سرویس: تولیدی » مقاله و یادداشت 10:56 - یکشنبه 18 خرداد 1393

دکتر رضا تقیان

سنت گرایی، تجدد گرایی از دیدگاه شهید مطهری

در نوشتار پيش رو، نخست مفاهيم محوري سنت و تجدد و سپس پيشنيه ي تاريخي اين جدال كه ابتدا در غرب مسيحيت و كمي ديرتر بريده از جايگاه واقعي خود، در شرق اسلامي مطرح شده در معرض نقد و بررسي قرار گرفته و در حد بضاعت از نظرات ارزشمند شهيد مطهري بهره برده ايم.

اصفهان شرق- رضا تقيان ورزنه( رییس دانشگاه پیام نور ورزنه)

سنت گرايي – تجددگرايي – پسا تجددگرايي

(تراديسيوناليسم- مدرنيسم- پست مدرنيسم)
“ازدیدگاه شهيد مطهري”

كنفوسيوس حكيم باستاني گفته است: هر ظلمي در جهان از ظلم بر كلمات آغاز مي شود. لفاظي آفت عقلانيت است و براي پرهيز ازآن وارسي مفاهيمي كه موضوع تفكر هر پژوهشگري واقع مي شود، از بنيادي ترين اقدامات است.اين مهم در موضوعات جدال برانگيز علوم انساني اهميتي مضاعف مي يابد.در سيره ي سلف صالح ما نيز تعريف اصطلاحات جايگاه شايسته اي داشته است .در نوشتار پيش رو ، نخست مفاهيم محوري سنت و تجدد و سپس پيشنيه ي تاريخي اين جدال كه ابتدا در غرب مسيحيت و كمي ديرتر بريده از جايگاه واقعي خود ، در شرق اسلامي مطرح شده در معرض نقد و بررسي قرار گرفته و در حد بضاعت از نظرات ارزشمند شهيد مطهري بهره برده ايم.

1 ) زمان كه فهم هر گونه را بطه بين مفاهيم زمانمند و مكانمند سنت و تجدد-به معنايي كه بزودي به آن مي پردازيم- بي شناخت ماهيت و واقعيت و وجودي آن ناممكن، و در بيشتر مباحثات جدال برانگيز معموله مغفول واقع مي شود؛شايد از كليدي ترين مفاهيمي باشد كه حل بسياري از معضلات فكري و عقيدتي به ويژه كثيري از مسائل فرازماني و فرا مكاني ما بعدالطبيعه را در بازنمايي و وارسي خود مقيد نموده است .نخستين و برجسته ترين ويژگي وحي الهي كه بي بهره وري از نور پر فروع آن، عقل و حس و تجربه در مجراي صحيح خودبه كار نمي افتند،فرا -زماني و فرا مكاني بودن آن است .با تغيير در نگرش هر فيلسوفي درباره ي زمان كل دستگاه فلسفي او با چهره اي نورخ نمايي كرده ؛مباني مورد نظر او توضيح مي يابند و يا خود را ازتيررس بررسيهاي زمانمند و مكانمند بشري دور مي سازند؛و نيز اصول زير بنايي و كليدي آن در چالشي بزرگ با ساير اجزاء به سبك و روش جديدي نظم و نسق مي يابند .تو گويي زمان چون روحي است در كالبد هر دستگاه فلسفي .چه بسيار اذهان كه تحت سيطره ي آن در فهم ابتدائي ترين مسائل مابعدالطبيعه سر به آستين مي سايند ؛و با رهايي از قيد و بند آن به نظاره ي حقيقت هستي مي نشينندودر قله هاي رفيع وجود، فارغ از هر وسوسه اي از عدم و نيستي سكني مي گزينند تا آنجا كه حتي كروبيان نيز از مجد و عظمت او انگشت تعجب بر دهان مي گيرند و از همراهي او به اشاره ي((لودنوت انمله لا حترقت))باز مي مانند.

زندان زمان از مخوف ترين ووحشتناك ترين زندانهاي عالم طبيعت است و آزادي از آن از لذتبخش ترين وارستگيها. رهايي از زندان زمان “اما” در فرار و نفرت از آن نيست؛بلكه در قبول واقعيت هاي وجودي آن است .از اين منظر هم نفرت و بيزاري و انكار واقعيت وجودي زمان (جمود)زيانبار است و هم شيدائي و روي آوري مفرط و بر صدر نشاندن آن (جهالت ).چه گرفتاريها و حوادث خشونت باري كه نفرت از زمان يعني نفرت از نو شدن و نو گرايي در طول تاريخ براي انسان زمانمند بوجود آورده ؛و چه وانهادگيهاو سرگشتگيها يي كه از شيدايي به آن براي انسان ((فرا زمان گوهر))حاصل آمده است.

باري تحولات اساسي در بنيانهاي فكري بشر در طول تاريخ فرهنگ و تمدن مديون وامدار و ريشه در تحول فهم زمان داشته است.محض نمونه شيرين ترين و در عين حال پيچيده ترين يافته ها ي متفكر و فيزيكدان بزرگ معاصر ،اينشتين، زير مجموعه آموزه ي فضا-زمان است.جوهره ي تفكر ملاصدرا فيلسوف يا متكلم بزرگ عالم اسلام در نظريه محوري حركت جوهري به مسئله زمان تعلق دارد .ماده و امر مادي در انديشه او علاوه بر مقيد بودن به ابعاد سه گانه مشهور پايي نيز در قفل زمان دارد و اسير هوسبازيهاي اوست.فلسفه ي كانت فيلسوف شهير غرب كه آبشخور بسياري از نحله هاي فلسفي قرون اخير است ؛ با بازنگري د رمقوله هاي زمان و مكان متولد شده است. انسان در فلسفه كانت از دو منفذ زمان و مكان به عالم هستي مي نگرد و به همين لحاظ از درك مسائل مابعدالطبيعه با عقل نظري عاجز است .

اما آن جنبه از بحث حاضرکه با نگرش درباره زمان پيوند مي خورد اين مسئله مهم است که زمان آن چنانکه در بينش هاي سطحي بر آن تأکيد مي شود،به سه بخش گذشته،حال وآينده قابل تفکيک نيست. بنابراين تحليل آسان وار و بي پرواي جنبه هاي مختلف امور زمانمند به«کهنه» و«نو» وتقدم بخشيدن به هر يک ازاين دو، ناشي ازسطحي نگري وآسان انديشي است.حال وگذشته و«کهنه ونو» در هم تنيده است.توگويي هردو پله هايي لازم الصعود براي آينده هستند؛ وهرکس گذشته را به بهانه ي آينده نفي مي کند حقيقت وحودي خودرا انکار ميکند؛ وبا گذاشتن داغ بي هويتي بر پيشاني خود، خودرا از حظ عميق ترين زواياي وجودي خود محروم مي کند.اما نفي حال وماندن در گذشته نيزنفي زواياي ديگري ازوجود انسان است؛ومشتمل برتبعات ويرانگر ديگر. همچنين زمانمند ومکانمند بودن که ازويژگيهاي امور مادي است،قابل اطلاق بر همه وجوه هستي ازجمله وجه ماوراءزماني ومکاني موجودات مابعدطبيعي نيست.

2) سنت (تراديسيوناليسم): سنت در لغت به معناي شيوه،روش فكري و قالب عملي معين و ثبوت يافته است .شادروان محمود حسابي در واژه ”trade“بجز شيوه،استادگي،ورزه ،كردار ،كاروكرد را آورده است .كه در مجموع ،معناي كار پخته ي ورزيده و ازروي استادي را افاده مي نمايد . ( حسابي ،1373،ص553). سنت دراطلاق فرهنگ اسلامي آن از مقوله ي ارزشي محض است و بر گفتار و كردار و رفتارپيامبر گرامي اسلام (ص)كه براي مسلمانان تقدس خاصي داشته و لازم الاتباع است اطلاق مي شود .

