سرویس: جهادومقاومت 11:45 - چهارشنبه 26 آبان 1395

شهید حماسه 25 آبان اصفهان؛

به جرم انقلابی بودن و دینداری سیلی اش می زدند/ می خواست مانند حضرت قاسم(ع) شهید شود

شهید جمشید خراسانی در خانواده ای متدین و ولایی در سال ۱۳۴۵ در روستای سنگ سفید خوانسار دیده به جهان گشود. او که در محیط با صفا و خالصانه روستا رشد کرده بود محرومیت و مظلومیت مردمان دیار خود را از نزدیک شاهد بود، او از همان اوان جوانی با روحیه ای انقلابی خط سرخ زندگی خود را رقم زد و بالاخره در سال ۶۱در عملیات محرم به

به گزارش اصفهان شرق، شهید جمشید خراسانی در خانواده ای متدین و ولایی در سال 1345 در روستای سنگ سفید خوانسار دیده به جهان گشود او که در محیط با صفا و خالصانه روستا رشد کرده بود محرومیت و مظلومیت مردمان دیار خود را از نزدیک شاهد بود از همان اوان جوانی با روحیه ای انقلابی خط سرخ زندگی خود را رقم زد و بالاخره در سال 61 در عملیات محرم به شهادت رسید.

حماسه 25 آبان اصفهان و اجرای عملیات تاریخی محرم در جنگی نابرابر و شهدایی که از خوانسار در این عملیات و حماسه بزرگ به درجه رفیع شهادت نائل آمدند بهانه ای شد تا پای صحبت های خانواده یکی از شهدای خوانساری عملیات محرم بنشینیم.

در گفتگویی کوتاه پای صحبت های مادر بزرگوار شهید جمشید خراسانی هستیم و شما را به مطالعه این گفتگو دعوت می کنیم.

از دوران کودکی و نوجوانی شهید برای ما بگویید.
هفت سال داشت که به مسجد می رفت و نماز می خواند، اطرافیان با تعجب سوال می کردند که او چطور نماز می خواند؟ نمی دانست نماز چه است، می دید مردم نماز می خوانند او هم به مسجد می رفت و نماز می خواند، زمانی هم که بزرگ تر شد هر هفته به نماز جمعه می رفت. هر جایی هم که زیارت بود می رفت فقط مکه و کربلا نرفت.

در دوران مدرسه هم معلمی داشت که اهل شیراز بود و به دلیل اینکه جمشید انقلابی بود او را خیلی کتک می زد و به جمشید درس نمی داد جمشید.هم خودش هر چه را که بچه های دیگر می خواندند او هم می خواند و تکرار می کرد و خودش درس هایش را را می خواند، زمانی هم که امتحان داد قبول شد.
آن معلم شیرازی از خوانسار رفت و زمانی که جمشید کلاش هفتم یا هشتم بود روزی به خوانسار برگشت در حالی که با عصا حرکت می کرد. وقتی آمد دست در گردن جمشید انداخت و گفت: تو را به خدا من را ببخش من تو را کتک می زدم، یکسال است که دچار بیماری شده ام و شروع  کرد به گریه کردن و می گفت خانواده ام از دستم رفتند، آن زمان انقلاب شده بود، جمشید هم آمد و با او دست داد.

انقلاب شده بود روی دیوار ها مرگ بر منافق و مرگ بر روزه خوار می نوشت، او را می گرفتند و کتکش می زدند.
به مسجد می رفت و اذان می گفت باز هم کتکش می زدند، اعلامیه آقا را پخش می کرد کتکش می زدند، برای انقلاب کتک های زیادی خورد.

آن زمان در خوانسار در منزل آقای اردویی درس می خواند چون پدرش برای آنها کار می کرد، جمعه به جمعه به خانه می آمد با پسر آقای اردویی دو نفری درس می خواندند وقتی آقای اردویی می آمد و نمرات آنها را نگاه می کرد می گفت: من این قدر به شما خدمت می کنم ببینید این بچه روستایی نمره می آورد اونها هم خیلی به او توهین می کردند بعد یکسال هم به منزل یکی از اقوام رفت وقتی دوستانش از او سوال می کردند که چرا نمی آیی می گفت: شما به من توهین می کنید، حتی یکسال هم مردود نشد، عادی درس می خواند اما قبول هم می شد، هم درس می خواند و هم کار می کرد.

 از خصوصیات اخلاقی و رفتاری شهید در کودکی و نوجوانی و جوانی برای ما بگویید.
خوانسار درس می خواند. به او پول می دادیم برای کرایه ماشین و رفت و امدش با آن کتاب و قران می خرید، علت این کار را از او سال می کردیم می گفت برای باز شدن روحیه ام پیاده از روستا به شهر می روم و با آن پولی که داده اید کتاب و قرآن می خرم.

وقتی به خانه می آمد می خندید و می گفت مامان شما را به زیارت مکه می فرستم، منم به پشتش می زذم به شوخی می گفتم تو می خواهی من را بفرستی مکه؟ می گفت: حالا می بینی من تو را همه زیارتگاه ها می برم. همین طور هم شد. 16 سالش بود، سنش کم بود اما حافظه و عقل و شعورش خیلی زیاد بود.

خانه درست می کردیم به او و برادرش می گفتم بیایید کمک کنید، می گفت بیاورید تا بنویسم من خانه نمی خواهم، خانه من جداست، من خوب متوجه نمی شدم می گفتم خانه تو کجا جدا هست؟ می گفت: من خانه نمی خواهم. منظورش خانه آخرتش بود که آن را درست کرد.

