سرویس: اجتماعی 14:37 - پنجشنبه 02 اردیبهشت 1395

اینجا هیچ‌کس شبیه «پدر» لبخند نمی‌زد

بچه که بودیم، سهم ما از جنگ، تماشای علی کوچولویی بود که پدرش رفته بود جبهه. در کتاب‌های درسی آن سالهای دبستان، قهرمان قصه نسل ما دهه شصتی‌ها بابایی بود که هم «آب» می‌داد و هم «نان» اما هیچ‌وقت هیچ‌کسی ننوشت بابا آب داد، بابا نان داد.

به گزارش اصفهان شرق؛ بچه که بودیم، سهم ما از جنگ، تماشای «علی کوچولو»یی بود که پدرش رفته بود جبهه. در کتاب‌های درسی آن سالهای دبستان، قهرمان قصه نسل ما-دهه شصتی‌ها- بابایی بود که هم «آب» می‌داد و هم «نان» اما هیچ‌وقت هیچ‌کسی ننوشت بابا آب داد، بابا نان داد، بعدش جنگ شد، بابا جان داد …
سهم نسل ما از نوجوانی و جنگ هم فیلم‌های «ابراهیم حاتمی کیا» بود. تماشای «حاج کاظم» هایی که به خاطر «عباس» ها خطر می‌کنند و دوباره «خیبری» می‌شوند حتی اگر زخم زبان بشنوند و «سلحشور» های جنگ نرفته و جنگ ندیده، برایشان مشق دسته و گروه و گردان و لشکر کنند!

عافیت طلب‌ها برای تبرئه بی‌غیرتی خود، «سهمیه» را علم کردند و سال‌ها با همین وصله‌ای که «درد» داشت، بدجور هم برای بچه‌های شهدا «درد» داشت، حواس‌ها را پرت کردند. الحق که به هدف خود هم رسیدند وقتی فرزند شهید از غصه زخم‌زبان‌ها، خانه‌نشین شد یا آن یکی به دانشگاه که رفت، نخواست کسی بفهمد فرزند یک «قهرمان» است؛ قهرمانی که نه فقط آن دانشگاه و آدم‌هایش که تمام شهر باید به احترامش به قامت می‌ایستادند …

درد داشت اینکه پدرت، جان و جوانی خودش را فدای این سرزمین و آرمان‌هایش کرده باشد و حالا «تو» با انگ سهمیه، به‌جای طلبکار، بدهکار هم باشی. تویی که تمام لحظه‌های بی‌پدری‌ات را از این دنیا طلب داشتی و دم نزدی و زخم‌زبان شنیدی و سکوت کردی چون پدرت در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود «برای خدا رفت. با خدا معامله کرد و منتی سر کسی ندارد.» و تو هم خواستی شبیه پدرت باشی. شبیه کسی که سال‌ها توی یک قاب نشسته بود کنج طاقچه و به تو لبخند می‌زد.

هیچ‌کس اینجا شبیه «پدر» لبخند نمی‌زد ولی بعضی‌ها از «پدر» حرف زدن –ناحق حرف زدن- را خوب بلد بودند. این قصه برای سال‌های پس از جنگ است، و الا که سال‌های جنگ این شکلی نبود. همه با هم بودند؛ کنار هم، پشت‌هم. همه زنان این سرزمین خواهر هم بودند و مردانشان برادر …صیغه برادری می‌خواندند که آن دنیا یکدیگر را شفاعت کنند. خدا را در زاویه قنوت نمازشان جا می‌دادند این بچه‌ها بس که زلال بودند. در جبهه‌ها با خدا هم‌سنگر بودند. «شور» آهنگران بود و «شعور» حسینی که فهمیده‌ها را در سیزده ‌سالگی، به «جنوب» کشاند تا شرمندگی‌اش بماند برای عافیت طلبانی که فقط راه «شمال» را بلد بودند چه آن سال‌ها و چه حالا؛ در تمام این سال‌هایی که کاروان شهید از «شام بلا» آوردند و می‌آورند و حالا نسل من، می‌تواند «تلاقی عشق و خون» را به چشم ببیند و حسرت بچه‌هایی که بزرگ ‌شده‌اند ولی هنوز تنشان از لمس آخرین خاطره حضور پدر، بوی باروت می‌دهد.

بوی غیرت پهلوانانی از نسل جدید 

این روزها؛ شهر باز هم بوی «شهادت» می‌دهد. بوی غیرت پهلوانانی نه از نسل قدیم که از همین نسل جدید؛ رعنا قامتانی که در خون خفتند تا نخل زینبی خم نشود. گلزار شهدای این شهر، شاهد کلام سید شهیدان اهل ‌قلم است که می‌گفت «تنها کسانی مردانه می‌میرند که مردانه زیسته باشند.»

پای صحبت همسران و پدر و مادران شهدا که بنشینی، ایمان می‌آوری که «شهادت» در گرانی است، به هرکس ندهندش؛ و شهر ما چه خوشوقت است که این‌همه «مرد» دارد. گوشه گلزار شهدای این شهر پر است از نام و تصویر جوان‌هایی که لابد دعای قنوت نمازشان، نجوای آهنگران بود: «در باغ شهادت را نبندید، به ما بیچارگان زان سو نخندید» و این روزها، مرثیه‌خوان جوان، جور دیگری می‌خواند: «بانوای کاروان، از نو بخوان آهنگران؛ چون در باغ شهادت را کلید آورده‌اند» دسته ‌دسته شهید می‌آورند. شهدای مدافع حرم. علمداران سید علی که در راه دفاع از حرم عمه سادات به علمدار کربلا اقتدا کردند. شیر بچه‌هایی که اگر نبودند، به فرمایش ولی‌فقیه زمان، حالا باید در کرمانشاه و داخل مرزهای خودمان با دشمن می‌جنگیدیم. پهلوانان نسل جدید رفتند تا شر شوم داعشیان زمان را از سر ناموس این آب و خاک کم کنند.