اما سنت در بحث فعلي ،معناي عامي دارد .يعني افكار ،اعتقادات و آداب رفتاري كه از گذشته بر جاي مانده وشامل همه مظاهر فرهنگ و تمدن گذشته مي شود .از اين منظر سنت داراي اجزائي است .از مضامين بلند كتب مقدس گرفته تا عادات و شيوه هاي زندگي خاصي كه در برهه اي از زمان شكل گرفته و چه بسا به علت فرو رفتن در فرهنگ ديني ، رنگ تقدس به خود گرفته و ممكن است درزمان حاضر سازنده يا ويرانگر و خرافاتي محض باشد. بنابراين نخستين ومهمترين كار در هر بحثي راجع به سنت تفكيك اجزاي مقدس و ثابت و لا يتغير سنت از اجزاي زمانمندو مكانمند آن است .و چه بسا مسامحه و سهل انگاري از اين امر مهم موجب سرايت تقدس بخشي از سنت به بخش متغير و غير مقدس آن شود؛ و اينجاست كه ممكن است جمعي براي حفظ جاه و مال و منال خود و به بهانه ي دفاع از حريم اعتقادات ديني با جمود و تحجر جامعه اي را به ايستائي و عقب ماندگي بكشانند و جمعي نيز به بهانه ي پيشرفت فرهنگ و تمدن و به نا حق دين و اجزاي مقدس سنت را عامل ركود و عقب افتادگي بدانند .

ازسنت تعاريف زياد وتقسيم بندي هاي گوناگوني شده است.ازجمله تقسيم سنت به سنت هاي «حکمي»، سنت هاي «عادي» وسنت هاي «خرافي».
سنت هاي حکمي برخاسته ازمتن فطرت آدمي هستند.اين ها قوانين ثابت ولا يتغير حاکم برطبيعت وانسان هستند.اگرچه رد پاي هسته اوليه اين سنت ها را مي توان تا ظهور وبروز اولين انسان ها رديابي کرد؛اما به تناسب پيشرفت فکري انسان تکامل مي يابند.اين سنت ها داراي ظواهر وبواطني نيز هستند؛وبا تکامل بشر درهردوره هم شکل ظاهر وهم باطني از بواطن آن رنگ وجودبه خود مي گيرند. چون اين سنت ها به هرحال با گذشت زمان تغيير نمي کنند بلکه تکامل مييابند وريشه دارترمي شوند؛نمي توانندمنشأ زماني ومکاني داشته باشند.بلکه منشأ مابعدالطبيعي دارند.يعني همه اي سنت ها دربرهه اي اززمان ازعالم بالا برانديشه وذهن انسان نزول پيداکرده اند. سنت انبياءالهي وکتب آسماني در اين بخش از سنت جاي مي گيرند؛ومقدس اند.
سنت هاي عادي: آن شيوه ها وروشهايي هستند که به مقتضيات زمان يا موقعيت مکاني يا وجود حالت خاصي ايجاد شده ورواج يافته اند. اين بخش ازسنت فلسفه ي وجودي خاصي دارند؛ ولازمه ي زندگي انساني هستند.اما گاهي چنان با جنبه هاي وجودي انسان در هم تنيده مي شوند وبراي ادامه حيات انساني،با همان شکل وشمايل خاص، ضروري مي نمايندکه تفکيک آن ها از سنت هاي حکمي بسيار مشکل مي نمايد،وبعضا حلت تقدس گونه اي به خود مي گيرند. با گذشت زمان وازبين رفتن فلسفه ي وجودي اين بخش ازسنت، کار آيي خودرا از دست مي دهند؛ ولي فرو رفتن آن ها در فرهنگ ديني ورنگ اعتقادي به خود گرفتن آن ها باعث تبديل شدن آن ها به نماد شده وبا رنگ تقدس گرفتن به خود به صورت ارزشي محض تبديل مي شوند؛وچون درحاق واقع چنين تقدسي رابر نمي تابند ولي درعداد ساير امور مقدس درمي آيند؛باعث تضعيف سنت هاي حکمي شده ودراين صورت قيام مصلحان ومحييان ديني براي زدودن رنگ تقدس از آن ها ضرور ي مي نمايد.تضاد اين بخش ازسنت با پويايي فکر انسان در طول تاريخ وجود داشته است. اما درعصر جديد به واسطه تحولات پي درپي وشتاب محيرالعقول تکاملي علم؛ وگره خوردن اين بخش از سنت با منافع مادي بانيان مسحيت؛تعارض اين دوبخش بارزتر ومنشأ اثرتر بوده است.

سنت هاي خرافي: آن بخش از سنت که بافته هاي انسان در توجيه پديده هاي مجهول العله است؛و بعضا چنان با جنبه هاي اسرار آميز بخشي ازاعتقادات ديني درهم تنيده شده،که تفکيک آن ها مشکل مي نمايد؛وحتي دامنگيرافرادي مي شود که خود داعيه مبارزه باآن ها را دارند.بعضي از اين سنت ها حالت هاي تغييرشکل يافته ي اعتقادات راستين هستند؛وبخشي نيز بي پايه وبي بنيادند.اما نظر به رواج اين نوع خرافات در جوامع ابتدايي وحتي جوامع مدرن؛ ونيزخرافي قلمداد نمودن بسياري از اعتقادات راستين توسط افراد به اصطلاح نوانديش؛تفکيک اين بخش ازسنت از ساير بخش ها براي پاسداشت سنت هاس حکمي ونيز سنت هاي عادي مفيد؛ لازم وضروري است. دراين نوشتار سنت گرايي به معناي رايج آن؛يعني آن نوع سنت گرايي که ا نديشه تجدد را برنمي تابد، وآن رايکسره نفي مي کند، به کار رفته است.

3 تجدد(مدرنيته) : « تجدديا به تعبير زبان فرانسه ،مدرنيته و يا به زبان انگليسي modernityوصف انساني است كه تقريبا از پانصد سال پيش ظهور كرده است .موجودي كه متصف به مدرن بودن ومتجدد بودن مي شود ،اولا و بالذات انسان است .آن هم فرد انساني كه تقريبا ا زپانصد سال پيش بدين سو ،ابتدا در اروپاي غربي و بعد در امريكاي شمالي و آهسته آهسته در سرتا سر جهان در حال پديد آمدن بوده است.» ( ظهيري، 1381،ص88)
شروع مدرنيته رااز چند جنبه مي توان مورد بحث قرار داد.کساني که از منظر تاريخي به مدرنيته نگريسته اند، تاريخ مدر نيته رادر فاصله زماني ميان عصر نوزاييوپايان قرن نوزدهم مد نظر قرارداده اند. مارکس وماکس وبر فراگرد صنعتي شدن وگسترش سرمايه داري را سرآغاز زايش وپويش مدرنيته دانسته اند. عده اي کشف قاره ي آمريکا واختراع چاپ ورواج نطريه ي گليله واشاعه ي انسان باوري راآغاز اين دوره شناخته اند.جمعي از نظريه پردازان سياسي مدرنيته رابا قرن هيجدهم وظهور عصر روشنگريواستقرار دمکراسي درغرب همزمان دانسته اند. کسانيکه از منظر هنر به مدرنيته نگريسته اند،تغييرنگرش به هنر راسرآغاز ان دانسته اند.فيلسوفان وانديشمندان ظهور خردباوري نوين وبه خصوص رواج انديشه ي مکانيکي دکارت ونيز فلسفه ي انتقادي کانت راطليعه مدرنيته دانسته اند. دراين ميان خاستگاه هاي پيچيده نيز براي مدرنيته مطرح شده است. از اين منظر مدرنيته داراي وجوه متنوعي است که هريک ازوجه هاي آن متعلق به زمان خاصي است.وجه ادبي و فرهنگي مدرنيته محصول تحولات سده ي شانزدهم ميلادي است که انسان گرايان درظهور آن نقش اساسي داشته اند. درحالي که وجه دوم مدرنيته در قرن هفدهم ازسوي فلاسفه وبا نظرات کساني چون دکارت وکانت به اوج خودرسيد.اماوجه دين ستيز وتقدس گريز مدرنيته محصول تعارضات بين علوم جديد وانديشه هاي رايج ديني بودکه کليسا باانگيزه هاي خاصي آن هارا درعداد اصول وعقايد ديني قلمداد کرده بود؛وهمچون سدي دربرابر ظهور وبروز نظرات جديدعلمي مي نماياند.
بعضي نيز سابقه ي مدرنيته راتاانديشه هاي «اگوستين قديس» پي گرفته اند.واژه (modernus) تاسده ي چهاردهم به معناي کسي که دادراي ايمان است،در تقابل با انسان هاي عصر کفر وجاهلي به کا رمي رفت.

