سرویس: غیر تولیدی » نقلی 08:08 - جمعه 08 آبان 1394

نگاهی به یک کتاب فاخر/

کتابی که رهبر انقلاب بارها از آن تمجید کرده است

آیت‌الله خامنه‌ای بعدها گفته بودند: «کار بسیار خوبی است و نگاه درستی به عاشورا دارد و جذابیت داستانی دارد. دو صفحه از کتاب را که خواندم، احساس کردم داستان جذابی دارد و ادامه دادم. هر کسی می‌خواهد فتنه‌ 88 را بشناسد، این کتاب را بخواند.

به گزارش اصفهان شرق؛ آغاز مطرح شدن کتاب به نقل قولی از رهبر انقلاب باز می‌گشت که از آن تمجید کرده بودند: «هر کسی می‌خواهد فتنه‌ 88 را بشناسد، این کتاب را بخواند.» البته این تنها اظهار نظر ایشان نبود. سیدمهدی شجاعی هم به نویسنده گفته بود که تعدادی از کتب متون فاخر نیستان را در جلسه‌ای به رهبری اهدا کرده است. آیت‌الله خامنه‌ای بعدها به سیدمهدی شجاعی گفته بودند: «کار بسیار خوبی است و نگاه درستی به عاشورا دارد و جذابیت داستانی دارد. دو صفحه از کتاب را که خواندم، احساس کردم داستان جذابی دارد و ادامه دادم.» نامیرا شرح تذبذب و برزخ میان حق و باطل است. داستان تردید فردی که میان همراهی یا عدم همراهی با امام حسین(ع) در کربلا، مردد مانده است. داستان نامیرا کاملا تخیلی است با این حال شخصیت‌های آن واقعی هستند ولی در یک بستر تخیلی رفتار می‌کنند. نامیرا به قلم صادق کرمیار و در 36 صفحه منشر شده است.

«نامیرا» داستانی شخصیت‌محور است؛ رمانی با خرده روایت‌هایی از تغییر روش، هدف، آرزو و عاقبت آدم‌ها. این روزگار است که آدم‌ها را در محک انتخاب شدن و انتخاب کردن می‌گذارد و نویسنده‌ نامیرا فقط تصویرساز صادق این رویدادهاست. نویسنده‌، کتاب را به سبک رمان‌های کلاسیک با شروعی آرام آغاز می‌کند، تصویرسازی می‌کند، شخصیت‌ها را یک‌به‌یک وارد داستان می‌کند، آن‌ها را معرفی می‌کند و با داستان پیش می‌برد. «نامیرا» اسیر اختلاف روایت‌های تاریخی نشده و البته از عقبه‌ تحقیقی درستی بهره برده است. این کتاب را صادق کرمیار نوشته است.
نوشتن داستانی که مخاطب، آخرش را می‌داند کار آسانی نیست. و اینجاست که کرمیار با نگاه درست به عاشورا و استفاده از عنصر «رمانس» به خوبی بهره‌گرفته است.

1302260_336

بیش از هر چیز اسم کتاب است که خواننده را مشغول می‌کند؛ ابتدا به ذهن می‌رسد «نامیرا» فقط اسمی هنری است که برای جلب مخاطب انتخاب شده و یا ناشر و نویسنده خواسته‌اند ابهام داستان را زیاد کنند. اما کتاب را که تا انتها بخوانی معلوم می‌شود «نامیرا» ریشه در مفهوم «کل یوم‌ عاشورا و کل ارض کربلا» دارد. مفهومی که می‌گوید پهنه‌ی سرزمین کربلا به اندازه‌ی کل زمین وسعت پیدا کرده و عاشورا همیشه نامیراست.