 

 

عافیت‌طلب‌ها اما همچنان هستند و تاریخ دوباره تکرار می‌شود؛ آن‌هایی که روزگاری شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران» سر می‌دادند و حالا که پای جان‌فشانی در راه ایران خودشان به میان آمده، بازهم پنهان‌شده‌اند و صدایشان درنمی‌آید و تازه تهمت هم می‌زنند که این بچه‌ها برای «پول» رفته‌اند! مدعیان گزافه‌گوی بزدل که از ترس جان، در هزار پستو قایم می‌شوند، یک‌شب را به خانواده‌های این شهدا سر بزنند تا شاید بفهمند «بی‌پدری» دردی است که با هیچ سهمیه و پولی مرهم گذاشته نمی‌شود.

این را همسر «شهید مسلم خیزاب» می‌گوید وقتی از حال و هوای روزهای پس از شهادت همسرش از او سؤال می‌کنیم: «پول؟ چقدر؟ هرچقدر هم باشد، شما بگو؛ در ازای چقدر پول حاضری حتی از یک انگشت دست یا پای خودت هم بگذری؟ حاضری این کار را بکنی؟ مگر می‌شود؟ همسر من و همه این رزمندگانی که به سوریه رفتند و می‌روند، برای دفاع از ناموس اهل ‌بیت و حفظ امنیت کشورشان رفتند. خیلی از این بچه‌ها اجباری برای رفتن نداشتند اما خودشان برای رفتن به سوریه اصرار داشتند.»

همسر شهید خیزاب مقایسه جالبی می‌کند: «زمان جنگ، پدرها و مادرها جگرگوشه‌شان را به جنگ می‌فرستادند و نگران حرف مردم و زخم‌زبان و طعنه و کنایه نبودند. همه با هم همدل بودند. اگر خانواده‌ای جوانش را در جبهه از دست می‌داد، تمامی اهل محل و همسایه برای دلداری می‌رفتند و خودشان هم غمگین بودند. آدم‌ها پشت‌هم بودند آن زمان ولی حالا همسر فلان شهید مدافع حرم، باید سرزنش بشود که چرا اجازه داده همسرش به سوریه برود یا این‌طرف و آن‌طرف بشنویم که پول خوبی گرفتند که رفتند. شنیدن این حرف‌ها، درد دارد ولی دشمن بداند ما مثل بانویمان زینب کبری بعد از همسرانمان این پرچم را محکم به دست گرفته‌ایم و اجازه نمی‌دهیم این حرف‌وحدیث‌ها، کوچک‌ترین خللی در عزم و اراده ما در دفاع از مکتب حسین‌ابن‌علی و شهدایمان به وجود بیاورد.»

روایتی از شهادت شهید حسین رضایی

یکی از نزدیکان شهید سردار حسین رضایی که چند ماه پیش به درجه رفیع شهادت نائل آمد هم‌صحبت‌های شنیدنی دارد: «حسین یک ماه مرخصی داشت. آمد که به خانواده‌اش سر بزند اما ده روز نشده، گفت می‌خواهد برگردد و دلش حوالی حلب است جایی است که دوستان و هم‌سنگرانش مشغول جنگ هستند و دوست ندارد تنهایشان بگذارد.

همسرش می‌گفت حالا که آمده‌ای، کمی بیشتر بمان اما گفته بود برای ماندن نیامده‌ام. دعا کنید عاقبت‌به‌خیر بشوم. حسین واقعاً مرد خدا بود؛ به‌ شدت مهربان و بااخلاق.» می‌گوید خانواده شهید رضایی هم مثل خودش آدم‌های بسیار مومن و معتقد و باخدایی هستند و ندیدم در این مدت لب به گلایه باز کنند. دل‌تنگی دارند اما گلایه نه. می‌گویند «حسین ما فدای حسین زهرا»

فرزندان شهید رضایی کنار مزار پدرشان نشسته‌اند؛ آرام و بی‌صدا. حتی سر، بلند نمی‌کنند. لباس مشکی به تن دارند و ته‌ریشی به‌صورت. برای خودشان مردی شده‌اند. کنار مزار پدر، قرآن می‌خوانند. مادر هم همراهی‌شان می‌کند. نمی‌دانم کدام سوره و کدام آیه را برای پدر تلاوت می‌کنند ولی این روزها وقتی همه‌جا صحبت از «روز پدر» است، با خودم می‌گویم شاید باور این وعده خدا که فرموده «مپندارید کسانی که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده‌اند بل زنده‌اند و نزد خدای خود روزی می‌خورند» تسلای خوبی باشد برای این بچه‌هایی که خیلی‌هایشان، امسال روز پدر، اولین سال «بی‌پدری» خود را تجربه می‌کنند اما باور دارند وعده خدا حتمی است و بابا زنده است؛ زنده‌تر از همه ما.

مسلم و علی و سجاد و حسین و علیرضا و همه علمداران این روزهای سرزمین ما، در بیست‌ و چند سالگی باشکوهشان در آغوش خدا جای گرفتند و میهمان «امیر عشق و شاه نجف» شدند و شرمندگی‌اش بماند برای ما که در بیست‌ و چند سالگی‌مان، هنوز نمی‌دانیم راه عشق از شمال می‌گذرد یا جنوب چون کسی نگفت چرا بابا که هم آب می‌داد و هم نان، وقتی جنگ شد، جان داد و بعد عده‌ای اجازه دادند «نام» بابا، «نان» بشود برای عده‌ای دیگر … راستی بابای علی کوچولو از جبهه برگشت؟

تسنیم

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.