وجه مشترک اين ديدگاه ها نگريستن به مدرنيته به مثابه تحولي عظيم در تاريخ بشر است؛ که اين برگ از تاريخ با انقلاب کپرنيک درنجوم يا انقلاب کانت در شناخت ويا انقلاب هيوم در اخلاق ورق خورده است.(نک: تحقيق درمبادي اخلاق.هيم.ترجمه نگارنده)
اوصاف انسان متجددرا به صور گوناگوني به تصوير كشيده اند .از انسان گرايي (اومانيسم )گرفته تا علم گرايي و ميل به تسلط بر طبيعت و پيشرفت و رفاه و سكولاريسم و عقل گرايي(عقل ابزاري )و مهمتر از همه تقدس زدايي از همه امور و نيز متغير و متحول دانستن همه اوصاف و جنبه هاي انساني و در يك كلام فاصله گرفتن ازمباني تفکر الهي .اينكه چه شد كه انسان به اين مسير افتاد و آيا اين مسير جدائي از دين هنوز ادامه دارد يا با تجربه ي تلخ انسان در قرن بيستم نسيمي از معنويت به سمت و سوي انسان غربي وزيدن گرفته ، موضوع بحثهاي مستقلي است كه در جاي خود بايد به آنها پرداخت . علل جدائي انسان از دين و معنويت به سياق حقيقي آن ، هر چه باشد ، مسلما بين آنچه به نام دين در غرب آن روز رواج داشت با حقيقت و گوهر دين حق كه عدالتخواهي ،احترام به انسان و در نظر گرفتن همه جنبه ها ي او از آموزه هاي اساسي آن است ؛از زمين تا آسمان فاصله وجود داشت .

ويژگي هاي مدرنيته را مي توان از جهات مختلفي مورد بررسي قرار داد.

از جنبه معرفت شناختي : تفکر مدرن حدود معرفتي انسان را به نازل ترين سطح خود؛يعني پديده هاي مادي فروکاست؛وتأسف بارتراينکه بر همه يافته هاي حقيقي واقعي انسان از ساير منابع معرفتي انسان خط بطلان کشيد. نگاهي گذرا به تغيير نگرش درباره ي عقل اين ادعارا به کرسي اثبات مي نشاند.

“در فرهنگ يوناني کهن سه واژه براي عقل به کار مي رفته است. فرونيس، نوس ولوگوس. ارسطو بين دو وجه متقابل عقل تفکيک قائل شد. عقل فعال که صورت ناب خردورزي محسوب مي شد؛و عقل منفعل که به ادراکات حسي مربوط مي شد.با ترجمه آثار ارسطو اين دومعني ازعقل مورد قبول دانشمندان مسلمان قرارگرفت. به ويژه آن ها برنقش عقل فعال در به فعليت درآوردن عقل انساني ازقوه به فعل تأکيد کردند. باظهور فلسفه ي مدرسي يا اسکولاستيک مسئله ايمان وعقل ورابطه آن ها مورد توجه بيشتر قرار گرفت؛ وتوماس آکوئيناس تحت تأثير فلاسفه اسلامي مدعي شد که عقل وايمان دوحجت خداوندي ومکمل هم هستند.اما اوبرخلاف ابن رشد وابن سينا برتقدم عقل برقياس تأکيد مي کرد؛ وانسان ها رااز واگذاري کار هستي به عقل بر حذر مي داشت. چه عقل گاهي راه ضلالت مي پيمايد.دکارت درفلسفه ي خود مکان والايي رابه عقل اختصاص داد وآن راتنها راهبر هستي انسان قلمداد کرد.توماس هابز وجان لاک تعبيري مادي از عقل عرضه داشتند وآن را صرفا ازاري براي محاسبه قلمداد نمودند. يعني انکار جنبه ماوراء طبيعي عقل. کانت باتقسيم عقل به دوحوزه نظري وعملي،عقل نظري را از دريافت واقعيت آن چنان که هست محروم نمود.وايمان به خدا، نفس ومعاد را در گرو عقل عملي وصرفا براي معنا دارشدن قوانين اخلاقي لازم دانست.

باظهور مدرنيته اولا: عقل به سطحي ترين لايه خود يعني ابزار محاسبه انسان دررفع ورجوع امور مادي تقليل وجود يافت؛وثانيا:پيوند عقل با ايمان ازهم گسست.يعني آ ن عقلي که داراي جنبه ي الهي وماوراءطبيعي بود واز مهمترين منابع شناخت انسان از امور فراحسي بود انکارشد؛وعلم کلي واعلاي حاصل ازآن موردترديدجدي قرارگرفت ودرعوض علم به امور تجربي که در آن ديگر نيازي به فعليت هاي پيچيده عقلي نبود اصالت يافت.”( ضميران. ص. 16-15. باتلخيص وتصرف)

ازجنبه هستي شناسي: رد تأثير نيروهاي فوق طبيعي برامور زندگي از ويژگي هاي مهم هستي شناسانه مدرنيته است.اگرچه دامنه ي اين انکار به تدريج تاانکار موجودات ماوراء طبيعي گسترده شد؛اما تغيير رابطه انسان وجهان باخدا منشأاين فکر شد که انسان، خودبا سرپنجه هاي آهنين خود تقدير خودرا رقم مي زند.به علاوه اين آموزه ديني که بسياري ازوجوه متعالي انسان ازطريق توسل به امور ماوراء طبيعي به منصه ي ظهور مي رسد، به صراحت مورد انکار ودرعداد عقايد خرافي قلمداد شد.حقيقت اين است که انسان مدرن با محدود نمودن همه چيز به زمان و اصرار عجولانه ولجاجت آميز بر طبيعت ناسوتي وانکار ساير مراتب وجود،سطحي نگري رابه حد افراط رسانده وبه عقيده ي نگارنده مهمترين ويژگي اوهمين سهل انديشي است.آن اندازه سهل انديش است و عالم هستي را آن قدربي رمز وراز مي داند که مي تواند «انسان» را محور ومدار آن قرار دهد.

ازجنبه انسان شناسانه: انسان درمدرنيته محور ومدار هستي قرارگرفت.اوداراي چنان عظمت مستقلي است که نيازي به نقش خدا ومعرفت الهي در زندگي خود ندارد.تمايلات فردي وگروهي اودايرمدارو منشأ اصول اخلاقي شد. همه هستي ازبراي اوست واوبراي خود.

به طور کلي مي توان ويژگي هاي انسان مدرن وانديشه تجددگرايانه رااين گونه صورت بندي نمود:

1) افسون زدايي.انسان متجدد به هيچ افسون ورمز وراز ي باور ندارد.همه چيز را واضح، روشن وعلمي مي خواهد. او چنان غرق درسطحي ترين لايه ي هستي شده که درک لايه هاي عميق تر هستي براي اوغيرممکن است.مهم اين است که اوبه اين هم اکتفانکرده وبه دلايل روان شناختي ازاساس آن لايه هارا انکار مي کند.