«نامیرا» داستانی شخصیت‌محور است؛ رمانی با خرده‌روایت‌هایی از تغییر روش، هدف، آرزو و عاقبت آدم‌ها. این روزگار است که آدم‌ها را در محک انتخاب شدن و انتخاب کردن می‌گذارد و نویسنده‌ی نامیرا فقط تصویرساز صادق این رویدادهاست. نویسنده‌ی کتاب را به سبک رمان‌های کلاسیک با شروعی آرام آغاز می‌کند، تصویرسازی می‌کند، شخصیت‌ها را یک به یک وارد داستان می‌کند، آن‌ها را معرفی می‌کند و با داستان پیش می‌برد. «نامیرا» اسیر اختلاف روایت‌های تاریخی نشده و البته از عقبه‌ی تحقیقی درستی بهره برده است.

نوشتن داستانی که مخاطب، آخرش را می‌داند کار آسانی نیست. و اینجاست که کرمیار با نگاه درست به عاشورا و استفاده از عنصر «رمانس» به خوبی بهره‌گرفته است. دریغ جدی اینجاست که ای کاش سریال «مختارنامه» را بعد از خواندن «نامیرا» می‌دیدیم تا باورمان شود در کوفه‌ای که ۱۸هزار نامه برای امام حسین علیه‌السلام ارسال می‌شود چطور یکباره ورق بر می‌‌گردد و آدم‌هایی که تا دیروز مشتاق استقبال از پسر پیامبر و علی علیهماالسلام بودند، ناگهان با زرق و برق سکه‌های پسر مرجانه پشت او را خالی کردند، سفیرش را ‌کشتند و بزرگان کوفه ناگهان یار قدیمی ابن‌زیاد شدند؟

آن وقت بود که می‌فهمیدیم که عمرو بن‌حجاج -از سردرمداران دعوت امام به کوفه- که سعی می‌کرد سپاهی برای امام تهیه کند، چگونه با یک جلسه نشست و برخاست با والی خناس کوفه یک شبه از دوست به دشمن تبدیل می‌شود و سعی و همتش را بر این می‌گذارد که مقابل یاران امام حتی اگر دختر و دامادش باشند، بایستد؟

در «نامیرا» است که می‌فهمی بخشی از انبوه مردمی که به امام نامه نوشتند حضور امام را برای منافع شخصی خود می‌خواستند. امضاها به خاطر درد دین نبود بلکه برای طایفه‌ای سؤال این بود که چرا معاویه شام را برتر از کوفه دانسته است. وقتی که ابن‌زیاد سر کیسه را شل کرد و از بیت‌المال کیسه‌های طلا بخشید، دیگر آمدن امام فایده‌ای برای این قوم نداشت. قصور معاویه را یزید جبران کرده بود، شاید اگر امام می‌آمد به کوفه و زعامت قوم را برعهده می‌گرفت اینان باز هم مخالفت می‌کردند. هرچند ابن‌زیاد هلاکشان کرد و دستشان را به خون پسر  پیامبر آلوده کرد.

«نامیرا» یک مشخصه‌ی بارز دارد. نامیرا یک دوره‌ی فتنه‌شناسی است برای کسانی که در پی حق هستند و می‌خواهند بدانند که حق و باطل چگونه جابه‌جا می‌شوند. که حتی «عبدالله بن‌عمیر» با آن همه سابقه در جهاد با کفار تردید می‌کند که چرا پسر پیامبر به مقابله با یزید برخاسته است؟

«نامیرا» داستان عاشقانه هم دارد و نویسنده آگاهانه درام و رمانس را در کتابش خوب پرداخته است. «عشق» در نامیرا عشق بازاری نیست؛ آنجایی که سلیمه دختر عمرو بن‌حجاج با ربیع پیمان زناشویی می‌بندد و خوشحال است که همسرش محب علی و اولاد اوست و خشمگین می‌شود که چرا پدرش به حسین علیه‌السلام پشت کرده است. این عشق آن قدر قوی است که وقتی ربیع کارش به تردید می‌کشد، سلیمه هشدار می‌دهد که پیوند آن دو از سر حب علی و حسین علیهماالسلام است.

