اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی؛
از امداد غیبی در شب عملیات تا کرامت قبر شهید ایرانی در جبهه دشمن
به ما گفته بودند پاسدارها خون شما را میگیرند و گوشتان را میبرند. ولی اصلا این حرفها نبود. از واحد ما پنجاه و پنج نفر اسیر شدند. رفتار اسلامی پاسدارها در روحیه اسرای عراقی خیلی تاثیر داشته است.
به گزارش اصفهان شرق به نقل از صاحب نیوز، داخل سنگر سکوت بود و ما بیشتر از شبهای قبل ترس و دلهره داشتیم. زیرا به ما گفته بودند که به احتمال خیلی قوی امشب نیروهای شما حمله میکنند. دیگر نمیدانستم به چه چیزی باید فکر کنم. مات و مبهوت نشسته بودم که احساس کردم کسی در تاریکی داخل سنگر شد و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت سلام علیکم. نگاهش کردم. یک معمم بود- با لباس سراسر سفید و چهرهای نورانی و لطیف، گفت «حمله نیروهای اسلام نزدیک است. شما تیر اندازی نکنید» این روحانی از سمت چپ داخل سنگر شد. سنگر ما بزرگ بود و او راحت توانسته بود داخل بیاید. سر پا ایستاده بود. من نشسته بودم که او را دیدم. او ادامه داد. مقاومت نکنید اگرمقاومت کنید کشته میشوید. اگر می توانید فرار کنید و اگرنمیتوانید، پارچه سفید بالای چوبی ببندید و روی سنگرتان بگذارید و بعد به آرامی از سنگر خارج شد. من جرئت نکردم از سنگر بیرون بیایم. فقط سرک کشیدم ببینم به کجا میرود. کمی که رفت داخل یک سنگر دیگر شد و نتوانستم او را با چشم تعقیب کنم، راستش میلرزیدم و دگرگون شده بودم. سرباز زهیر گفت: این چه کسی بود صحبت میکرد؟ تو با کی حرف میزدی؟ به او گفتم: آن مرد روحانی را ندیدی؟ گفت: دیوانه شدی؟ کدام مرد روحانی؟ من فقط یک صدا شنیدم که حرف میزد. تو حرف نمیزدی. فقط میلرزیدی. بگمانم از ترس حمله ایرانیهاست. راستی این چه صدایی بود؟ گفتم: نه، لرز من از ترس نیست. یک روحانی داخل شد. تو ندیدی؟ سرباز زهیر گفت؟ نه من ندیدم. او حتی میترسید اسیر شود. فکر میکرد نیروهای شم ااو را خواهند کشت. با صحبتهای زیاد متقاعدش کردم. آن روحانی شکل ما بود. ولی لباسش سرتا سر سفید بود و ریش سیاهی داشت. نمی دانم که بود. فقط حدس می زنم که… من با سرباز زهیر مشغول صحبت بودیم که صداهای زیادی بلند شد. فریاد الله اکبر،خودروها، صدای شنی تانکها، به زهیر گفتم ایرانیها آمدند.
پارچه سفید را بیاور. یک تکه پارچه سفید داشتیم. آن را بالای سنگر کاشتم. ولی هرچه نگاه کردم کسی از نیروهای شما را ندیدم. با اینکه صداها خیلی نزدیک بود و به آسانی میشنیدم اما هرچه نگاه میکردم کسی را نمیدیدم. با عجله برگشتم داخل سنگر. صداها همچنان شنیده میشد. با زهیر در سنگر ماندم. زهیر هم تفنگش را به ضامن کرد و در گوشهای از سنگر گذاشت. هر دو منتظر نیروهای شما بودیم بعد از چند دقیقه صدای انفجارهای پی در پی و شدید به گوش رسید. که بیشتر هم در موضع ما منفجر میشد.