2) انسان متجدد ازنظر رواني وروحي شکاک ومضطرب است.در امور فراحسي بسيار سخت باور است وزود نقدمي کند، اموررا زير عينک تجربه مي برد، وبه زعم خود ازروي آگاهي واختيار شک ميکند. در بينش او ارزش ها درجنگ هستندواو درانتخاب آن ارزش ها هم مردد است. متفکر متجددهميشه مضطرب است. يک کشتي بي لنگر ومعلق ؛ازهمين رو باتمام وجود سعي در مشغول نمودن خود مي کند‍ لحظات فراغت او اگر به تفکر بينجامد لحظات اضطراب آوري است؛واوهميشه از آن گريزان. اويا به شدت مشغول کار است؛يا غرق درلهو ولعب است؛ ويا با مصرف مخدرات از خودبيخود.

اما مدرنيته “بارويکردي خوشبينانه به دوراني گفته مي شودکه در آن ديگر از تعصبات بردگي،استيلاي احساس بر عقل،استبداد وعدم تساهل خبري نيست.(انديشه هاي فلسفي.ص. 3) مي افزاييم:مگربه اشکال پيچيده ومدرن آن.

در عصر مدرنيته بنياد سنت هاي دير پاي فرهنگي وديني در معرض پرسش قرار گرفت؛دريافتهاي عرفاني وباطني متزلزل شد؛اخلاق کهن مورد انکار وحتي تمسخر قرار گرفت؛مناسبت انسان با جهان وطبيعت وگذشته وحال وآينده وحتي نظام حاکم بر مرگ وزندگي تغيير اساسي يافت وشک،تعدد،کثرت گرايي، ،خودکفايي، تخصص وکارشناسي جايگزين يقين، وحدت،منزلت وحرمت شد.

حقيقت اين است که مدرنيته ومدرنيسم مورد تفسيرهاي زيادي قرار گرفته است.گروهي که درباتلاق نفرت وبدبيني فرورفته؛ ودر زندان گذشته محبوس مانده اند،يکسره برآن خط بطلان کشيده اند؛ وآنان که دربرهوت سهل انديشي ويلان وسرگردانند،يکسره برآن مهر تأييد.اما واقعيت اين است که اين پديده نيز همچون ساير مظاهر زندگي انسان فرشته خو وشيطان صفت از جنبه هاي مختلف شايسته ي بررسي است.الا اينکه کبرورياي بانيان کليسا وغروروسرمستي بانيان علوم جديد،جنبه هاي فرشته خويي آن رابسيار کم رنگ نموده اند.

4 پست مدرنيسم:اين اصطلاح از پيشوند post و كلمه ي لاتيني الاصل modernism تركيب شده است .پيشوند post مربوط است به posterity به معني آيندگان .ريشه ي كلمه ي مدرن ،از لاتين است .يعني ازmodo به معني “همين الان“مفهوم اين اصطلاح همواره رديه اي است بر كوتاهي چيزي كه “اكنون گرايي “نام دارد .منطق روانشناختي “پسا“بودن ،مربوط است به فراتر از چيزي رفتن ،و بدين ترتيب معاني فرعي رواني و سياسي خاصي با اين واژه همراه است .فراتر از مدرن رفتن در واژگان فضاشناسي،يعني بالاتر يا خارج از حال حاضر رفتن .بانگاهي خوشبينانه مي توان گفت: آنچه در تمام كاربرد هاي “پسا “نظير پست آمپرسيونيسم ،پسا صنعتي، پسا تاريخي ،پسا سرمايه داري ،پسا مسيحي و … مشترك است،تفكر براي آينده بودن است .گذار از يك شاخص شناخته شده به آينده اي كه نا معلوم است اما تداعي كننده ي مسائل بسيار . محض نمونه پسا مسيحيت، مسيحيتي است كه در مقياس جهاني ،در حال تكامل به شكل نوعي فلسفه ي دورگه جديد است .چيزي است كه تعاليم ارزشمند مسيح (ع)را حفظ مي كند ،اما عقايد باور نكردني را از خود مي زدايد و به سوي آينده اي كيهاني و تكاملي جهت مي گيرد .پست مدرنيسم در واقع پاسخي است به تنگناهايي كه مدرنيسم براي بشر ايجاد كرد .پست مدرنيسم هيچيك از آموزه ها ي مدرنيسم را به جد قبول ندارد ،هر چند در صدد افكار و نفي مطلق آن نيز نيست .او نه تاكيد و اصرار بر نفي گذشته دارد و نه از آن تقليد مي كند .اگر مدرنيسم نوعي غرور انسان بريافته ها ي علمي ، شگفت آور و محير العقول خود باشد ؛پست مدرنيسم ،نوعي فروتني و تواضع در تمامي زمينه هاست .پست مدرنيسم ديگر به هر چه بلندتر بودن آسمانخراشها اصرار ندارد ؛بلكه به جاي زندگي طبقاتي بر روي هم به زندگي در كنار هم مي انديشد و آن را لذتبخش تر مي داند . او به جاي مطلق نگري در شناخت (حس ،تجربه ،يا عقل )رويكردي نسبي گرايانه به شناخت دارد و به جاي ترويج ناسيوناليسم و تولد دولتهاي جديد با مليتها ي واحد بر تشكيل حكومتهايي از مليتهاي مختلف و تحقق ايده ي حكومت جهاني،اما نه آنگونه كه ماركسيسم در صدد تحقق آن بود ،مي انديشد .ساختار سازمان ملل در اين نگرش به گونه اي نيست كه به مصالحه بين دولتهاي در جنگ بينديشد ،بلكه به دنبال ساختاري است كه توان حكومت بر همه جهان و اجراي سياست ها ي جهاني در دهكده اي جهاني را داشته باشد .

”دستور كار پست مدرنيسم توجه خاصي دارد به كثرت گرا يي و احترام به فرهنگ هاي محلي ،كه در برابر مدرنيزاسيون مقاومت مي كنند .پست مدرنيسم ميل به سو زدن به مذاق فرهنگهاي متفاوت است كه اكنون جامعه را قطعه بندي مي كنند ،با تدبير فرهنگي جديد كه دو عنوانگي ست.پست ـمدرنيسم به رسميت شناختن تفاوت ها و طور ديگري بودنهاست ….پست مدرنيسم در نگاه اش به فرهنگ ،آن را تكاملي مي بيند و از چند مرجعي و چند عنوانگي دروزين ساختن گذشته ،حال وآينده حمايت مي كند .دركي است كه دانستن را مايه ي قدرت مي داند . معتقد است كه در عصر الكترونيك و اطلاعات ، باورها ،نظريات و سبك ها بسيار سريع جابجا مي شوند و بايد تمايلات اغتشاش گرايانه و مشابهه هاي نازل شان را از آن زدود … . در آخر ديدي ست به جهان به عنوان معيار قضاوت در باره ي همه چيز، رويدادي منفرد ،خلاق ودر حال ظهور و گسترش ،كه همواره مي كوشد به سطح بالاتر سازمان يافتگي دست يابد و فراروايت اش داستاني است كه مي تواند به تمدني جهاني جهت دهد.( پست مدرنيسم (چارلز جنكس ، كلهر،ص، 79). تفكر پست ـ مدرنيسم كه نوعي اقرار و اعتراف به ناكار آمدي روند مدرنيسم است و درك بن بست مدرنيسم ،شايد آغاز ي باشد بر تحولات عميق تر در همه ي مظاهر حيات انساني.

به طورکلي پست مدرنيته رابايد در تقابل با مدرنيته به بحث گذاشت.آنچه مسلم است انديشه ي مدرن هميشه با آنچه از قبل از آن وجود داشته،در ستيز بوده است. بنابر اين مي توان گفت مدرن در درون خودش مفهومpostرا نهفته دارد. يعني بعداز چيزي که قبلا وجود داشته است.وقتي مدرنيته باخودش درستيز قرار گيرد پسا مدرنيته نام مي گيرد.از همين رو ليوتار( )پسا مدرنيته را درک مدرنيته به اضافه بحرا ن هايش دانسته است.
باري، اين سه جريان فكري؛يعني سنت گرايي، مدرنيسم وپست مدرنيسم، تفاوتهاي ريز و درشتي دارند؛ اما شايد بتوان تفاوت عمده آنها راازچهارحيث: معرفت شناسي، انسان شناسي، هستي شناسي و وظيفه شناسي يا اخلاق مورد وارسي قرارداد.

