که او باید مینوشت، مینوشت و اثری نیمهکاره نمیماند؛ اما خاطرهای که در زیر میآید،تنها تلاشی است برای بقای نمادین بیگدلی، لابهلای سطور یک خبرگزاری اینترنتی.
خاطرهای است که تنها خاطره است و نه هیچچیز دیگر. خاطرهای از سلیمان غلام شاهی، دانشآموز آن روزهای بیگدلی در روستای “رضوانشهر ” که هماکنون بازنشسته آموزشو پرورش است و در دانشگاه فرهنگیان تدریس میکند. این خاطره مربوط به دهه شصت است، وقتیکه بیگدلی جنگزده از خوزستان به شهرستان یزدان شهر اصفهان نقلمکان کرد و هر روز برای تدریس در روستا، مسافتی سی کیلومتری را میپیمود. در روزگاری که وسیله نقلیه آنچنانی نبود و ماشین شخصی، مخصوص طبقهای خاص بود که مسلماً بیگدلی جنگزده جز آن طبقه محسوب نمیشد.
“معلم سیبیلو ”
نمیدانم بر نسل من که در دهسالگیشان انقلاب رخ داد چه نامی میشود گذاشت، اما هر نامی که بگذاریم باید تمام تغییراتی که نسل من به چشم دیده است را شامل شود. تغییرات مختلفی که ما در عرض یکسال در نوع پوشش، ظاهر و رفتار کادر مدرسه و … شاهدش بودیم.
مدرسه ما در روستای رضوانشهر (اسفیدواجان) حدود بیستوپنج کیلومتری غرب نجفآباد بود. در آن زمان مثل امروز نبود که تقریباً هر کس اتومبیل شخصی داشته باشد و جامعه با بحران “اتومبیل تکسرنشین ” مواجه باشد. معلمان مجبور بودند با مینیبوس از نجفآباد به تیران بیایند و از آنجا مسافتی چند کیلومتری را پیاده طی کنند تا به مدرسه ما برسند. به گمانم روز اول مهر سال پنجاهونه یا شصت بود. ما بچههای کلاس منتظر آمدن معلم بودیم. البته حیاط مدرسه دیوار نداشت و از پنجره میتوانستیم معلمانی که پیاده به مدرسه میآیند را ببینیم و تا زمان رسیدنشان به مدرسه، حسابی بین بچهها بحث نظرهای متفاوتی رد وبدل میشد. نظریاتی متفاوت با دغدغههای بچههای امروزی، مثلاً ” احتمالاً با شیلنگ میزنه ” یا ” فک نکنم سرو صدا کنیم بندازدمون بیرون “؛ اما آن روز، در میان خیل معلمانی که ریشبلند داشتند، یک معلم بود که فقط سبیل پرپشتی داشت. نمیدانم چرا، اما همه بچهها منجمله خود من، خیلی ترسیدیم. شاید تنها به این دلیل که او فقط سبیل داشت نه ریش. بالاخره در کلاس باز شد و معلم سبیلو وارد کلاس شد. بیگدلی معلم ادبیات ما بود. لهجهای خوزستانی و خونگرم داشت.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که کلاس را با مهربانیاش محو خود کرد. بهگونهای که آن معلم سبیلو ترسناک در ذهن ما بهصورت یک فرشته مهربان درآمد. وقتی شعر میخواند یا داستان میگفت، انگار تمام وجودش در مصراعها و ادبیات خلاصهشده بود. او با جان و دل برایمان قصه میگفت. روزهای متوالی گذشت و ما هر روز هفته را به امید رسیدن زنگ ادبیات سر میکردیم تا اینکه به ماه بهمن نزدیک میشدیم.
بیگدلی تصمیم گرفت به مناسبت ۲۲ بهمن، تئاتری با بچههای مدرسه در مسجد محل اجرا کند. او گروه تئاتری درست کرد و از قضا من مسئول طبل شدم. در واقع کار من در روز اجرا طبل زدن بود، چون صحنه اجرا تئاتر، پرده نداشت قرار بود با صدای طبل، صحنهها عوض شود. او بعد ازظهر را در مدرسه میماند و با بچههای گروه تمرین میکرد. بیگدلی خیلی سفارش میکرد که در هنگام اجرای اصلی، بهاصطلاح “هول ” نکنیم و کارمان طبق برنامه انجام دهیم. بالاخره روز اجرا فرارسید. مسجد محل پرشده بود؛ اما همان اتفاقی که بیگدلی از آن میترسید، رخ داد. هنگام اجرا بچهها هول کردند و تقریباً داشت همهچیز بههم میریخت. من هم وقتی آن وضع را دیدم به تشخیص خودم طبل میزدم و با صدای طبل صحنهها عوض میشد. به هر طی و طریقی که بود نمایش تمام شد، هرچند خیلی شاهکار نبود اما همینکه اجرا کامل داشتیم راضیکننده بود.
بعد از اجرا بیگدلی به سمت من آمد و گفت: ” آفرین پسر، آبروی ما رو خریدی.” به گمان بیگدلی چون من هول نکرده بودم و گاهبهگاه صدای طبل را درآورده بودم، سبب شده بود که تئاتر کامل اجرا شود. حالا دقیق به خاطر نمیآورم اسم تئاتر چه بود، یا اصلاً موضوعاش در مورد چه بود (می دانم در مورد انقلاب بوده، چون روز ۲۲ بهمن اجرا داشتیم)؛ اما یادم میآید که در یکی از صحنههای تئاتر، معلم سبیلو که نقش پیرمردی را بر عهده داشت. این شعر را بلندبلند میخواند.
“سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی/ ما را ز سربریده میترسانی/ ما گر ز سر بریده میترسیدیم / در محفل عاشقان نمیرقصیدیم ”
او همیشه در محفل عاشقان رقصید، چه وقتیکه پیرمرد شد، چه وقتیکه نقش یک پیرمرد را داشت.
/دکتر سلیمان غلامشاهی/
منبع: ایمنا