در داستان کسانی را می‌بینیم که در لحظه‌های آخر به کاروان امام می‌رسند و البته چه خوش می‌رسند. اینان مدیون یک لحظه محاسبه‌ی درست هستند تا بسوی امام بروند و البته می‌روند و می‌توانند با امام باشند.

داستان «نامیرا» تمامی ندارد اما تو باید تا انتهای کتاب بخوانی تا حس کنی چرا «اَنَس بن‌حارث کاهلی» خیلی قبل‌تر از واقعه‌ی عاشورا در کربلا به انتظار امامش نشسته است. اَنَس این‌قدر افق بلندتری دارد که  به «عبدالله بن‌عمیر» هم هشدار می‌دهد حرامیان و مسلمانان و مشرکان به زودی یکی می‌شوند! و بر بهترین خلق خدا هجوم می‌آورند.

آثار فاخر ادبیات دینی در انتشارات «کتاب نیستان» یک رویکرد ماندگار خواهد بود. جریانی آهسته ولی با چگالی جدی جریان‌سازی در ادبیات انقلاب اسلامی ایران. در راستای تسهیل برای دستیابی به این کتاب ارزشمند و همچنین درس آموزی و آشنایی همگان با ابعاد مختلف قیام جاودانه حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) و ترویج فرهنگ کتابخوانی، پویش مطالعاتی روشنا در حرکتی مردمی و با همیاری ناشر، مراکز پخش و کتابفروشان و با صرف نظر نمودن از حقوق مادی و کاهش قیمت از 17000 تومان به 6000 تومان، کتاب نامیرا را به مردم گرامی تقدیم می کند. جوایز ارزنده ای نیز مانند سفر به عتبات عالیات، موبایل، تبلت و … نیز به خوانندگان گرامی اهدا می شود.

علاقه مندان به تهیه کتاب به صورت پیامکی می توانند با ارسال عدد 72 یا کلمه نامیرا به سامانه پیام کوتاه پاتوق کتاب فردا به شماره 3000330006992 این کتاب را در اسرع وقت با هزینه پست بسیار اندک و پرداخت 8000 تومان در مجموع تهیه نمایند. همچنین می توانند از طریق سایت پاتوق کتاب فردا و با مراجعه به صفحه کتاب نامیرا در این سایت یا دانلود اپلیکیشن اندروید پاتوق کتاب فردا و سفارش کتاب از طریق آن اقدام به ثبت سفارش و تهیه کتاب نمایید.

http://bookroom.ir/book/5939
1302356_376

بخشی از کتاب نامیرا به انتخاب نویسنده:

ماه کم‌کم از زیر ابری تیره بیرون می‌آمد. پای برکه‌ای کوچک، آتش بلندی برپا بود و عبدالله بن عمیر و ام‌وهب کنار آتش نشسته بودند و پای سفره‌ای مختصر شام می‌خوردند. اسب‌های آن دو به درختی در حاشیه برکه بسته بود. تنها صدای هرم آتش و سوختن خس و خاشاک و چوب‌های خشک درون آتش به گوش می‌رسید. ام‌وهب میل چندانی به خوردن نداشت و این را عبدالله درک می‌کرد، اما به سکوت می‌گذراند. بی‌میلی ام‌وهب کم‌کم کلافگی او را شدت داد و یکباره از پای سفره برخاست و به کنار برکه رفت و به زانو نشست. به عکس ماه در برکه چشم دوخت. ام‌وهب زانو به بغل خیره‌ی آتش بود. عبدالله ناگهان صدای چکاچک شمشیرها و نیزه‌ها را شنید. یکباره از جا پرید و به ام‌وهب نگریست که هم‌چنان آرام نشسته بود و به آتش می‌نگریست. صدا قطع شد، اما عبدالله آرام به سراغ شمشیرش رفت و آن را از نیام بیرون کشید. ام‌وهب از رفتار او حیرت کرد و با تعجب برخاست.