ازحيث معرفت شناسي،که مهمترين جنبه اي است که سايرجنبه ها نيز سمت وسوي مشخص خودرا باز مي يابند، سنت گرا معتقدبه استواري بنيان هاي معرفتي بجاي مانده از گذشته بوده و به دستاوردهاي جديد حاصل از منابع معرفتي نوين با ديده ي ترديد مي نگرد.تجددگرايان قواي معرفتي انسان( عقل ابزاري) را براي شناخت جهان كافي دانسته و رجوع به سنت را از لوازم دوران كودكي بيشر مي دانند.اما پساتجددگرا اگرچه عقل ابزاري را براي شناخت واقعيت جهان كافي و قابل اعتماد نمي داند، ولي به مرجع ديگري براي شناخت واقعيت قائل نيست و به گزارش مات و مبهم و كج و معوج و نسبي عقل ابزاري دل خوش مي كند و براي هميشه خودرااز شناخت حقيقت جهان هستي نااميد مي داند. تو گوئي نوعي اضطراب شناختي بر وجود او حاكم است.(نک:مدرنيته وروشنفکري وديانت. نيز پست مدرنيسم ـنوشته ي چارلز جنكس ،ترجمه ي فرهاد مرتضائي ،انتشارات كلهر.)

مي توان با مقايسه ي انديشه ي سنتي، مدرن وپست مدرن درباره ي هنربه تفاوت اين سه نگرش نزديک تر شد.” درهنر مدرن زيبايي هنري بر زيبايي طبيعي تقدم دارد.از دوره رنسانس به بعد هنربيش از آنكه خود را با مقياسهاي افلاطوني هنر؛ يعني تقارن و تناسب و هماهنگي و كمال محدود كند، به بيان طبيعي احساسات و حالات در وني آدمي پرداخت. د رهنر پيسنت هنر بر حسب غايت آن مورد توجه بود؛ درحالي که در هنر مدرن ذهنيت هنرمند و مخاطب اثر هنري واجد اهميت شمرده مي شود. در هنر پيشا مدرن كمتر از خلاقيت و نوآوري صحبت مي شد، اما از دوران رنسانس بيبشتر با خلاقيت و آفرينندگي سر وكار داريم. اثر هنري در عصر جديد داراي خصلتي بديع و بي مانند است؛ اما در فرهنگ پيشامدرن هيچگاه از تازگي و بداعت سخني به ميان نمي آيد.

از روزگار افلاطون حقيقت غايت علم محسوب مي شد از اين رو هنر كه وجهي علم ادراكي و محسوس بود از حقيقت كه در ساحت معقول قرار داشت فاصله مي گرفت. در عصر حاضر فعالت هنري فراگردي شهودي محسوب مي شود و واجد حقيقت خاص خويش است كه از حقيقت علم جداست.
در هنر پيشامدرن هنر و زيبايي امور عيني و برون ذات بود. در عصر جديد هنر و زيبايي داراي منشي ذهني و دروني تلقي مي شد. به همين جهت بود كه ذوق و قريهه مبناي اثر هنري به حساب آمد و تجربة زيبايي شناسانه كه صبقة فردي داشت در كانون توجه قرار گرفت.در هنر پيشامدرن هنر حوزة مستقلي راتشكيل نمي داد اما از سدة هفدهم به بعد هنر رفته رفته در حوزة معرفتي مستقل به نام زيبايي شناسي مورد بحث قرار گرفت. از اين زمان به بعد، به قول كانت، غايت هنر، امري دروني و مستقل محسوب مي شود. هنگامي كه به زيبائي چيزي حکم مي كنيم در واقع زيبائي را غايت و هدف قطعي تلقي مي كنيم. (ضميران، صفحة 30-31 ، با تلخيص)

” مدرنيسم بر وحدت و استقلال اثر هنري تأكيد دارد، اما هنر پيشامدرن بر كثرت گرائي و نداشتن استقلال اثر تكيه دارد. كانت با تفكيك سه گسترة نظري، عملي و زيبائي شناختي زمينه‌اي فراهم نمود كه هنر مدرن نماد تحقق شهود كانتي محسوب شود. در هنر پسا مدرن امور غير هنري (امور اجتماعي سياسي) در هنر بازتاب مي يابد اما در هنر مدرن خود را از امور اجتماعي و سياسي فارغ مي داند. در هنر پسا مدرن جنبه هاي زيبايي شناختي هنر به حاشيه رانده شده است.(ضميران.ص. 31)

در حقيقت در هنر مدرن با تکيه براين پيش فرض که يک هنرمند مي تواند درآفرينش اثرهنري،از تأثير انديشه هاي فلسفي، عرفاني، ديني، اجتماعي وتاريخي مصون بماند وبا اصرار برشعار جذاب هنر براي هنر استقلال اثر هنري را مورد تأکيد قرار مي دادند؛ اما در هنر پسا مدرن با محال دانستن عدم تأثير عوامل فوق در آفرينش اثر هنري،نيز مطلوب نبودن آن، اين استقلال مورد نقد قرار گرفت.

کساني که پست مدرنيته را بانگاهي بدبينانه به نظاره نشسته اند؛معتقدند: پست مدرنيسم به عنوان جنبشي فلسفي خود متضمن صورتي از تشكيك و شكاكيت نسبت به مفاهيم متافيزيكي، مقبولات فرهنگي و شالوده ها و ميزان‌هاي پذيرفته شده است.که فلسفه را با شكاكيتي اساسي مورد بن فكني قرار مي‌دهد.” نيچه اولين فيلسوف در عصر جديد بود كه با طرح آميزه ارزيابي ارزش‌ها مفاهيمي چون حقيقت، اخلاق و معرفت را به داوري گذاشت.” (ضميران.ص. 32)

ازاين منظربايد وضعيت پسامدرن را در غياب قاعده ها، هنجارها و اصول در نظر گرفت. در پسامدرن “مضمون‌هاي اصلي روشنگري از قبيل معناي نيوتوني طبيعتي، خرد باوري دكارتي و كانتي و معناي فرديت و ترقي مورد انكار و چالش قرار گرفت. اكثر روايت هاي حاكم را به اسطوره‌اي غير قابل اعتماد تبديل كرد. مشروعيت انحاء ليبراليسم، مارکسيسم، پوزيتيويسم و هگل‌گرائي كه روايت هاي كلان عصر حاضرند مورد ترديد قرار گرفت. در چارچوب نظام روائي مدرن، حقيقت، حضور، جوهر، مدت و هويت اساس علم را تشكيل مي‌داد. اما در چارچوب نظام پسامدرن مجاز، عرض، كثرت، دگربودگي، مغايرت و نظاير آن جانشين روايت‌هايي كلان مزبور مي شوند. دانشمند مدرن در تحقيقات خويش اساس كار را بر حذف و انحصار، كليت بخشيدن و اثبات همساني پديده‌ها قرار مي دهد. در حالي كه در معرفت پسامدرن نا همسازي، دگر ساني و ناهمگوني به اثبات مي رسد. علم پسا مدرن هيچگاه به ابزاري در خدمت قدرت هاي خودكامه جهت همسان كردن جماعت ها تبديل نمي شود بلكه حساسيت در برابر دگر بودگي، مغايرت و تباين را افزايش مي‌دهد. (ضميران .ص. 168)

جامعة پسامدرن، جامعة كامپيوتر ها و تكنولوژي پيشرفته و تغييرات شتابانه است. در چنين جامعه‌هايي تقدم و اوليت با دانش، اطلاعات و تكنولوژي است. جامعه رمزها، اشاره ها وتمثيل هاوحيرت وسرگشتگي است؛ازاين رونسبي گرايي برارکان انديشه ها حکمفرما بوده وبشر مأمني براي فرار از انديشه هاي اضطراب آور نمي شناسد.