از ترس به کف سنگر چسبیده بودیم و جرئت تکان خوردن نداشتیم. درگیری بسیار شدید بود هر لحظه منتظر بودیم گلولهای داخل سنگر بیفتد. من خیلی به جنگ فکر نمیکردم. حواسم به آن مرد روحانی نورانی بود. و اینکه آخر او که بود و این چه اتفاقی بود که افتاد یعنی من واقا شاهد امداد غیبی بودم؟ نمیدانستم چه باید بکنم. آنقدر با این افکار مشغول بودم که احساس کردم ساعتها گذشته وهوا روشن میشود.کمی صبر کردم. هوا که کاملا روشن شد. از سنگر بیرون آمدم جنازههای زیادی را دیدم که روی زمین افتاده اند به سنگرهای دیگر سر کشیدم عدهای درسنگرهای خود منتظر رسیدن نیروهای شما بودند. به یاد حرف دیشب آن روحانی نورانی افتادم که گفته بوداگر مقاومت یا تیر اندازی کنید کشته میشوید. همه آنها که جسدشان پشت خاکریز افتاده بود تیر اندازی و مقاومت کرده بودند. دوباره برگشتم داخل سنگر زهیر گفت ایرانیها کجا هستند؟ پس چرا نمیآیند؟ گفتم الان هر کجا باشند میایند. چند دقیقهای گذشت که یک موتورسیکلت جلوی دهانه سنگر ایستاد و ما را صدا زد. من و زهیر با شوق از سنگر بیرون آمدیم. دو نفر پاسدار بودند. یکی از آنها از موتور پایین آمد و به ما گفت: سوار موتور سیکلت بشویم. ما سلام و علیک کردیم و همدیگر را بوسیدیم و به اتفاق زهیر سوار ترک موتور سیکلت شدیم و به عقب جبهه آمدیم و آن پاسدار تنها در موضع ما ماند. آنها با ما خیلی خوب رفتار کردند. به ما گفته بودند پاسدارها خون شما را میگیرند و گوشتان را میبرند. ولی اصلا این حرفها نبود. از واحد ما پنجاه و پنج نفر اسیر شدند. رفتار اسلامی پاسدارها در روحیه اسرای عراقی خیلی تاثیر داشته است.
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی –مرتضی سرهنگی – ص ۱۶۴-۱۶۶
***
حدود چهار ماه به عملیات فتح المبین مانده بود که گروهان کماندویی ما را به جبهه دزفول آوردند. ما به عنوان قوای کمکی به نیروهای پلیس شهربانی بغداد که نمیتوانستند از موضع دفاع کنند. ملحق شده بودیم. در همان ساعات اول ورود به موضع شروع به کندن سنگر برای خودم کردم. هنوز چند کلنگ بیشتر نزده بودم که یکی از سربازها گفت: اینجا سنگر نکن مگر نمیبینی؟ نزدیک قبر است قبر یک سرباز ایرانی است. نگاه کردم. قسمتی از خاک بالا آمده بود.چند سنگ هم روی آن گذاشتهبودند. سرباز اضافه کرد. درحملههای قبل که ایرانیها این خاکریز را گرفته بودند جنازه این سرباز جاماند و ما آن را دفن کردیم من اعتنایی نکردم و با سرعت سنگر خودم را ساختم- در چند قدمی همان قبر. این موضع یکی از درگیرترین مواضع منطقه بود. نیروهای شما چند بار این خاکریز را تصرف کرده بودند و دوباره نیروهای ما آن را پس گرفته بودند. در این موضع درگیری شبانه روز ادامه داشت. ساعتی نبود که تبادل آتش نباشد. برای همین گروهان کماندویی قوی ما (الجهاد) را به این موضع آورده بودند که تانک الصدام از تیپ ۴۲ ازآن پشتیبانی میکرد. مدتی گذشت. به علت درگیری شدید، روزانه چندین کشته و زخمی میدادیم. به خاطر همین مساله من سعی میکردم بیشتر داخل سنگر باشم. یک روز متوجه شدم گلولههای توپ و خمپاره و گاهی کاتیوشا کنار سنگر من میافتد منفجر نمیشود. متعجب شده بودم. سی چهل گلوله کنار قبر سرباز شهید شما افتاد و منفجر نشد، در حالی که چند قدم دورتر هرگلولهای که به زمین میخورد منفجر میشد. میدانید چه میگویم!