عبدالله گفت: «شنیدی؟»
«نه! چیزی نشنیدم.»
عبدالله به اطراف چشم انداخت و در تاریکی بیابان اطراف را پایید بار دیگر صدای سم اسب به گوش رسید و این بار هر دو شنیدند و با دقت به جهت صدا رو برگرداندند. از عمق تاریکی، سواری نزدیک شد. عبدالله به ام‌وهب اشاره کرد که کنار اسب‌ها پناه بگیرد و خود آرام به سمت سوار رفت. سوار نزدیک‌تر شد و وقتی عبدالله را در حالت هجوم دید، همان جا ایستاد و گفت:
«سلام برادر، من مسافری هستم از راهی دور؛ می‌خواهم به کوفه بروم از راه آمده مطمئن نیستم.»

عبدالله با بدگمانی به او نگریست و سپس اطراف را زیر نظر گرفت و انگار به دنبال سواران دیگری بود که با غریبه همراهند. سوار ام‌وهب را دید. گفت:
«من تنها هستم برادر راه کوفه را به من نشان بده، زحمت دیگری برایت ندارم!»
ویکباره اسبش -که معلوم بود راه درازی را یک‌نفس آمده بود- نقش زمین شد و سوار را بر زمین زد. سوار که دست‌کمی از اسب نداشت، پایش زیر اسب ماند و فریاد کشید. عبدالله هنوز تردید داشت. ام‌وهب جلو آمد و با تعجب به خیرگی عبدالله نگریست:
«عبدالله!»
عبدالله تازه به خود آمد و به کمک مرد رفت. ام‌وهب نیز دوید و دهانه اسب را گرفت و آن‌را جابه‌جا کرد و عبدالله زیر بغل مرد را گرفت و او را بیرون کشید. غریبه بی‌حال و خسته روی دست عبدالله ماند. او را کشان‌کشان تا پای آتش برد و ام‌وهب، مشک آب را آورد و عبدالله به او آب داد. کمی به حال آمد و وقتی خود را پیدا کرد، سراسیمه دستی به سینه‌اش کشید و از وجود چیزی در زیر لباسش مطمئن شد. عبدالله و ام‌وهب به یکدیگر نگاه کردند. مرد دوباره از حال رفت. عبدالله او را روی پلاسی خواباند. ام‌وهب رواندازی آورد و به عبدالله داد. گفت:
«پیداست چیز گرانبهایی با خود دارد.»
«خدا به او رحم کرد که گرفتار راهزنان نشد.»

عبدالله روانداز را روی مرد کشید و خود کنارش نشست و به درخت تکیه داد. بعد رو به ام‌وهب گفت:
«تو استراحت کن که فردا راه درازی در پیش داریم! من مراقب او هستم.»
ام‌وهب زیر تخته سنگی دراز کشید و عبدالله در حالی که به مرد می‌نگریست و می‌اندیشید، کم‌کم به خواب فرو رفت و دوباره رویایی را دید که پیش‌تر دیده بود. همان غبار و دود و آتش و برق تیز شمشیرها و نیزه‌هایی که بالا و پایین می‌رفتند و خون‌آلود می‌شدند، رودی خروشان، تیرهایی که از هر طرف به آسمان می‌رفتند، سم اسبانی که در میدان جنگ در هم می‌آمیختند، خیمه‌هایی که در آتش می‌سوختند، رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ می‌شد.
یکباره عبدالله وحشت‌زده چشم باز کرد و ام‌وهب را کنار خود دید که سعی می‌کرد او را بیدار کند. عبدالله جای مرد را خالی دید و به هراس افتاد. ام‌وهب به کنار برکه اشاره کرد. مرد کنار برکه زانو زده بود و سر و صورت خود را می‌شست. عبدالله با احتیاط بلند شد و منتظر ماند. ام‌وهب احساس کرد که عبدالله ترسیده است. گفت:
«این مرد تنهاست عبدالله! تاکنون ندیده‌ام از مردی تنها و خسته این گونه بترسی!»