بودرياازجمله متفکراني است که جهان پست مدرن راجهان فاجعه ناميده است.”به نظراودر جامعه ي مدرن اصل سازمان دهنده ي جامعه چيزي جز نظام توليد نيست. اما باپديدار شدن جامعه پسا مدرن رمزگان وانمودي جانشين آن مي شود.در جامعه ي مدرن بورژووازي صنعتي است که بر ارکان جامعه حکم مي راند؛اما در جامعه ي پسامدرن وانمودگي جانشين آن است.ازاين رو داده پردازي،نرم افزاري و سيبرنتيک در اين نظام ازاهميت ويژه اي برخوردار مي شود.زيرا در تکنو لوژي اطلاعات ورسانه اي اصل تعيين کننده چيزي جز نظام نشانه شناختي وبه طور کلي رمزگان نيست.به تعبيري ديگر گذار از جامعه ي مدرن در انتقال از مرحله ي فلزي به مرحله نشانه سالاري است.يعني در جامعه ي نشانه سالار رمزگان،علائم ونشانه ها حياتي مستقل پيدا مي کنندونظام جامعه بر مبناي انگاره هاي نشانه شناختي شکل مي گيرد. ازاين رو مادر اين گونه جوامع با انفجار علائم،نشانه ها ورمزگان مواجه هستيم؛ وانگاره ها ورمز ها تعيين کننده وفصل مميز تجربه فرهنگي واجتماعي هستند.ازاين رو مرز ميان واقعيت وتصوير ياانگاره از ميان مي رود. واقعيت به معناي مدرن آن چهره در حجاب مي کشد. دنياي تلويزيون،ويدئو وسينمادرواقع مظهر همين نشانه سالاري است.امروزه يک پزشک سينمايي بيشتر مورداحترام ومشاوره قرار مي گيرد تاپزشک واقعي…انسان پسامدرن چنان زندگي مي کندکه گويي ازگذرگاه تاريخ بيرون افتاده است. در چارچوب مدرنيته آدميان اميد خودرا درغايات تاريخي مي جستند، امابا فروپاشي مدرنيته،انقلاب، دمکراسي،سوسياليسم،پيشرفتوبهزيستي انسان دچار تزلزل شده است.”(ضميران.ص.224-223)

کساني که وضعيت مدرن را ازپسامدرن بهتر وايده آل تر ميدانند؛ وقطعيت،استحکام ونظم دنياي مدرن رابه رخ دنياي پسامدرن مي کشند؛هميشه ازيک نکته غفلت کرده اندکه استحکام مورد ادعاي دنياي مدرن استحکامي موهوم وحداکثر موقتي بود.درحقيقت علت العلل اين بي نظمي وهباء (chaos)مورد اشاره در پست مدرنيسم ناشي از بنيان هاي سست وپوشالي بود که بانيان مدرنيته بناي آن رامغرورانه برآن نهاده بودند؛ يعني روي گرداني ازآموزه هاي راستين اديان الهي.ازهمين رو ناقدان مدرنيسم، به جاي توصيه به بازگشت به بنيان هاي مرصوص، توسل به طنز ومطايبه؛يعني تغفل وگريز از تفکر وتعقل رابراي ايمن ماندن ازاضطراب موجودتجويز کرده اند.
“بودريا مي گويدمانبايددر انتظار ظهور فاجعه باشيم زيرافاجعه قبلارخ داده است. مراد او ازجامعه ي سرطاني آن است که پاره اي از عناصر فرهنگي-اجتماعي به صورتي سرطاني رشد يافته اند،اين امر درقلمرو اطلاع رساني وارتباطات به اوج خود رسيده است.در واقع انسان هميشه با فاجعه( ) دست وپنجه نرم کرده است. به طور کلي مادر شرايط هبا وبي نظمي وگونه اي فروريختگي (chaos) قرار داريموهمين امر امکان دسترسي به اطمينان ووثوق را ازما مي گيرد.مادر ورطه عدم تعين ونااستواري غوطه وريم.نه مي توانيم غايتي را دنبال کنيم ونه به مبدئي تکيه کنيم. حال بايد پرسيد رابرخورد باچنين وضعيت متزلزلي چيست؟ بودريا مي گويد ماکاري نمي توانيم بکنيم جز اينکه به گونه اي طنز ومطايبه متوسل شويم.”(ضميران.ص.229-228)

5) راست است كه تعابير بسيار رساي بزرگترين و روشن ضمير ترين روشنفكر ديني ومصلح عصر حاضروبنيان گذارنظام جمهوري اسلامي ايران خميني(رحمه ا..عليه)

درباره ي شهيد مطهري و لزوم مطرح شدن ايده ها و نظريات آن بزرگوار در بين عموم مردم و بخصوص دانشجويان و هشدار آن بزرگوار براينكه نگذاريد آثار اين استاد به دست فراموشي سپرده شود ،نقش شهيد مطهري در هدايت فكري جامعه اسلامي را دو چندان نموده است ؛اما به نظر مي رسد ايشان درباره بسياري از اموري كه تعيين تكليف آنها نقش حياتي در پيشرفت جامعه اسلامي دارد،داراي نظراتي روشن بينانه است كه به گونه ي كافي به آن پرداخته نشده است.شهيد مطهري در بيان حقايق و واقعيتها بي پروا و شجاع بود. در آن دورانهاي سياه كه دين از جوانب مختلف مورد هجوم و تاخت و تاز قرار گرفته بود،او ريشه ي بسياري از گرفتاريها را در داخل مي ديدو نه از خارج و پرچمدار اصلاح فكر ديني بود؛و مي گفت:«فكر ديني ما بايد اصلاح شود.تفكر ما درباره ي دين غلط است .غلط ،به جرات مي گويم از چهار تا مسئله فروع ،آن هم در عبادات ،چند تايي هم ازمعاملات ، از اينها كه بگذريم ديگر فكر درستي درباره ي دين نداريم .نه آنچه در اين منبرها ودر اين خطابه ها مي گوييم و نه آنچه در اين كتابها و روزنامه ها و مقاله ها مي نويسيم ،چراغي كه به خانه رواست،به مسجد حرام است .ما مسلمانهايي هستيم كه فكرمان درباره ي اسلام غلط است.( شهيد مطهري، ده گفتار،ص147)

محض نمونه به نظاره يكي از انديشه هاي روشنگر او مي نشينيم. اصلي ترين آموزه اي كه هر انديشمند ديني در فهم نظر دين درباره ي سنت و تجددباآن دست به گريبان است؛مسئله ي قلمرو و دين است.«از ديدگاه برخي ،نياز انسان به امداد وحي چنان است كه حتي در امور پزشكي و خواص ادويه نيز محتاج پيامبران است.اين ديدگاه را كساني چون علامه طباطبائي بر نتافته و به حق تاكيد كرده اند كه آدمي در اين گونه امور مي تواند با خردورزي و بهره گيري از تجارب خود نيازهايش را برآورد. (علامه مجلسي بحارالانوار،ج3ص56). سوال اين است كه آيا دين اسلام در مورد شكل اجرائي و مظهر عملي همه امور مورد نياز انسان قوانين و دستورات لايتغير ارائه كرده است؟ نظر شهيد مطهري اينست كه «يك قانون اساسي اگر مبنا و اساس حقوقي و فطري داشته باشد ،از يك مكانيسم زنده بهره مند باشد،خطوط اصلي زندگي رارسم كند و به شكل و صورت زندگي كه وابسته به درجه ي تمدن است نپردازد،مي تواند با تغييرات زندگي هماهنگي كند،بلكه رهنمون آنها باشد.تناقص ميان قانون و احتياجات نو به نو آنگاه پيدا مي شود كه قانون به جاي اينكه خط سير را مشخص كند،به تثبيت شكل و ظاهر زندگي بپردازد،مثلا وسايل و ابزارهاي خاصي را كه وابستگي تام و تمام به درجه فرهنگ و تمدن داردبخواهد براي هميشه تثبيت نمايد. (شهيد مطهري، مجموعه آثار، ج3،ص،185)

