از هراس شبانه تا سلفی با خجالتیها/ شبیخون «فرمانده زن» به خاکریز کرونا
به بخش مدیریت بیمارستان رفتم، آنجا مدیر داخلی بیمارستان منتظر من بود، پیش از ورود به اتاقش انتظار داشتم یک فرد ترجیحاً مرد با آن لباسهای کاملا مجهز سفید رنگ با خوی بسیار جدی در انتظار من باشد اما به محض باز شدن درب تمام تصوراتم بهم ریخت… .
به گزارش اصفهان شرق؛ کرونا، مسألهای که در هفتههای اخیر جزء جداییناپذیر زندگی مردم کشور شده است، اولین بار زنگ خطر این بیماری را پیش از گسترش و شیوعش زمانی که به تهران سفر کرده بودم در زیرزمین پایتخت حس کردم، زمانی که در متروی تهران بودم و همه ماسک بر صورت داشتند، پچپچ مردمان مستقیماً به کرونا ربط داشت، ترس اینکه خودم و خانوادهام نیز به این بیماری مبتلا شوند در دلم افزایش یافت.
کرونا همه جا را فرا گرفت!
در راه برگشتم به اصفهان در فرودگاه مهرآباد بیش از پیش به ماهیت کرونای ظاهرا ترسناک پی بردم. دختری که به همراه مادربزرگ میانسالش قصد عزیمت به شهر دیگری را داشت مدام به زن میانسال هشدار میداد که به جایی دست نزد و با دقت قدم بر دارد، بانوی میانسال نیز که از همه جا بیخبر بود مدام از نوهاش می پرسید که چه شده، نوه جوان هم با استنباط به اخبار فضای مجازی میگفت خطر در کمین است و ناامیدی را در دل زن میانسال بیشتر و ترس را افزایش میداد، میتواسنتم تا حدودی اخبار کذب را از اخبار موثق تشخیص دهم و اما اینقدر ناامیدی در چهرهها گل انداخته بود که من نیز با سیل عجیب و سریع کرونا در حال غرق شدن بودم.
احساس تکلیف کردم
پس از اتمام سفرم، اخبار موثق را به صورت مدام پیگیری میکردم و در ذهنم تجسم شرایط بیماران و کادر درمانی را داشتم، اینکه اکنون و در این شرایط خاص رفتار و حرکات مردمان کشورم به چه شکل است و شرایط درمان این ویروس چینی چگونه است.
ابتدا سعی داشتم با مطالعه اخبار به این موضوع پی ببرم، اما فقط آمار و تذکرات پیشگیری در خبرها بود و خبری از پشت صحنه و رشادت افرادی که در خدمترسانی به مردم پیشتاز بودند کمتر دیده میشد؛ شخصا دوست داشتم با پرستاران و پزشکان در لباس رزم صحبت کنم و شرایط آنان را ببینم، همسنالهای من از جنگ و جانفشانی و ایثار سالهای گذشته صرفاً به کتاب و مستندات و خاطرات تکیه کردهاند و سختیها و جانفشانیهای جنگ و شرایط سختی را از نزدیک ندیدهاند. حضور به عنوان یک خبرنگار در خط مقدم کرونا عجیب من را یاد مستندات شهید آوینی و همکارانش میانداخت، زمانی که خبرنگاران و تصویربرداران دوشادوش رزمندگان در جبههها حضور داشتند که اگر آوینیها نبودند شاید رشادتها و شهامتهای رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و حال و هوای آن دورانها به این وضوح به شخص من دهه هفتادی نمیرسید. البته این فقط یک تصور بود و من کمتر اثری از آوینی در خود میدیدم.
اما به نوعی احساس تکلیف کردم تا به عنوان یک خبرنگار حال و هوای این روزهای شهرم را برای مردم شهر روایت و برای آیندگان ثبت و ضبط کنم؛ اخبار و حواشی از دل ماجرا و پشت صحنه آن؛ سرانجام تصمیم گرفتم دلم را به دریا بزنم و برای تهیه گزارش راهی یکی از بیمارستانهای اصفهان شوم.
انگار مکتشف کرونا خود کرونایی شده بود
تصمیمی که در نگاه اولیه و با تحت تأثیر قرار دادن اخبار و خاطرات سفر اخیرم، برای شخص خودم وحشتناک بود، زیرا بعد منفی کرونا در کشورم پررنگتر از ابعاد مثبت آن بود و ترس اضطراب در تمام شهر به وضوح مشخص بود، اما با این حال تصمیم گرفتم که جهت هماهنگی و اعزام به یکی از بیمارستانهای درمانی ویروس کرونا موضوع را با سردبیر خبرگزاری مطرح کنم، پس از مطرح شدن این موضوع سردبیر هم که مستقلا در تکاپوی تدارک این گزارش بود، سریعاً مقدمات اعزام من را به بیمارستان انجام داد.
