اصفهان شرق

نگرانم صدای خش خش جارویم مردم را بیدار کند

کدخبر: 24834
1393/05/01 در ساعت 08:00

به گزارش اصفهان شرق؛ مشهدی خیرالله حالا بیش از 35 سال است که شب‌ها خیابان‌ها را جارو می‌زند، زباله‌ها را جابه‌جا می‌کند، مدتی هم باغبان یکی از پارک‌های بزرگ شهر بوده و درختان و چمن‌ها را آب می‌داده و از شغلش خاطرات زیادی دارد. می‌گوید هر کسی شغلی دارد و خدا هم قسمت ما را اینچنین مقدر فرموده و نمی‌توان با قسمت مبارزه کرد. آنچه که در زیر می‌خوانیم مروری است بر بخشی از زندگی رفتگری که سالیان سال نیمه شب‌ها از خانه بیرون آمده تا پاکیزگی را به شهروندان هدیه کند، مشهدی خیرالله معتقد است زیبایی و پاکیزگی از وجوه زیبای خداوند است و پیامبر رحمت و مغفرت بی‌حکمت نگفته “النظافت من الایمان.” فارس: چند سال است به این کار مشغولی؟ زمستان که بیاید دقیقا می‌شود 35 سال. فارس: خودت چند سال داری پدر جان؟ حدود 70 سال، فکر کنم 67 سال فارس: چطور شد که این کار را انتخاب کردی؟ سال 1357 بود و در اوج فعالیت‌های انقلاب که من از یکی از روستاهای اطراف اصفهان به اصفهان آمدم، آن روزها کشاورزی دیگر جواب نمی‌داد و پدرم هم تازه فوت کرده بود و خواهر و برادرهایم هم می‌خواستند تا تکه زمینی را که من و پدرم روی آن کشاورزی می کردیم، بفروشم و سهم آنها را بدهم، من هم با قهر از روستایمان آمدم بیرون تا در شهر کاری پیدا کنم، با مردی آشنا شدم که به من پیشنهاد داد به شهرداری بروم و یک فرم پر کنم و آنجا مشغول کار شودم. فارس: با زن و بچه آمدی به شهر یا تنها؟ نه به آنها گفتم بمانند من می‌روم و وقتی کاری پیدا کردم بر می‌گردم، بعد هم برگشتم و آنها بردم به خانه‌ای که آن روزها اجاره کرده بودم. فارس: یعنی به محض اینکه آمدی به شهر توانستی خانه اجاره کنی؟ بله، البته یک خانه کوچک بود که ماهی 100 تومان برای آن می‌دادم. فارس: آن روزها چند فرزند داشتی؟ سه فرزند داشتم، دو تا دختر و یک پسر فارس: آنها با شغلی که پیدا کرده بودی مشکلی نداشتند؟ راستش با فرزندانم نه، چون خیلی کوچک بودند، ولی همسرم اوایل از کار من خوشش نمی‌آمد و می‌گفت شغلت را عوض کن و من هم می‌گفتم بگذار مدتی بگذرد من هم کارم را عوض می‌کنم. فارس: خب آخرش چه شد؟ تا الان نتوانسته‌ام شغلم را عوض کنم، یعنی قسمت ما هم این بود دیگر. فارس: بعد که فرزندانت بزرگ شدند با شغلت مشکلی نداشتند؟ توی مدرسه بچه‌ها فرزندانم را مسخره می‌کردند، به خاطر همین دخترهایم تا کلاس نهم بیشتر درس نخواندند، ولی پسرم دیپلمش را گرفت و به دانشگاه رفت، او می‌گوید پدر هر کسی یک شغلی دارد و شغل پدر من هم این است، نمی‌توانم که پدرم را به خاطر شغلی که دارد کنار بگذارم. فارس: دخترانت الان چکار می‌کنند؟ آنها ازدواج کرده‌اند، هر کدامشان هم یک بچه دارند، فکر کنم حالا خودشان بفهمند که یک پدر و مادر چقدر اذیت می‌شوند تا بچه‌هایشان به این سن و سال برسند. فارس: شغل دامادهایت چیست؟ یکی از آنها راننده است و روی اتوبوس یکی از آشناهایمان کار می‌کند و یکی دیگر هم تاکسی دارد. فارس: کمی به روزهای اول کار بازگردیم، آن روزها از اینکه توانسته بودی شغلی پیدا کنی چه حسی داشتی؟ آن روزها مثل الان نبود که شغل نباشد، هر کسی هر کاری بلد بود می‌رفت، خودش را معرفی می‌کرد و استخدام می‌شد، من هم چون کاری بلد نبودم به این کار روی آوردم. فارس: آن روزها حقوقتان ماهی چقدر بود؟ ماهی 300 تومان که 100 تومانش را هم اجاره خانه می‌دادیم. فارس: پس به نسبت آن روزها خوب پول می‌گرفتید؟ بله ولی کار خیلی سختی داشتیم. فارس: کمی راجع به نحوه کارتان بگویید؟ آن روزها رفتگری مانند حالا نبود که همه چیز ماشینی باشد، باید ساعت 3 شب از خواب بیدار می‌شدم و می‌رفتم منطقه‌ای که برایم مشخص کرده بودند جارو می‌زدم، بعد قبل از اینکه آفتاب بزند نماز می‌خواندم، بقچه صبحانه‌ای را که همسرم برایم آماده کرده بود باز می‌کردم و صبحانه را می‌خوردم و گاری را که سه بشکه بزرگ روی آن بود بر می‌داشتم و راهی محله ها می شدم و زباله‌هایشان را درون بشکه‌ها خالی می‌کردم، نزدیک‌های ظهر ماشین می‌آمد و بشکه‌ها را درون آن خالی می‌کردم. فارس: یعنی آن روزها زباله خشک و تر را با هم حمل می‌کردید؟ اصلا آن روزها این حرف‌ها معنی نداشت، مردم همه زباله‌هایشان را درون سطل می‌ریختند و حتی از کیسه زباله هم کمتر استفاده می‌کردند، تر و خشک را با هم می‌ریختند و صبح می‌گذاشتند بیرون، خیلی وقت‌ها هم گربه‌ها می‌آمدند و زباله‌هایشان را پخش می‌‌کردند که ما باید با دست آنها را جمع می کردیم و درون بشکه می‌ریختیم. فارس: سخت‌ترین دوران کار شما کی بود؟ اوایل استخدام من مواجه بود با راهپیمایی‌های مردم در زمان انقلاب، آن روزها هر روز آماده باش بودیم و باید شیشه خرده‌ها و کاغذها را جمع می‌کردیم، شاید یک خیابان را سه بار در روز جارو می‌زدیم. البته بعد از انقلاب هم این مشکل را داشتیم، یادم هست آن روزها هر کس رفتگر میدان انقلاب و اطراف آن بود عزا می‌گرفت، ولی چون من به پول بیشتری نیاز داشتم شیفتم را با رفتگرهای آن خیابان‌ها عوض می‌کردم، شاید ظرف مدت نیم ساعت میدان و خیابان‌های اطراف آن پر می‌شد از کاغذهای جور و واجور. فارس: آیا شده بود که این اعلامیه‌ها را برداری و مطالعه کنی؟ من سواد زیادی ندارم، ولی به خواندن آنها هم علاقه‌ای نداشتم، فقط به پول تعویض شیفت‌ها فکر می‌کردم، چون آن روزها خیلی به پول نیاز داشتم. فارس: چرا پول نیاز داشتی؟ چون از اجاره نشینی خسته شده بودیم و می‌خواستیم یک جایی را برای خودمان بخریم، همسرم تمام طلا و بخشی از جهیزیه‌اش را فروخت و من هم تمام تلاشم را کردم تا توانستیم یک خانه بخریم که تنها یکی از اتاق‌هایش قابل استفاده بود. فاس: تنها یکی از اتاق‌هایش؟ بله، فقط یک اتاق، بقیه خانه خرابه بود و سقف‌هایش پایین آمده و استفاده از آنها غیر ممکن بود، بازسازی آنها هم پول زیادی لازم داشت، تابستان‌ها راحت بودیم، چون پاهایمان را دراز می‌کردیم درون ایوان، ولی زمستان‌ها که نمی‌توانستیم در اتاق را باز بگذاریم خیلی اذیت می‌شدیم. فارس: حالا ماهانه چقدر حقوق می‌گیری؟ من که الان بازنشسته شده‌ام و دارم به صورت قرارداد مجدد با شهرداری همکاری می‌کنم، هم حقوق بازنشستگی را دارم و هم حقوق قرارداد را. فارس: الان وضعتان بهتر نشده است؟ من برای ساخت خانه و تهیه جهیزیه دخترانم از چند جا وام گرفتم و باید تا می‌توانم کار کنم تا هزینه وام‌ها را تامین کنم، اما اگر اینقدر بدهی نداشتم، بازنشستگی و حقوقم جواب زندگی من، همسر و پسرم را می‌داد. فارس: چرا پسرت کار نمی‌کند؟ او دارد درس می‌خواند و خودم هم می‌خواهم او فردی آینده‌دار باشد تا مانند پدرش تنها یک رفتگر ساده نباشد، وقت ندارد کار کند، ولی تا جایی که بتواند خرج زندگی و درسش را خودش در می‌آورد تا سربار من نباشد. فارس: رفتگری الان با آن روزهایی که تو تازه استخدام شده بودی چه تفاوتی دارد؟ آن روزها همه کارها دستی بود، ولی حالا همه چیز ماشینی شده، ماشین می‌آید و خیابان را جارو می‌زند، زباله‌ها را با ماشین جابجا می‌کنند، کلا همه کارها راحت و آسان شده است. فارس: چه چیز بیشتر از همه تو را اذیت می‌کند؟ اینکه نیمه شب‌ها مجبورم خیابان‌ها را جارو کنم و می‌ترسم صدای خش خش جارو باعث اذیت و آزار افرادی شود که خواب هستند، من نمی‌توانم در آن دنیا جوابگوی شهروندان باشم، امیدوارم آنها من را حلال کنند و بدانند که برای پاکیزگی بیشتر شهرشان این کار را می‌کنم. فارس: چرا اینقدر از این موضوع می‌ترسی؟ یک شب که داشتم خیابان را جارو می‌زدم ناگهان در یکی از خانه‌ها باز شد و یک آقایی با زیرپوش و زیرشلواری آمد دم در و آغاز کرد به من بد و بیراه گفتن، بعد آمد جلو و خواست دسته جارویم را بشکند، حتی دو سه تا ضربه هم به من زد و فحش‌های خیلی بدی به من داد، می‌گفت صدای خش و خش جارو اجازه نمی‌دهد بخوابد، من تا صبح از فحش‌ها و نسبت‌هایی که به خانواده‌ام داده بود گریه کردم و کارم را انجام دادم، آن شب را هرگز فراموش نمی‌کنم. فارس: تو چکار کردی؟ هیچی، اگر به سرکارگر شهرداری می‌گفتم از حقوقم کسر می‌کرد و می‌گفت تقصیر من است که سبب زحمت شهروندان شده‌ام، آن روزها در شهرداری هر چیزی را بهانه می‌کردند تا حقوق کارگران را ندهند، اما حالا خیلی بهتر شده، حتی در برخی مناطق حمام درست کرده‌اند تا رفتگرها لباسشان را عوض کنند، دوش بگیرند و بعد به خانه بروند تا لباسشان بوی زباله ندهد. فارس: شاید سئوالم کمی عجیب باشد، ولی در هر شغلی یک چیزی هست که افراد را اذیت کند، در شغل شما چه جور زباله‌هایی بیشتر از همه اذیتت می‌کرد؟ آن روزها جوی‌های کنار خیابان‌ها را هم رفتگرها تمییز می‌کردند، باید با همان جارویی که داشتیم جوی‌ها را جارو می‌زدیم و وقتی زباله‌هایش به اندازه زیادی جمع می‌شد باید با دست آنها را داخل بشکه می‌ریختیم، آن روزها بوی لجن و کثیفی این زباله‌ها خیلی ما ‌را اذیت می‌کرد. فارس: مگر دستکش نداشتید؟ چرا ولی دستکش‌ها جوری بود که بیشتر اذیت می‌کرد و برای اینکه راحت باشیم مجبور بودیم دستکشمان را از دست خارج کنیم. دیگر سئوالی نداشتم، اما دلم نمی‌خواست از کنار مشهدی خیرالله بلند شوم، می‌خواستم بیشتر با او حرف بزنم، لهجه اش زیبا بود و نوع حرف زدنش آهنگی داشت که به دل می‌نشست. صداقت عجیبی در چشمانش موج می‌زد، نیم نگاهی به فلاسک چایی کنار دستش انداختم و او هم خیلی خوب متوجه منظورم شد، دستش را درون کیسه‌اش کرد و یک شیشه که قبلا در آن مربا بود و حالا به عنوان لیوان از آن استفاده می‌کرد بیرون آورد، کمی چایی در آن ریخت، آن را در شیشه گردانید و بیرون ریخت، بعد هم شیشه را پر کرد از چایی و جلوی من گذاشت، دستش را تا ته درون کیسه فرو برد و ظرف قند را از آن بیرون آورد و تعارفم کرد، گرمی یک چایی آن هم صبح یک روز تابستان دلچسب‌تر از آن بود که بتوانم از خوردنش امتناع کنم، هنوز چایی را تا ته نخورده بودم که مشهدی خیرالله گفت “چایی که تمام شد شیشه را درون کیسه بگذار و آن را به درخت آویزان کن”، خودش هم بلند شد، جارویش را دست گرفت و در گرگ و میش هوا، پشت یک پیچ از شمشادها محو شد…

منبع: فارس