از نظر شهيد مطهري: «قرآن مي خواهد مسلمانان رشد عقلي و اجتماعي داشته باشند و به موجب همان رشد عقلي مرد حق را از غير مرد حق تميز دهند،قرآن نيامده است كه براي هميشه با مردم مانند صغير با صغير عمل كند،جزئيات زندگي آنها را با قيمومت شخصي انجام دهد و هر موردخاص را با علامت و نشانه ي حسي تعيين نماييد. (شهيد مطهري،جاذبه و دافعه امام علي(ع).ص،…)

همچنين ايشان در بحث امامت كه آيا انتخابي است يا انتصابي نقش و حدود قلمرو عقل را باز نمايانده است . «دين هيچگاه در مسائلي كه مردم مي توانند تشخيص بدهند دخالت مستقيم نمي كند و اساسا دخالت مستقيم كردن دين در اينگونه مسائل غلط است ،زيرا در اين صورت فكر و عقل مردم براي كجاست ؟تا آنجا كه منطقه منطقه ي عقل و فكر بشر است خود بشر برودانتخاب كند،اما وقتي مطلبي از منطقه ي عقل بشر خارج و بالاتر است ،اينجا ديگر جاي انتخاب نيست؟ ( شهيد مطهري، مجموعه ي اثار، ج3،ص،941). بلي «اسلام هرگز به شكل و صورت و ظاهر زندگي نپرداخته است ،تعليمات اسلامي همه متوجه روح و معني و راهي است كه بشر را به آن هدفها و معاني مي رساند.اسلام هدفها و معاني و ارائه طريقه ي رسيدن به آن هدفها را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غير اين امر آزاد گذاشته است وبه اين وسيله از هر گونه تصادمي با توسعه ي تمدن و فرهنگ پرهيزكرده است .در اسلام يك وسيله ي مادي ويك شكل ظاهري نمي توان يافت كه جنبه ي((تقدس))داشته باشد و مسلمان وظيفه ي خود بداند كه آن شكل و ظاهر را حفظ نمايد .از اين رو،پرهيز از تصادم با مظاهر توسعه ي علم و تمدن يكي از جهاتي است كه كار انطباق اين دين را با مقتضيات زمان آسان كرده و مانع بزرگ جاويد ماندن را از ميان بر ميدارد .اين همان در هم آميختن تعفل و تدين است ،از طرفي اصول را ثابت و پايدار گرفته و از طرفي آن را از شكلها جدا كرده است.كليات را به داست داده است .اين كليات مظاهر گوناگوني دارند و تغيير مظاهر حقيقت را تغيير نمي دهد .اما تطبيق حقيقت بر مظاهر و مصاديق خود هم آنقدر ساده نيست كه كار همه كس باشد بلكه نياز مند دركي عميق و فهمي صحيح است.» (شهيد مطهري،جاذبه و دافعه امام علي (ع)،ص171-170) فرازهاي پاياني گفتار نقل شده قابل تامل است.عدم دقت در اين مهم خطر افتادن در دره ي هولناك ديگري است كه نقطه مقابل جموداست ؛يعني جهالت.

شهيد مطهري اگر چه معتقد هستندبا مقتضيات زمان ((نه بايد نبردكرد و نه ميتوا ن ))اما بر هر پديده نوي كه درزمان پيدا مي شوند نيز مهر تاييد نمي زنند .«زمان و محيط واجتماع ،مخلوق بشر است و بشر هرگز از خطا مصون نبوده است؛از اين رو تنها وظيفه ي انسان انطباق و پيروي ا ززمان و افكار و انديشه هاي زمان و عادتها و پسندهاي زمان نيست،كنترل و اصلاح زمان نيزهست.اگر انسان بايد صد در صد خود را با زمان تطبيق دهد پس زمان را با چه چيز تطبيق بدهد؟( شهيد مطهري، مجموعه آثار، ج3،ص،186) و بر اين عقيده هستند كه «بشر همان طوري كه عقل وعلم دارد.،شهوت و هواي نفس هم دارد و همان طوري كه در جهت مصلحت و زندگي بهتر گام بر ميدارد ،ا حيانا انحراف هم پيدا مي كند ؛پس زمان نيز هم امكان پيشروي دارد و هم امكان انحراف .با پيشرويهاي زمان بايد پيش رفت و با انحرافات آن بايد مبارزه كرد. (همان ص187)و اين بيان بسيار نزديك به نظر مرحوم فيض كاشاني كه گفته است :«بايد دانست كه غرض اصلي از فرستادن پيامبران و قرار دادن شرايع،بهره مند ساختن حيات دنيوي از امدادهاي غيبي ،سوق دادن انسان به سوي خداوند ،شهوات را به خدمت عقل در آوردن و سمت و سوي اخروي دادن به حيات دنيوي است،تا انسان از شقاوت رهيده،هماي سعادت را در آغوش بگيرد ،و گرنه براي انسان نوعي زندگي داشته باشد كه بدون توجه به جاودانگي انسان ، اجتماع او را باقي نگه دارد ،نيازي به پيامبران ندارد و چنين كاري به شيوه هاي ديگر هم قابل دسترسي است. (فيض كاشاني ،علم اليقين في اصول دين ،تحقيق محسن بيدار فر ج1ص.436).

جوهره ي اين تفكر همان تفكيك ساخت ها ي وجودي انسان از يكديگر است.در ساحت وجود مادي وحي به اصول اساسي و بيان راههاو روح حاكم بر اين ساحت مي پردازد .ولي اقتضائات ساحت وجود غير مادي او مشمول مرورزمان نمي شود و”وحي” قافله سالار هدايت انسان در اين زمينه است .«كسانيكه مدعي هستند مقتضيات متغير زمان ايجاب مي كند هيچ قانوني جاويد نماند،اول بايد دو موضوع بالا را از يكديگر تفكيك كنند ،تا معلوم گرددكه در اسلام هرگز چيزي وجود ندارد كه با پيشروي به سوي زندگي بهتر مخالف باشد.مشكل عصر ما اين است كه بشر امروز كمتر توفيق مي يابد ميان اين دو تفكيك كند ،يا جمود مي ورزد و باكهنه پيمان مي بنددو با هر چه نو است مبارزه مي كند؛و يا جهالت به خرج ميدهد و هر پديده ي نون ظهوري را به نام مقتضيات زمان موجه مي شمارد. (مجموعه ي آثار شهيد مطهري ج3ص188ختم نبوت)

مي توان موضع شهيد مطهري در قبال سه جريان فكري سنت گرايي،تجددگرايي و پساتجدد گرايي را در سطور زير خلاصه كرد :”اگر سنت گرايي را به مفهوم تقدس بخشيدن به همه ي اجزاي سنت و تحقير دستاوردهاي علمي كنوني بشر به كار بريم ؛شهيد مطهري به شدت با آن مخالف است و با بينشي تكامل گرايانه به علم و تمدن بشر مي نگرد .مبارزه مستمر او با اهل جمود گواهي بر اين مدعاست .همچنين بريدن از همه ي اجزاءسنت بخصوص بعد الهي آن (ارسال رسل و انزال كتب )به گونه اي كه در غرب اتفاق افتادرا نوعي واپسگرايي و از مصاديق بارز جهالت فكري ميداند ،كه بشر رااز استوارترين موازين فكري و عقلاني و پرفروغ ترين منابع معرفتي، يعني وحي الهي محروم كرده است . انسان گرايي و علم گرايي به مفهوم مدرن آن كه پايه هاي فكري مدرنيسم را تشكيل ميدهد از نظر شهيد مطهري نوعي تكبر علمي است كه با روح حقيقت خواهي بشر يعني تواضع در برابر حقيقت مناسبتي ندارد .پست مدرنيسم اگر چه تائيدي بر عدم كار آيي تفكر مدرن و نوعي تواضع فكري و تعديل در مواضع استوار انگار شده قبلي است ؛اما افتادن در مسير نسبي گرايي جز تشتت فكري و اضطراب رواني حاصلي نداشته و گرهي از مشكلات فعلي حاكم بر فرهنگ و تمدن غالب جهان يعني تمدن غرب نمي گشايد . تنها راه ، رجوع دوباره به وحي الهي و آشتي مجدد انسان با خداست اما نه به ميانجيگري ارباب كليسا كه تفكرات و رفتار جاه طلبانه آنان از علل اصلي گريز مردم از دين بوده و هست بلكه رجوع به كاملترين وآخرين نسخه ي وحي الهي يعني نشاندن علم ،عقل ،وحي در جايگاه شايسته و واقعي خود .