پس از انجام تشریفات و موافقت قطعی حضورم در بیمارستان برای تهیه گزارش مقداری از استرسم کاسته شد، زیرا به این معتقد بودم که اگر خطر بسیار جدی جان من را تهدید میکرد قطعا اجازه حضور در چنین شرایطی را نداشتم؛ پس از عبور از فراز و نشیب ها همه چیز برای حضور من در خط مقدم کرونا آماده بود بجز خودم، شب قبل از مأموریتم تب عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت که گویی مکتشف کرونا خود کرونایی شده بود.
بحران به وقت صفر!
ترس از دست رفتن این موقعیت بیش از مریضی جسمیام آزار دهند بود اما با گذشت شب و طلوع خورشید گویی بدنم هم برای این ماجرایی خود را آماده کرد؛ ابتدا به دفتر خبرگزاری رفتم و پس از شوخیهای فراوان و معمول در بابا این بیماری با همکاران راهی بیمارستان عیسیابن مریم اصفهان شدم، به شوخی وصیتنامه خود را نیز به همکارم دادم و از تمامی آنها حلالیت طلبیدم، در مسیر مدام با خودم تکرار میکرد که این چند ساعت شاید هیچ وقت در زندگی من تکرار نشود پس باید تمام لحظات را به خاطر بسپارم از طرف دیگر ترس و تب نیز خودش را بیشتر در بدنم نشان میداد تا اینکه حتی چند خیابان را نیز اشتباه بروم.
هرچه که بود من به بیمارستان عیسیابن مریم اصفهان رسیدم، بالاجبار در کوچههای اطراف بیمارستان ماشین را پارک کردم، در مسیر بیمارستان همه مردم با ماسک و دستکش از چیزی فرار میکردند که من خود داوطلبانه در حال ورود به آن بودم؛ حس و حال عجیبی بود نمیدانم چرا چهره عزیزانم از جلوی چشمم کنار نمیرفت گویی من دیگر بر نخواهم گشت.
به محض ورود به بیمارستان، با نگهبانی سرتاپا مجهز مواجه شدم، مردی حدوداً پنجاه ساله که با لهجه شیرین اصفهانی خود با خنده و شوخی بر روی دستان مراجعهکنندگان مایع ضدعفونیکننده میپاشید و آنان را راهنمایی میکرد، به محض رویت خندههای نگهبان به صورت ناگهانی حواسم از ترس و اضطراب دور شد. به سمت دفتر مدیر بیمارستان حرکت کردم در بین راه نیز صف طولانی مردم را دیدم که در حال انتظار برای مراجعه به دکتر متخصص تنفسی بودند، همه ماسک بر صورت داشتند و با فاصله ایمن از یک دیگر نشسته بودند، احساسی که آن موقع داشتم این بود که آنان در حال انتظار برای معاینه بجز بیماری کرونا هستند مگر نه کسی که کرونا داشته باشد به این آرامی در جای خود نمینشیند!
فرمانده زن میدان نبرد
به بخش مدیریت بیمارستان رفتم، آنجا مدیر داخلی بیمارستان منتظر من بود، پیش از ورود به اتاقش انتظار داشتم یک فرد ترجیحاً مرد با آن لباسهای کاملا مجهز سفید رنگ ( که در اخبار دست به دست میشود) که بسیار جدی نیز باشد در انتظار من باشد اما به محض باز شدن درب تمام تصوراتم بهم ریخت، یک خانم حدوداً پنجاه ساله که در حالی که دستانش را استریل میکرد با تلفن در خصوص وضعیت کارکنانش درحال صحبت بود و پشت میز سادهای نشسته بود، اینکه فرماندهای در این جنگ عجیب زنی مهربان و خوشصحبت باشد برایم مقداری سخت بود.
