سرویس: غیر تولیدی » نقلی 13:13 - چهارشنبه 10 تیر 1394

عاشقانه‌هایی برای دردانه‌ی شهید حسن غفاری، شهید مدافع حرم:

علی گفت «بابا» اما کسی نگفت «جانِ بابا»…!

رفتی بابا؟ بابا رفت! بابا رفت که رفت…چه زود یادم دادی بابا که بدانم که بفهمم رفتن همیشه برگشتن ندارد.

به گزارش اصفهان شرق؛ علی خیلی کوچک است آنقدر کوچک که هنوز نمی داند “بغض” یعنی چه؟ هنوز نمیداند “خداحافظ بابا” یعنی خداحافظ تا کی؟ و هنوز نمی داند “رفتن بابا در قاب عکس روی دیوار” یعنی …
تازه داشت یاد می گرفت که روی دو پا بایستد، وقتی بابا رهایش می کرد چشم های بابا، علی را به راه می برد. بابا روی دوپا نشسته بود تا علی را از روبرو هدایت کند و پشت سر هم با صدای مردانه اش که موج نوای کودکی در لابه لای امواج صدایش می رقصید؛ “بیا بابا”، “یه کم دیگه”، “آفرین پسر گلم”، “دیدی ترس نداره بابا” و علی خسته که می شد می نشست و بابا سر از پا نمی شناخت، علی راه رفت، همه اش سه قدم اما برای بابا یک دنیا بود…
خسته که می شد، می افتاد و می دانست که بابا همین نزدیکی هاست. می دانست سر، که برگرداند دست های بابا، علی را به آغوش اش خواهد کشید.
وقتی برای اولین بار گفت: “بابا”، بابا دلش لرزید، وقتی بابا را مدام تکرار کرد هرچند دست و پا شکسته بابا بغض کرد، بغضی به اندازه احساس زیبای بابا شدن، بغضی به اندازه یک دنیا امید برای علی…
اما چند روزی است کسی با علی تمرین راه رفتن نکرده، چند روزی است علی چشم انتظار دستهای بابا است. چند روزی است گفتن “بابا” قلب را به لرزه می اندازد، انگار همه دارند تلاش می کنند کسی جلوی علی حرفی از بدون حرف ترین واژه بر زبان نیاورد که علی نگوید بابا و دل مادر آتش بگیرد که علی نگوید بابا و کسی نباشد بگوید جان بابا …
همه هوای علی را دارند، جایزه پشت جایزه، آغوش به آغوش که علی یادش برود و سراغ بابا را نگیرد، اما همه اش بی فایده است، چطور می شود؛ اصلا می شود که علی نگوید بابا؟ که علی بهانه نگیرد؟ نه نمی شود که نمی شود…
و می گوید؛ “با   با”، و درد شروع می شود و علی تکرار می کند، آخر دنبال جواب است، دنبال لوس کردن خودش برای بابا…
وای، چطور می شود که به علی از شهادت گفت؟ چطور می شود به علی از رفتن گفت؟ چطور می شود…
باید آرامش کرد، باید بابا را نشانش داد… عکس بابا شاید تنها امید باشد، بابا خوابیده، بابا دراز کشیده اما چشم هایش باز باز است و علی شاید با خودش فکر می کند بازی جدید بابا است. دراز می کشد کنار بابا، علی دلش نوازش بابا را می خواهد، علی دلش دست های بابا را می خواهد و علی صدای بابا را می خواهد…
نه، انگار این بازی را دوست ندارد، علی بغض می کند و نگاهی به بابا، دلش می خواهد بابا آرامش کند اما بی فایده است…
بغض علی در گلو می ماند، گریه نمی کند، انگار دارد یاد می گیرد که از حالا باید بزرگ شود و علی ساکت می شود.
شاید دارد با گنجشک لالایی هایش حرف می زند، آخر او هم بابای علی را خوب می شناخت، شب ها بابا از او برای علی لالایی می خواند…
شاید از او می خواهد وقتی که به آسمان پر کشید حواسش باشد شاید بابایش را آن طرف ها ببیند. شاید گنجشک قصه بتواند بابا را به خواب علی بیاورد، شاید…

منبع:ایمنا

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.