گلوله توپ و خمپاره درکنار قبر سرباز شهید شما منفجر نمیشد. مثل تکه سنگی میافتاد روی زمین، در حالی که سراسر خاکریز از انفجار گلولهها میلرزید. این معجزه را با چند نفر از افراد مومن درمیان گذاشتم و آنها هم دیدند ولی نگذاشتیم کس دیگری متوجه بشود. زیرا بیم آن میرفت که به طرفداری از خمینی متهم شویم و دردسر درست شود.
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی –مرتضی سرهنگی –ص۱۸۴
حملهای که برای اشغال دزفول تدارک دیده بودیم خیلی عجیب و مهم بود. فکر نمیکنم شما از آن خبر داشته باشید. در این حمله عظیم تقریببا بعد از یکسال که از جنگ می گذشت روی داد. من در جزئیات آن بودم. در این حمله قرار بود پادگان دزفول به تصرف نیروهای ما درآید و به دنبال ان شهر دزفول سقوط کند. طراح این حمله یک سپهبد به نام سعید حمو اهل موصل بود. که پیش از جنگ از ارتش کناه گیری کرده و بعد از جنگ به خدمت دعوت شده بود. من چیز بیشتری درباره این سپهبد نمیدانم ولی مطمئنم که او زنده و درخدمت ارتش عراق است. چند روز قبل از این حمله بزرگ نیروهای ما به کمین میروند و چند نفر از افراد شما را دستگیر میکنند تا برای گول زدن مدافعان پادگان دزفول و سنجش عکس العمل ایشان در روزحمله با چتر از هوا داخل پادگان فرود آورند.
برای این حمله بزرگ هفت تا ده تیپ کماندویی و رزیده آماده شده بودند. که به همین تعداد واحد توپخانه و تانک قرار بود آنها را پشتیبانی کنند. فرمانده این حمله سرهنگ طارق عناد و سرهنگ صباح و چند سرهنگ دیگر بودند. ساعت یازده شب حمله اغاز شد. واحدهای توپخانه و تانک دستور آتش به اختیار داشتند. گلوله بود که به طرف نیروهای شما شلیک میکردیم. قبل از حمله چند نفر از اسرای شما را که در اختیار فرماندهان بود توسط چتر از هواپیماها داخل پادگان فرود آورده بودند تا نیروهای شما را برای فرود آوردن چتر بازان خودمان فریب بدهند. ناگفته نگذارم که همه اسرای شما که با چتر پایین آمده بودن شهید شدند تقریبا ده دقیقه بعد از این حادثه هواپیماهای ما چتر بازان زیادی را داخل پادگان فرود آوردند و دیگر نمیدانم در پادگان میان چتر بازان ما و نیروهای شما چه گذشت. هنوز ساعتی از فرود آمدن چتر بازان ما به داخل پادگان نگذشته بود که رادیو بغداد اعلام کرد دزفول به دست نیروهای ما سقوط کرده است.
جارو جنجال زیادی به راه افتاده بود. من آن موقع پشت بیسیم بودم. دوباره دستور دادند آتش را سنگینتر کنید زیرا نیروهای ما درمحاصرهاند باید از محاصره خارج شوند. اتش سنگینتر شد. خودمان از شلیک آن همه گلوله وحشت کرده بودیم. ساعتی از این واقعه گذشته بود. که هفت نفر از کماندوهای خودمان به موضع آمدند. مثل دیوانهها بودند، نعره میزدند. پرسیدند شما عراقی هستید؟ گفتم بله گفت وای به حالتان که تمام نیروهای خودمان را ازبین بردید ایرانیها ما را نکشتند شما ما را کشتید. ازهفت الی ده تیپ که جمعا سی هزار نفر میشدند تنها همین هفت نفر را دیدم. حتما عده دیگری از کمانده ها تا صبح به مواضع دیگر رفتهاند .اما ان چیزی که من به چشم خودم دیدم هفت نفر کماندو بودند. که حرکاتشان مثل دیوانه ها بود ومی گفتند نیروهایمان بین آتش ایران و آتش بسیار سنگین خودمان قرار گرفتند.
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی –مرتضی سرهنگی –ص ۱۸۸-۱۸۹