با تمام شدن صحبتهای اولیه من با مدیر بیمارستان عیسیابنمریم به همراه مدیر پرستاران بیمارستان برای بازدید از بخشهای مختلف بیمارستان راهی شدیم، در راهروهای منتهی به اورژانس بیمارستان تعداد مردم عادی افزایش مییافت، در چهرههای آنان نیز میشد ترس و استرس را دید، اما کارکنان بدون ترس و استرس و وقفه در حال خدمترسانی به مردم بودند و به سرعت از تعداد حاضران در بیمارستان کاسته میشد. مسأله جالبی که توجهم را جلب کرد این بود که دیگر از تشریفات ویزیت، نوبتدهی، پرداخت وجه و کشمکش بر سر نوبت خبری نبود؛ مردم فقط یک شماره ساده در دست داشتند و خودشان نیز هوای خودشان را داشتند، اگر کسی از لحاظ ظاهری و جسمانی وضعیت بدتری داشت توسط خود مردم و خارج از نوبت وارد اتاق پزشک میشد.
ترسی که ریخته شد
نزدیک درب اورژانس بیمارستان که شدیم، مجدداً ترس وجودم را گرفت، تا اینجای کار را همگان میتواسنتد ببیند اما وارد شدن به اورژانس این روزهای بیمارستان عیسیابنمریم کار هرکس نبود، تأکید مدیر بیمارستان بر مجهز شدن شخص من نیز مقداری استرس را افزایش داد؛ بلافاصله پس از دستور مدیر بیمارستان لباس مخصوص، ماسک، پاپوش و دستکش به من داده شد تا آماده ورود به اورژانس شوم. پیش از بازگوی ادامه ماجرا باید بگویم لباس و دستکش که بر تن کارکنان بیمارستان است جنسی پلاستیکی دارد و تردد هوا در آن بسیار بسیار ضعیف است، از همین رو گرما و سنگینی این لباسها بیش از هرچیزی من را اذیت کرد.
شب قبل از حضور در بیمارستان زمانی که آمار مبتلایان به کرونا در اصفهان را چک میکردم، با خود اورژانسی بسیار شلوغ را متصور شدم، اما پس از ورودم به اورژانس دیدم تنها سه مریض در آن تحت معالجه هستند؛ در بدو ورودم به اورژانس و دیدن چهرههای کارکنان مجدداً متعجب شدم؛ کارکنان خیلی عادی و روتین با صدای بلند با یکدیگر حرف میزدند، میخندیدن، کار میکردند و… آنجا برایم این سوال مطرح شد که چرا کرونای پشت این دربها با داخلش اینقدر متفاوت است؛ کارکنان به سرعت و دقت وضعیت بیماران بستری را بررسی میکردند، گویی ارادهای وصف ناپذیری میان آنها شکل گرفته بود که کرونا را شکست دهند، اینقدر روحیه بالایی داشتند که حتی یکی از مشکوکها نیز خنده بر لب داشت.
در ۱۰ دقیقه از زمانی که در آنجا بودم فقط نگاه میکردم، مسؤول خدماتی که موظف بود تخت بیماران را استریل کند با خود شعری را زمزمه میکرد و با رعایت تمام شرایط تخت بیماران را استریل میکرد، پزشکان نیز با دقت و مشورت با یکدیگر آزمایشات و وضعیت بالینی مریضها را چک میکردند؛ همه در قالب یک تیم مشترک بدون اتلاف وقت در تلاش بودند تا به وضعیت بیماران رسیدگی شود.
در این هیاهوی بیصدا، پرستاری نظر من را به خودش جلب کرد. او بیشتر از همکارانش لوازم ایمنی بر تن داشت، در حرفهای که بین وی و همکارانش رد و بدل میشد متوجه شدم که وی به صورت داوطلبانه میخواهد از مریض مشکوک نمونهبرداری کند؛ پش از اتمام کارش، از او دلیل داوطلب شدنش را پرسیدم و اینکه آیا نمیترسد؟ پرستار جوان که در ابتدا از حضور من بشدت خجالت کشید و از کادر دوربین فراری شد در نهایت فقط یک پاسخ داد؛ ترس هست اما وظیفه هم هست.
پس از رویت آرامش کادر اورژانس و شرایط موجود، غول کرونا مقداری در ذهنم ضعیفتر شد، تازه زبانم باز شده بود و میتواسنتم حرکت کنم، حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم؛ پس از بازدید از اورژانس راهی خط مقدم اصلی مبارزه با کرونا شدم، به محض خروجم از اورژانس و با توجه به لباسی که بر تن داشتم نظر مردم را به خودم جلب کرده بودم، آنان نیز دقیقا همان حسی را داشتند که شاید من سی دقیقه قبلترش در وجودم بود؛ از طریق آسانسوری که در حال استریل شدن بود به طبقه فوقانی بیمارستان رفتیم، در راه مدیر بیمارستان از اینکه میشود با یک پیشگیری ساده این غول را شکست دهیم برایم صحبت کرد و حرفای از جنس اینکه روزهای سختی را پشت سر میگذارند اما به فعالیتشان ایمان دارند گپوگفت کوتاهی کردیم.