عروسی یکی از اقوام بود. گفتم مادر بیا، به جای مراسم عروسی به جمکران رفت. از شب چهارشنبه تا شب جمعه سه شب در جمکران می ماند و بعد می آمد. مراسم عروسی برادرش هم نبود، چهل شب چهارشنبه به جمکران می رفت و می گفت تا حاجتم را نگیرم دست بردار نیستم.

سال دوم دبیرستان بود با پای پیاده از سنگ سفید به  خوانسار می رفت، کرایه راه را به او می دادیم اما او آن را برای خرید کتاب مصرف می کرد، کتابخانه خوانسار یا جای دیگری را نمی دانم به او داده بودند، می گفت:  صبح زود بروم کتابخانه را باز کنم . کارهای زیادی انجام می داد اما یادم نمانده است.

 

 رابطه اش با خانواده چطور بود.
با خواهر وبرادرش خوب بود، یک جفت کفش برای خواهر کوچکش خریده بود که آن را من نگه داشتم . شهید که شد بعد از چند سال کفش ها هم برای خواهرش کوچک شد اما من هنوز آن کفش ها را نگه داشتم. به قد و اندازه و سن کوچک بود اما بزرگ بود.
کارگری می کرد، یک دفعه که آمده بود دیدم پتو به همراهش است گفتم چه قدر خریدی، گفت: چند روزاست که کار کردم دادم پتو خریدم.

 عکس العمل شما و خانواده زمان رفتن او به جبهه چگونه بود.
رشته تحصیلی اش علوم انسانی بود من هم  خوب سواد نداشتم که ببینم چه کاری انجام می دهد، چند مرتبه رفت و آمد و آخر هم شهید شد، یک بار رفت جبهه سه ماه آمدنش طول کشید، وقتی برگشت از من پرسید مادر، مادر بزرگ چند سال سن دارد گفتم نمی دانم 70 یا 80 سال سن دارد، گفت چه کارهایی انجام داده. گفتم بچه داره، خونه داره؛ زندگی داره. پرسید خوب اگرآدم زودتر از این دنیا بره چه اتفاقی می افته.

می گفت آدم اگر شهید بشه خیلی خوب است. من هم به او می گفتم چرا مرتب از این حرف ها می زنی. می گفت: حالا مادر بزرگم چند سال مونده چه کار کرده حالا ما بمونیم و 80 سال هم عمر کنیم. مرتب از من اجازه رفتن به جبهه را می خواست که من مخالفت می کردم.
یکبار آمد و گفت مادر می خواهم بروم جبهه اگر بگویی برو می روم و اگر هم بگویی نرو نمی روم ، صبحش رفت  و بعد یکی از دوستانش آمد و پیغام جمشید را رساند، انگار همه بدنم لمس و یخ شد.

منطقه که رفت دو بار مرخصی آمد آخرین باری که آمد اینجا نماز می خواند، من و پدرش هم مرتب به صورتش نگاه می کردیم وقتی جا نمازش را جمع کرد به پدرش گفتم چرا این قدر به صورت جمشید نگاه می کنی؟ گفت: جمشید چهره خاصی پیدا کرده، نمی دانم چرا دلم می خواهد مرتب به چهره اش نگاه کنم، آن بار دفعه آخری بود که امد و دیگر برنگشت و یک ماه بعد هم شهید شد.

خبر شهادت را چطور به شما دادند و عکس العمل شما چطور بود؟
جنازه اش را اشتباه برده بودند شیراز و به ما هم نمی گفتند. همه می دانستند جز خود ما، هیچ کدام خبر شهادتش را نمی دانستیم ، مرتب از ما سوال می کردند که جمشید نیامد؟
وقتی شنیدم خوب خیلی گریه کردم. بعد از 30 سال هنوز هم سخت است.

در منطقه عین خوش افتاده بود در آب بعد از چند روز اشتباه جنازه اش را برده بودند شیراز و از شیراز هم به خوانسار آوردند.
وقتی بدنش را نشان دادند دستش را که در آوردند نگاه کنم، دیدم دست و پایش پر از حنا است. پرسیدم چرا حنا گذاشته. جواب دادند این حنا را گذاشتند برای این که مثل حضرت قاسم علیه السلام شهید شوند، همه دست و پایش حنا بود.

خاطره ای بعد از شهادت جمشید از او دارید.
سال گذشته برای جراحی به اصفهان رفتم. وقتی عمل کردم خیلی خطرناک بود، همه گریه می کردند. خون از بینی و گلو و چشمم می آمد و می گفتند که از بین می روم. نیمه شب بود شوهرم و برادر شوهرم و دخترم بالای سرم بودند و گریه می کردند، یک بار احساس کردم دستی آمد روی صورتم چشمم را باز کردم دیدم کسی نیست، سه بار این قضیه اتفاق افتاد، دوباره در حال خواب و بیهوشی بودم دیدم دستی روی صورتم آمد دیدم یک نفر با چفیه به گردنش و لباس سربازی به تنش ایستاده وقتی چشمم را باز کردم رفت. به هوش آمدم گفتند خانم خراسانی به هوش آمد، همه ذوق کرده بودند، بچه ام من را شفا داد.

به جوانان چه سفارشی دارید.

من به جوانان سفارش می کنم که مثل شهدا انقلابی باشند، مثل شهدا با نماز و با خدا و با ایمان باشند.

انتهای پیام/صاحب نیوز

همچنین بخوانید:

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.