سرویس: دین و اندیشه » ماه رمضان 16:35 - یکشنبه 31 خرداد 1394

پیغامی از خط 175:

حضوری که در لحظه سخت نیاز، سایه عزت بر سر ایران افکند

اين روزها صحبت از عاشقي، دلدادگي، گمنامي، چشم انتظاري و دستان بسته  است

اصفهان شرق/ غلامرضا قدرتی

اين روزها سخن از مرداني است که  اين بار از ميان زلالي آب به آسمان لاجوردي پرگشودند؛ سخن از کبوتراني است که هرچند دست بسته اما سبک بال و آرام، 34 سال را به نظاره ما نشستند و اينک با پروازي دسته جمعي بر سرمان سايه افکندند.

به راستي حکمت آمدن به اين شيوه آن هم با دستاني بسته چيست؟

چه شد دريادلاني که همدم آب بودند و سکوت و خروش اروند هم نفسشان بود با دست هاي بسته، دست مارا گرفتند آخر چقدر دیر آمديد و چرا حالا و به موقع؟

*باخود مي انديشم…

هربار که راه به بي راهه پيموديم درست سر هر بزنگاه يا بهتر بگويم سر هر پرتگاه خود را رساندند حتي آنهايي که در مسلک گمنامي بودند و بي نشاني آرزويشان بود.

 

اين بار اما حکايت غريبي است، غربتي که جسم و جان را به ستوه مي آورد، اما عجيب تر از اين غربت، صداي قلم برخی ناشران است که پرواز سپيد بالان را به شک گرفته اند و مظلوميتي که طرح برخی تصاویر در برخی روزنامه ها(آرمان) به درستی مشهود بود.

براستي اگر يک تن از افلاکيان آب فرزند نسبي ما بودند در چگونگي شهادتش سخن به گزاف مي رانديم و در فضاي حقيقي و مجازي به شبه پراکني مي رسيديم.

139403262023415205507604

* برادر جان..

حال که به تو فکر مي کنم نشان و يادگاري هايت مرا به روزهای واقعه ای می برد که برای همیشه زنده می ماند، دست هاي بسته ات مثل دست هاي است که در کف العباس جا ماند، اگر دست بسته نبودي حتما مي توانستي غبار خاک را از چشم هايت بزدايي يا شايد دست بر دهان گيري و اندکي بيشتر تاب بياوري

در علقمه هم دستي نبود تا خاک و خون از نگاه علمدار برگيرد و آخرين نگاه سقا را از رهبر و مولايش دريغ ندارد.

*به راستي سوالي دارم

تو که ماهي دريا بودي چرا در خاک فتادي؟

مادرت به انتظار بارگشتت آرام نداشت و بيقراري پدر در ميان ابهت چهره مردانه اش گم مي شد.مادرت شايد وقتي از آمدنت نااميد شد تو را به حضرت ياس سپرد و خاطرش پر بود از ياد عباس
و امروز  بعد سي و اندي سال آمدنت مادرت نيست تا وقتي مي خواست تو را در آغوش بگيرد و زير چادر خاکي اش پناهت دهد تو بخاطر بسته بودن دستهايت نتواني او را در آغوش بگيري و پدرت رفت که اگر بود چگونه مي توانستي عرق بر جبين نشسته اش را بزدايي؟

اگر به کلام آخرم گوش بسپاري ديگر از درد لحظه هاي آخر نخواهم پرسيد از لحظاتي که نگاه پر مهر مادر، دست هاي پينه بسته پدر، خنده هاي شيرين خواهر و نگاه کنجکاوانه بردار کوچکت از ذهنت گذشت و همه آنها را به خدا سپردي رفتي

اصل ماجرا به همان سال واقعه مي رسد، شب، شب عمليات بود صداي مناجات رزمنده ها دشت را پر کرده بود؛ دراين ميان صداي قدم هايي خشن نزديک و نزيک تر مي شد و کمي بعد صداي گفتگو شنيده شد

امان نامه اي است براي عباس و برادرانش هرچه باشد رگ و ريشه اي مشترک داريم.

تو هم به حال سخت علمدار فکر مي کني حتما آنها نمي دانند که حتي نسب پيروي مولا بودن براي عباس عليه السلام از نسب برادري هم بالاتر و والاتر است. با خود مي انديشد مرا چه شده است که برايم امان نامه آورده اند فکرش حتي آزارش ميدهد و

مي داني و اگر همان شب امان نامه امضا شده بود دستي بر زمين نمي افتاد و بر چهره ماه غبار خاک نمي نشست.

19246371608928918616
*چقدر شبيه عباس….دست، آب، مولا

صبر کن، هنوز سوالي در کنج ذهن مرا به سخن وا مي دارد

مگر نمي دانستي که ما يعني مدعيان راه تو در حال امضاي امان نامه ايم؟

تو که خود علمدار امام بودي و جان بر کف مولا البته مي توانستي توافق کني جان خود بستاني و در عوض…. ولی  حالا با دست بسته آمدي که در بزم ما مهمان شوي

تا الگویی جاودان برای روزهای عزت و سربلندی باشی

حتما مي خواهي بگويي با دست هاي بسته هم مي شود کاري کرد

 

همچنین بخوانید:

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.