قلب کرونای حقیقی
بلافاصله پس از خروج از آسانسور تابلویی را دیدم که شاید اگر قبل از دیدن اورژانس و صحبت با کادر درمانی میدیدم اصلا جرأت حرکت به سمتش را نداشتم؛ آن تابلو، تابلو ای سی یو بود، من با قلب کرونا فقط ۱۰ متر فاصله داشتم و پشت آن درب شیشهای اصل ماجرای این چند روز اخیر کشور پنهان شده بود؛ به محض باز شدن درب در راهروی منتهی به مرکز ای سی یو خانمی حدوداً سی ساله به همراه مردی حدودا ۲۵ ساله با من همکلام شدند. پرستاران بخش مراقبهای ویژه بیمارستان بودند، لبخند بر لب داشتند و به من خوشآمد گفتند، خانم پرستار اوضاع را بسیار خوب گزارش کرد و گفت که مشکلی در زمینه مراقبت و تجهیزات ندارند، از درب اصلی تا فضای منتهی به محل اصلی ای سی یو قدمهایم را با تعداد بیشتری برمیداشتم، پس از اتمام راهرو من به خط مقدم جبهه رسیده بودم.
اگر کارکنان لباسهای ویژه بر تن نداشتند همه چیز عادی به نظر میرسید، پرستاران در حال خدمت و رسیدگی به مریضها بودند، آرامش این بخش از اورژانس بیمارستان بیشتر بود، در صحنه شاهد بودم پرستار خانمی با یکی از بیماران زن در حال صحبت است و پرستار مدام مریض را مادر صدا میکرد؛ در این بین به یکی از پرستاران گفتم این کرونا که همه میگویند کو؟!، پس چرا بیرون اینقدر وحشتناک تر از اینجا است، پرستار با خنده ملیح خود و عجله گفت ما تا از این فضا دور میشویم، بیشتر میترسیم تا زمانی که سر کار هستیم؛ مجدداً گوشهای ایستادم و نظارهگر فعالیت این رزمندگان شدم، نزدیک به ۱۰ پرستار و دکتر مدام در حال تردد بودند، استیشن پرستاری نیز شلوغ بود و مجدداً مشورت و همدلی در ای سی یو نیز نظر من را جلب کرد.
مکالمه مادر رزمنده
علیرغم همه این موضوعات، بهداشت فردی پرستاران و پزشکان نیز در بیشترین حالت خود بود، پرستاران و پزشکان مدام دستان خود را استریل میکردند و به فعالیت خود ادامه میدادند؛ چند مریض حاضر در این بخش نیز عادی بودند و نمایشگرهای بالای سر آنها نشان از وضعیت مساعد آنها میداد. پس از دیدن این صحنهها توانستم پس از گذشت حدود ۴۵ دقیقه از حضورم در بیمارستان به خودم اجازه دهم که بر روی صندلی بنشینم، به محض اینکه نشستم قسمت پشتی استیشن پرستاری نظرم را جلب کرد، پنجرهای رو به خیابان شمسآبادی بود که درختان چنار تا نزدیکی پنجره قد علم کرده بودند، به سمت پنجره بسته رفتم که متوجه تماس تلفنی یکی از پزشکان شدم، مادری که با عجله و سرعت با فرزندش صحبت میکرد.
مادر، با توجه به فشار کاری و احساس مسؤولیتش به سرعت فقط توانست حال فرزندش را بپرسد و اینکه ببیند آیا دلبندش ناهار نوش جان کرده و یا خیر، این صحنه برایم خیلی عجیب بود ابراز دلتنگی مادر نسبت به فرزندش گویی نشأت گرفته از دوری چند روزه است؛ در گوشهی دیگر چند تن از همکاران که مشخص بود چندین ساعت است سرپا ایستادهاند در کنار یکدیگر نشسته بودند و استراحت چند دقیقهای داشتند، با وجود زمان استراحت از خوراکی خبری نبود اما روحیه بالا در آنها موج میزد، میگفتند و میخندیدند اما باز هم کار برایشان آسایش نمیگذاشت و ناخودآگاه به سمت همفکری و مشورت برای بیماران میرفتند.
