دیدم عده بسیار زیادی از پشت سر میآیند. لباس آنها تیره بود به طرف آنها رفتیم آنها هم جلوتر آمدند. وقتی نزدیک همدیگر رسیدیم من دیدم دو نفر بسیجی هستند. فقط دو نفر، نه بیشتر، یکی از آنها پسرک جوانی بود که ریش نداشت ولی دیگری بزرگتر از او و ریشدار بود.