عبدالله به تندی سر گرداند و به ام‌وهب نگریست. گفت:
«ترس؟! نه! من از او نمی‌ترسم! اما… اما حضور او مرا از چیزی می‌ترساند. دوباره همان کابوس، خدایا این چه دلشوره‌ای است که سینه‌ام را می‌درد.»
مرد آرام از کنار برکه بلند شد. به سراغ اسبش رفت و به سر و گوش او دست کشید. با مشک، آب به صورت و دهان اسب پاشید. بعد با مهر به عبدالله نگریست و گفت:
«اهل کوفه‌اید، یا شما هم مسافرید؟»
«ما اهل کوفه‌ایم، اما تو که از راه دوری آمده‌ای، از کوفه چه می‌خواهی؟»
«من همان می‌خواهم که همه‌ی اهل کوفه می‌خواهند.»
و کنار آتش که اکنون رو به خاموشی داشت، نشست و به اسبش نگاه کرد. عبدالله گفت:
«پس تو هم خبر حمله‌ی مسلم و یارانش را به قصر ابن‌زیاد شنیده‌‌ای!»

مرد جا خورد. به تندی از جا پرید:
«مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟!»
و مستأصل به اسب نگریست. ام‌وهب گفت:
«ابن‌زیاد هانی را کشت و راهی جز جنگ برای کوفیان نماند!»
مرد ناباور نگاهی به عبدالله و همسرش انداخت و بعد به تندی به سراغ اسب رفت و کوشید آن را  از جا بلند کند، اما اسب بی‌حال‌تر از آن بود که بتواند برخیزد. عبدالله به سوی مرد رفت. حالا کاملاً دریافته بود که مرد غریبه، مسافری عادی نیست. پرسید:
«تو که هستی مرد؟!»
مرد ملتمس رو به عبدالله برگشت. گفت:
«اسبت را به من بفروش! هر بهایی بخواهی می‌دهم.»
عبدالله گفت: «اگر برای یاری مسلم این چنین عجله داری. بدان که بی تو هم بر این‌زیاد چیره خواهند شد!»
مرد گفت: «اما من می‌خواهم مسلم و کوفیان را از جنگ باز دارم تا امام به کوفه برسند.»

ام‌وهب پیش آمد و گفت:
«پیش از تو عبدالله این کار را کرده، اما بی‌فایده است.»
«عبدالله؟!»
«آری من بسیار کوشیدم تا کوفیان را از جنگی بی‌حاصل باز دارم، اما کینه‌های کهنه، چشم‌های آنان را کور کرده، تا مسلم را به ریختن ابن‌زیاد وا داشتند؛ که اگر چنین شود، بار دیگر میان شام و کوفه جنگی خونین به راه خواهد افتاد.»
مرد گفت: «پس شما در این بیابان چه می‌کنید؟»
عبدالله گفت: «ما به فارس باز می‌گردیم، تا شاهد جنگ میان مسلمانان نباشیم.»
مرد لحظه‌ای در چشمان عبدالله خیره شد. بعد گفت:
«شما از چه می‌گریزید؟! اگر همه‌ی ما کشته شویم، بهتر از آن است که مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.»
و با پای پیاده به راه افتاد و دور شد. عبدالله مبهوت ماند و لحظه‌ای بعد به تندی دوید و خود را به مرد رساند. گفت:
«صبر کن غریبه!»

مرد ایستاد. عبدالله گفت:
«من اسبم را به تو می‌دهم و هیچ بهایی نمی‌خواهم، فقط به شرطی که بگویی تو کیستی؟!»
«من بنده‌ای از بندگان خدا هستم که به یگانگی و رسالت محمد شهادت داده‌ام و اکنون حسین بن علی را امام و مولای خویش قرار دادم تا یقین کنم آنچه می‌گویم و آن‌چه می‌کنم، جز سنت رسول خدا نیست، حتی اگر به بهای جانم باشد.»
عبدالله بر سر مرد فریاد کشید. گویی می‌خواست خود را از گناهی که در وجودش احساس کرد برهاند:
«مسلمانی‌ات را به رخ من مکش! که من با مشرکان بسیاری جهاد کردم؛ و این زن که پابه‌پای من تا مازندران و قسطنطنیه آمده، بهترین شاهد است که می‌داند، جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نکشیدم.»

