سرویس: غیر تولیدی » نقلی 09:10 - جمعه 22 خرداد 1394

جرعه‌نوش روایت کرد

پیش‌بینی شهادت در کربلای۴ و جزئیات مجلس ختم

اشک در چشمانم حلقه زده بود. در دلم حسرت می‌خوردم که چرا حرف‌های سال قبل آن عارف بسیجی را به‌شوخی گرفته بودم که به من می‌گفت: «ما شهادت را دودستی می‌گیریم و آن را رها نمی‌کنیم».

به گزارش اصفهان شرق؛ به نقل از تسنیم، شگفتی‌های فراوانی در جریان رزم، شهادت و تشییع شهدا وجود داشته و دارد، شگفتی‌های منظمی که برای جنگ با همه خشونت و ناملایماتش یک وجه ساختارشکن به‌‌نام زیبایی‌های جنگ می‌سازد که فقط در نبردهایی همچون جنگ هشت‌ساله ما رؤیت شده است، موقعیت‌هایی که از جنگ ما چیزی به‌نام هشت سال دفاع مقدس ساخت. «اسدالله جرعه‌نوش» جانباز و رزمنده هشت سال دفاع مقدس در روایتی در دفتر اول لحظه‌های آسمانی کاری از معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران به یکی از همین شگفتی‌ها اشاره می‌کند. او از پیش‌بینی یک شهید در مورد شهادتش اشاره می‌کند و آن خاطره را این‌گونه تعریف می‌کند:

پس از عملیات والفجر8 ــ فاو بود که نیروهای لشکر 9 فجر استان فارس در اطراف روستای ترکالکی نزدیک گتوند اردو زد. یک روز پس از اینکه نهار را صرف کردیم، طبق معمول کار به شوخی و مزاح بچه‌ها با یکدیگر کشید. وقتی «حسام اسماعیلی فرد» سر شوخی را با من باز کرد، به او گفتم: «حسام! وصیت کن اگر پولی و مالی داری آن را به من بدهند تا به‌نیت تو در راه خیر مصرف کنم.» صحبتم را که شنید مکثی کرد و گفت: «من که شهید شدم ختم مرا در مسجد النبی(ص) خیابان خاقانی می‌گیرند و حالا به‌ترتیب نفراتی را که دم در مسجد ایستاده‌اند و لباس سیاه پوشیده‌ و گردنشان هم کج است به تو معرفی می‌کنم. نفر اول دایی بزرگ من ایستاده، پس از او دایی کوچکتر و بعد از آقامهدی شوهرخاله‌ام (ایشان پدر نداشت)»، این شوخی به سرانجام رسید.

پس از عملیات کربلای4 که حسام در منطقه پنج‌ضلعی به شهادت رسید و در دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شد، برای او مجلس ختمی در مسجد النبی(ص) گذاشتند و من به‌دلیل رفاقت قدیمی که با حسام داشتم در این مجلس شرکت کردم. تا به در مسجد رسیدم ناخودآگاه تمام حرفهایی که حسام یک سال قبل با من زده بود در ذهنم مجسم شد و با دیدن نفراتی که دم مسجد ایستاده بودند که با حالت ماتم‌زده و سیاه‌پوش به مردم خوش‌آمد می‌گفتند، در جا خشکم زد و حالت انسان‌های برق‌گرفته را پیدا کردم. چند لحظه به همین حالت مانده بودم، چون می‌دیدم هرچه را حسام گفته بود مثل فیلمی که در سابق دیده باشم جلوی چشم من مجسم شده است.

اشک در چشمانم حلقه زده بود. در دلم حسرت می‌خوردم که چرا حرف‌های سال قبل آن عارف بسیجی را به‌شوخی گرفته بودم که به من می‌گفت: «ما شهادت را دودستی می‌گیریم و آن را رها نمی‌کنیم.» بعد از شهادت حسام شنیدم وی در آخرین خداحافظی با مادرش باز قضیه را به‌شوخی گرفته و با لهجه شیرازی گفته بود: «آی درو، به این ننه‌ام بگو که من دیگر برنمی‌گردم. آی دیوارو، تو هم شاهد باش که من به ننه‌ام گفتم که دیگر برنمی‌گردم».

 

همچنین بخوانید:

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.