پس از اتمام گشت و گذارم بر روی خاکریزهای کرونا، دیگر ترسی در دلم نبود آسوده خاطر به فکر این بودم که چگونه پس از خروج از بیمارستان بتوانم رشادتهای این عزیزان را برای دیگران مخابره کنم، در آخر نیز به هیچ وجه نمیتوانستم دست خالی و بدون مدرک از خط مقدم خارج شوم، زیرا تعریف کردن اینکه کرونا آنقدرها هم ترسناک نیست بدون مدرک سخت بود.
پیشنهاد عکس سلفی دسته جمعی کارکنان را دادم، پس از پیشنهادم نمیدانم چرا کارکنان سریعاً از من فاصله گرفتند از غریب به ۱۵ نفر حاضر توانستم ۷ را گرد هم جمع کنم، خجالت و حیا آنها از دوربین و اینکه چرا برخی از آن ها با وجود کار بزرگی که انجام میدهند میخواهند گمنام بمانند برای تعجب برانگیز بود؛ با هزار مشکل تواسنتم یخ پرستاران را آب کنم یک قاب ماندگار با آنان ثبت کنم، قابی به وسعت قلبهای بسیار وسیع که برای هموطنان خود بیامان میتپد.
زمانی خداحافظی با عوامل ای سی یو بیمارستان عیسیابنمریم فرا رسید، در زمان خروجم دیگر ترسی نداشتم، یک لحظه به خودم گفتم فوقش من نیز مبتلا میشوم و تهش همینجاست، اما اینجا که ترس نداشت؛ پس از این که دیگر یاد گرفته بودم مدام دستانم را استریل کنم و دستم را به سمت صورتم نیاورم به سمت اتاق پزشک اورژانس رفتم، پیش از ورود لباسهای مخصوص را تعویض کردم که اگر آلودگی همراه من است وارد بخش عادی نشود.
روحیه بالایی که همه جا بود
پزشکی حدوداً شصت ساله در یک اتاق تقریباً چهارمتری با لهجه غلیظ اصفهانی همشهریانش را معالجه میکرد؛ وی نیز مثل دیگر همکارانش با تجهیزات کامل در خدمت مردم بود و پس از خروج هر مریض با سرعت تب سنج و دستانش را استریل میکرد؛ وی در ابتدا با دقت و وسواس خاصی مراجعهکنندگان را بررسی میکرد و پس از اینکه مورد مشکوکی رویت نمیشد سریعاً شروع به گپوگفت عامیانه با مریض میکرد. دکتر اورژانس بسیار خوش اخلاق بود و در عین گپوگفت دوستانه، تذکرات جدی خود را نیز میداد.
بیمارستان گردی من به آخر رسید و مجدداً به سمت دفتر مدیر بیمارستان حرکت کردیم، در راهروی صدای اذان ظهر پخش میشد و کارکنان یکی پس از دیگری برای وضو و نماز کار را برای دقایقی ترک میکردند؛ با سه دستور مدیر پس از تعویض لباسهای بیمارستان لباسهای شخصیام و همچنین تلفنهمراهم استریل شد تا خطری در کمین من نباشد؛ دیگر زمان خداحافظی با مدیر بیمارستان و پرستاران بود، اینقدر مشغله کاریشان زیاد بود که حتی در آخر نتوانستم مکالمه بیشتری با آنها انجام دهم و به یک خداحافظی ساده بسنده کردم.
در موقع بحران، یاریرسانان هستند
در راهروی خروجی، دیگر از ترس و واهمه خبری نبود و تنها آرزوی که داشتم این بود که دیگر افراد منتظر در صف کرونایی نباشند و مثل من بدون استرس بیمارستان را ترک کنند.
پس از خروج از بیمارستان در نظرم کرونا غول شکستناپذیر نبود، من با چشمان خودم دیدم که اخباری که این روزها دست به دست میشود شاید اغلب کذب و آن چیزی که از کرونا در فضای مجازی است یک غول پوشالی شده که زندگی را به سمت غیرواقعیتها هدایت میکند. با چشمان خودم دیدم که شاید حتی مبتلا شوم اما حتما شکست دادنش خیلی ساده است و البته هستند کسانی که به من در موقع بحران یاری برسانند. به آرامی به سمت وسیله نقلیهام حرکت میکردم برای بیماران و کادر پزشکی آرزوی سلامتی داشتم و خطهای آخر این گزارش را در ذهنم مرور کردم، هیچ وقت فکر نمیکردم پایان این گزارشم به سه نقطه منتهی نباشد.
انتهای پیام/فارس