سرویس: غیر تولیدی » نقلی 19:00 - جمعه 18 مهر 1393

وقتی که درب زندان باز شد اما هیچ کس توان فرار نداشت!

چنان ضعیف و ناتوان شده بودیم که اگر می گفتند آن طرف سیم های خاردار خانه تان است، میلی به رفتن نشان نمی دادیم. جرأت داشتیم، اما قدرتی برای ایستادن نداشتیم.

به گزارش اصفهان شرق؛

خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سورن هاکوپیان است.

 

اواخر شهریورماه۱۳۶۷، تقریباً بعد از یک ماه، برای اولین بار در کشویی سوله ی ما که عراقی ها به آن «قفس۱» می گفتند و محل تعمیر تانک های عراقی بود، تا انتهای دیوار کنار رفت. چند ردیف سیم های خاردار حلقوی که جلوی در روی هم انداخته شده بودند، اولین تصویری بود که از دنیای بیرون، مقابل چشمان مان ظاهر شد. روبه رو، صحرای بی آب وعلف، خودش را توی  دامان خسته ی چند کوه پهن کرده بود و خارهای خشک، توی حلقه ی سیم های خاردار، با هم روبوسی می کردند.

 

در که کامل باز شد، باد تند خودش را داخل سوله هل داد. با اینکه هوا به شدت گرم بود، نمی دانم چرا سردم شد ومثل چند نفر دیگر، توی خودم پیچیدم. مدت ها بود با دنیای بیرون ارتباط نداشتیم و شاید یادمان رفته بود چطور باید ذوق کنیم.

 

نگهبان های مسلح، یکی یکی و چند تا چند تا، وارد سوله شدند و آماده شلیک، روبه روی مان صف کشیدند. کسی تمایل به دیدن شان نداشت و سعی می کردیم از فضای بین آن ها که کم کم بسته می شد، معاشقه ی خار و سیم خاردار را ببینیم. اما سر نیزه ها، بی رحم و تیز، نگاه مان را بریدند و همان لذت کوتاه را از ما گرفتند.

«تعال. تعال.»

 

آن چنان ضعیف و ناتوان شده بودیم که اگر می گفتند آن طرف سیم های خاردار خانه مان است، میلی به رفتن نشان نمی دادیم. جرأت داشتیم، اما قدرت ایستادن نداشتیم.

 

در که باز شد، هراس داشتیم از ضعف و سبکی زیاد، با وزش باد، مثل بادکنک به هوا بلند شویم. گرسنگی و بیماری، رمق همه را گرفته بود. از دارو و دکتر خبری نبود. هنوز نمی دانستیم چند نفریم و آیا اسرای دیگری هم در اردوگاه هستند یا نه. هر روز چند نفر نگهبا ن ما را مثل گوسفند می شمردند و کسانی را که جان داده بودند با نشان دادن انگشت از آمار کم می کردند.

 

تا آن روز، چند نفرمان جان داده و به شهادت رسیده بودند. روزهای اول و دوم، هرچه التماس کردیم اجساد را از میان ما ببرند، کسی گوش نکرد. آخرین بار که التماس شان کردیم، کسی رغبت نمی کرد دست به آن ها بزند و بیرون شان ببرد. مایع سیاه رنگی از زیر پیکر یکی از آن ها راه گرفته بود و بوی تعفن تندی، فضای اطراف را پر کرده بود. تا دو روز بعد از اینکه اجساد را بیرون برده بودیم، مجبور بودیم روی محلی که جسدها قبلاً در آنجا قرار داشتند، خاک بمالیم تا بوی تند و تیزش، آزارمان ندهد.

 

این گونه آزارها و شکنجه ی عراقی ها، از همان روز اول که مقابل پرچم شان نایستادیم، شروع شد. فرمانده اردوگاه، سرگرد خشنی بود که از همان موقع، قدم های اول را برای اذیت و آزارمان برداشت. توی غروب آفتاب، به گارد پرچم دستور داد پرچم را بالا ببرند. چند بار سرمان فریاد کشید خبردار بایستیم، اما کسی گوش نمی کرد. حتی پایین آوردنش هم برای مان مشمئز کننده بود.

منبع:جام نیوز

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.