برشي از خاطرات جنگ تحميلي
صیاد عاشق بود
صیاد دختری داشت که معلول ذهنی بود. درد این بچهها وخانوادههایشان را خوب میفهمید. طرحی داشت که یک درمانگاه مخصوص این بچهها راه بیاندازد. به من گفت :«دکترها برای این بچهها سخت حاضر به کمک میشن، کادر پزشکیاش رو تو جمع کن، جایش با من.»
بعد ازفرماندهی نیروی زمینی، نماینده امام توی شورای عالی دفاع شده بود. دفترش توی خیابان ولی عصر بود. رفتم دیدنش. بهش گفتم: خب، حالا دیگه بالاشهر نشین شدهاید. وضعتون خوب شده!
توی فکر بود. گرفته هم بود. گفت: میدونی، فرمانده نیروی زمینی که بودم، همهاش شش دانگ حواسم به جبهه بود، به جنگ، به رزمندهها، عملیات، طرح، نقشه، راهکار و… فکر میکردم نمیشد یک لحظه هم به فکر جنگ نباشم یا توی جنگ نباشم، اما حالا ببین، من دیگه توی جنگ نیستم لااقل مثل سابق نیستم. هیچ طوری هم نشده.
گفتم : حالا می بینیم.
و دیدیم. «مرصاد» صیاد رفت خلبانهای هوانیروز را برداشت و رفت گردنه پاتاق. بالا سر منافقین که همین طور سرشان را انداخته بودند پایین و دهها کیلومتر آمده بودن توی خاک ما. تا نزدیکی کرمانشاه بدون دردسر آمده بودند. همه ریخته بودند به هم که اینها کیاند و از کجا آمدهاند و چه کسی می خواهد جلویشان را بگیرد و صیاد گرفت؛ با بچههای هوانیروز.
جنگ که تمام شد، یک روز با هم نشسته بودیم. بهش گفتم: دیدی علیآقا، دیدی بود و نبودت فرق میکرد، خوب هم فرق میکرد.
گفتم: چه جنگ چه غیر جنگ اصلا وجودت برکته، هرکس بهت وصل میشه، ازت نور میگیره. برق فشار قوی داری.
گفت: نه؛ نگو این رو، خوب نیست.
آن موقع بهش گفتم، حالا هم می گویم، لحظه لحظه زندگیش برکت بود. واقعا وجودش بین نظامیها و این که کسی مثل او توی نیروهای مسلح این مملکت وجود داشت، حجت را برای همه نظامیها تمام کرده بود. یک ارتشی تمام عیار بود و یک بسیجی تمام عیار.
یک بارتوی جبهه باهاش قرار داشتم، نیامد. تا نزدیک اذان مغرب صبر کردم باز هم نیامد. همیشه قرارهایمان بعد اذان بود. نماز را می خواندیم وبعد مینشستیم به صحبت، ولی اذان را گفتند و نیامد. رفتم بیرون، پرسیدم: جناب سرهنگ رو ندیدهاید؟
یکی گفت: گفتهاند شما بمونید تا بیاد.
گفتم:«چشم» ماندم. ساعت دوازده هم گذشت. دیدم یکی رسید با لباس سربازی، خاک مالی. رفت تو سنگر فرماندهی. رفتم ازش سراغ صیاد را بگیرم، دیدم خودش است. گفت: ببخشید معطل شدی.
گفتم: جناب سرهنگ، چرا اینقدر دیر کردید؟
گفت: رفته بودم جایی، گیر کردم.
یک نگاه کردم به لباس سربازیش وسر وصورت خاکیش، گفتم: رفته بودید اون طرف خط برای شناسایی؟
خندید؛ گفت: خب دیگه
گفتم: یعنی چه خب دیگه؟ فرمانده نیروی زمینی برای چی باید بلند شه تنها بره اون طرف قاتی عراقیها، مگه اینجا کس دیگهای نیست که خودتون رفتین. اصلا بیاید بریم پیش روحانی قرارگاه ببینم شرعا درسته که شما خودتون رو توی خطر بیاندازید؟
گفت:من خودم باید برم با چشم خودم ببینم نیروها رو کجا میفرستم. بچهها رفتهاند شناسایشون رو کردهاند. من علم الیقین داشتم، ولی عین الیقین نداشتم. باید خودم هم میرفتم میدیدم.
توی مرصاد کسی بهش نگفته بود بلند شود برود خلبانها را بسیج کند. مرد عمل بود و اگر میفهمید کار شدنی است معطلش نمی کرد ومنتظر این وآن نمی شد.
صیاد دختری داشت که معلول ذهنی بود. درد این بچهها وخانوادههایشان را خوب میفهمید. طرحی داشت که یک درمانگاه مخصوص این بچهها راه بیاندازد. به من گفت :«دکترها برای این بچهها سخت حاضر به کمک میشن، کادر پزشکیاش رو تو جمع کن، جایش با من.»
جای درمانگاه را آماده کرد. چه طوری، فرض کن کامیون میخواست، از چابهار برایش آمد. کانتینر میخواست، با بوشهر هماهنگ کرد که برایش بفرستند. بالاخره تا درمانگاه را راه نینداخت، آرام نگرفت.
بعد از شهادتش رفتم خانهشان. خانمش به من گفت:«حاج آقا تا زنده بود، نمیتوانستیم درست و حسابی ببینمش، وقت نداشت. اما حالا برای ما وقت داره، هر کار داشته باشم، میرم به این عکسش نگاه میکنم و درد دل میکنم. شب میاد به خوابم و مشکلم حل میشه»
اشکهایش سرازیر شد. گفت: آقای دکتر، بعد از این چهل پنجاه روزی که اینجا جلوی در خونمون عزاداری کردند، چند نفر اومدند در خونهمون گفتند این آقا خرج زندگیمون رومیداد. ما نمیدونستیم فرمانده ارتش بوده، نمیشناختیمش.
از من میپرسند صیاد چطور آدمی بود، نمیدانم چه جوابشان را بدهم. بگویم که صیاد مثل یک گل بین آدمهای دور و برش بود. میخواهم بگویم که…
نمیدانم چهطور بگویم، کلمات آن طور که میخواهم منظورم را نمیرسانند. فقط میتوانم در یک جمله بگویم؛ صیاد عاشق بود.
خدا میخواست زنده بمانی (کتاب صیاد شیرازی)، فاطمه غفاری، نشر روایت فتح، ص ۱۴۳