مرد آرام و خونسرد به عبدالله تلخ لبخند زد. گفت:
«لعنت خدا بر آنان که ایمان شما را بازیچه‌ی دنیای خویش کردند؛ و وای بر شما که نمی‌دانید بدون امام، جز طعمه‌ی آماده، در دست اراذلی چون یزید و ابن‌زیاد هیچ نیستید؛ حتی اگر برای رضای خدا با مشرکان جهاد کنید. آیا بهتر و عزیزتر از قرآن و حسین، یادگاری از پیامبر بر روی زمین باقی مانده است؟»
و دوباره به راه افتاد و رفت. عبدالله مستأصل ماند و اکنون ام‌وهب نیز کنارش ایستاده بود. نگاهی به او انداخت و دوباره فریاد کشید:
«صبر کن!»

مرد ایستاد و دوباره رو به عبدالله برگشت. عبدالله به سوی او رفت. گفت:
«من هم پسر فاطمه را شایسته‌تر از هم برای خلافت می‌دانم، اما در حیرتم که حسین چگونه به مردمی تکیه کرده که پیش از این، پدرش و برادرش، آن‌ها را آزموده‌اند و اکنون نیز به چشم خویش دیدم کسانی را که او را دعوت کردند، به طمع بخشش‌های ابن‌زیاد چگونه به پسر عقیل پشت کردند و هانی را تنها گذاشتند. به خدا سوگند تردید ندارم که این مردم حسین را در مقابل لشکر شام تنها خواهند گذاشت. یزید به خونخواهی ابن‌زیاد خون‌ها خواهد ریخت.»
مردم آرام گفت: «آیا حسین بن علی اینها را نمی‌داند؟!»
«اگر می‌داند، پس چرا به کوفه می‌آید؟»

مرد گفت: «او حجت خدا بر کوفیان است که او را فراخواندند تا هدایت‌شان کند.»
عبدالله گفت: «چرا در مکه نماند، آن هم در روزهایی که همه‌ی مسلمانان در آن‌جا گرد آمده‌اند. آن‌ها نیاز به هدایت ندارند؟»
مرد گفت: «آن‌ها که برای حج در مکه گرد آمده‌اند، هدایت‌شان را در پیروی از یزید می‌دانند و یزید کسانی را به مکه فرستاد تا امام را پنهانی بکشند، همانطور که برادرش را کشتند. و اگر ما را در خلوت می‌کشتند، چه کسی می‌فهمید، امام چرا با یزید بیعت نکرد؟»
عبدالله گفت: «می‌توانست به یمن برود یا مصر یا به شام برود و با یزید گفتگو کند.»
مرد گفت: «اگر معاویه با گفتگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت می‌شود؛ و اما اگر به یمن یا به مصر می‌رفت، سرنوشتی جز آنچه در مکه برایش رقم زده بودند، نداشت. اما حرکت او به کوفه، آن هم با اهل‌بیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فکر.»

خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی‌کنم، که تکلیف خود را از حسین می‌پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت می‌خواهم. و من… حسین را برای دنیای خویش نمی‌خواهم، که دنیای خویش را برای حسین می‌خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می‌شناسی که من جانم را فدایش کنم؟»
و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظه‌ای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
«صبر کن، تنها و بی‌مرکب هرگز به کوفه نمی‌رسی!»
مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:
«بهای اسب چقدر است؟»
«دانستن نام تو!»
مرد سوار بر اسب شد:
«من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستاده‌ی حسین بن علی!»
و تاخت. عبدالله مانند کسی که گویی سال‌ها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دست‌ها گرفت.

منبع:مشرق

همچنین بخوانید:

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.