ما اكنون در نيمه راه حركت مدني خود دو تجربه ي عبرت آموز از غرب مسيحيت را در پيش رو داريم .يكي تقدس بخشي به همه اجزائ سنت و ديگري تقدس زدايي از همه اجزائ آن اين تجربه ها نشان داده كه نه عقل و حس و تجربه مي تواند جاي ”وحي”را بگيرد؛و نه ”وحي”آمده تا جاي عقل و حس و تجربه را بگيرد.وحي و عقل و تجربه همه منابع شناختي است كه خداوند به انسان عطا كرده ،بنابراين نه بايد ((از نقد سنت و تفكيك اجزائ مقدس و غير مقدس آن هراسي داشته باشيم و نه به نفي همه اجزائ آن بپردازيم.يعني : جهان چون خط و حال و چشم و ابروست كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست.( شيخ محمود شبستري .گلشن راز )

درمغرب زمين سنت وتجدد درمقابل هم قرار مي گيردو اين تقابل وجودي ريشه در بنيانهاي فكري مغرب زمينيان دارد . در تاريخ مغرب زمين حوادثي رخ داد كه اين نگرش به سنت و تجددوعالم وآدم حاصل آن بود.در واقع فربگي سنت و تقدس بخشيدن به همه اجزاءآن و عدم تفكيك اجزاءفرا زماني وفرا مكاني سنت از اجزاءزمانمند و مكانمند آن چنان چالشي را بين سنت و تجدد بوجود آورد كه خيلي زود همه سنت در برابر تجددقرار گرفت و حاصل آن محروم شدن انسان متجدد از نعمات وجودي اصلي ترين اجزاءسنت يعني آموزه هاي حياتبخش ديني بود .يعني تقابل سنت و تجدد تقابلي اساسي در ساختار وجودي جهان و انسان و فرهنگ و تمدن نيست ؛بلكه تقابلي جعلي است يعني ساختگي ؛و چنانچه بسياري پنداشته اند نيازي به اين تقابل در هر تحول فكري و مدني نيست ؛و ماشين تجددلزوما نبايد از و يرانه هاي سنت عبوركند .امر جديد و گذشته مي توانند در يك هم كنشي و هم نشيني آرام و مسالمت آميز در ساختن روح و جسم تمدن همياري كنند و هيچكدام (سنت و تجدد)هستي خود را مشروط به نيستي ديگري نداند .جدال سنت و تجددو آنهمه تلفات معنوي در غرب مسيحيت از آغاز رنسانس تا امروز ، امري است واقعي ، وشايد غرب جديد نمي توانست بي گذر از بسياري از سنتهاي باطل و خرافي رايج كه رنگ تقدس به خود گرفته بود به اين مرحله ا ز تمدن برسد.اما اين جدال در زماني خاص و در مكاني خاص و با شرايط خاص پاگرفته و رشد ونمو يافته است ؛و هر چند خود غربيان مسرور محصول اين جدال و مغرور اين وضع باشند؛ نسخه اي بوده هر چند ناقص براي آن بيمار در آن ديار .اما پيچيدن اين نسخه براي بيماري با شرايط ديگر در شرق اسلامي و طابق النعل با النعل دانستن همه آن رخدادها نوعي فرار از مسئله وراه حلهاي معقول و منطقي آن است .

6) انسان در ساحت وجود مادي خود 0در قيد زمان و مكان است ؛به اين معني انكار يا تحقير مظاهر ناشي ا زاين ساحت وجودي متغيرنوعي جمود است .زمان در عين حال يك كميت جاري و سيال است0و در هر ساختار وجودي سيال گذشته همچون حال و آينده در هويت بخشي موجود نقش دارد.تو گويي هويت شيء زمانمند ريشه در گذشته دارد و با قطع اين ارتباط نه تنها هويت كه واقعيت وجود ي خود را از دست ميدهد و گم مي شود.يعني نفي گذشته به بهانه ي آسان تر دويدن در سرزمين آينده نوعي جهالت است.با پذيرش ويژگيهاو قيود اين ساحت وجودي نه زندگي در بر هوت بدبيني و ياس و نااميدي از آينده وجهي معقول مي يابد و نه شيدائي به حال و آينده و نفي گذشته . نه برهرچه از گذشته مانده است مهر تاييد زده مي شود ونه بر هر چه فعلا جاري است انسان با پذيرش اين واقعيت وجودي نه بر گذشته اصرار مي ورزد و نه حال را بي بنيان و بريده از گذشته مي داند .نه بر حال قفل گذشته مي نهد و نه بر گذشته داغ كهنگي .بلكه در سير تكامل فكري و فرهنگي و مدني خود گذشته،حال و آينده را سهيم مي داند .ساختمان مجلل((نو))برويرانه هاي عمارات گذشته بنا نمي شود.جدال بين ((تز ))و((آنتي تز))كه كانت فيلسوف آلماني مطرح و هگل آن را پرورش داد و در بنيان تفكر جديد غرب ساري و جاري ساخت در اين بينش جايي ندارد.

متفکر وانديشمند بزرگ جناي اقاي دکتر ديناني در اين زمينه نظرات روشن بينانه اي دارند. ايشان مي گويند:«اگر ديروز نداشته باشيم، امروز هم نداريموبنابر اين فردا هم نخواهيم داشت.تمامي وجود انسان هم زمان خودش نيست.انسان تماميتي دارد که کامل است وبيشتر وجودش به گذشته وابسته است؛ يعني محصول گذشته است والبته به آينده هم مي انديشد،زيرا اميد دارد.بدون توجه به اينده هم مشکل است انسان زندگي کند.غالب کساني که خودکشي مي کنند اميد به آينده را از دست مي دهند.تاريخ محصول گذشته است.اگر لطيفتر بنگريم فقط گذشته را گذشته زماني نمي گيريم واز زمان فراتر مي رويم. گذشته ي ما ديگر گذشته ي زماني نيست.گذشته تبديل به اصل مي شود.وقتي مي گوييم گذشته ي من، يعني اصل من. اصل من لزوما نبايد در گذشته باشد.من اصلي دارم که از آن آمده ام. ما هيچ وقت نمي توانيم از سنت بگسليم، زيرا بي هويت خواهيم شد.ما توان بريدن از گذشته را نداريم؛وبايد همچنان به اصل خود باز گرديم. هم اصل تاريخي مان وهم اصل معنوي مان که از عالم ملکوتيم. ازعالم معني هستيم. کسي که گذشته ندارد نمي تواند حتي ادعا کند که من نوهستم. کسي که گذشته دارد مي تواند بگو يد که من سخن نو مي گويم. نو درمقايسه با گذشته معني دار. ملت ما داراي تمدن بوده، اسلام درخشان در اين کشور بوده، سنت بسيار عالي ومتفکرا ن بزرگ داشته ايم. مانمي توانيم با گذشته قطع رابطه کنيم، به بهانه ي اينکه اکنون دوران تجدداست؛وتجددگسيختگي از گذشته است.»مدرنيته.روشنفکري وديانت،ص.144-135. نقل به تلخيص)

اما انسان ساحت وجودي ديگري نيز دارد.اهميت و كرامت انسان در اسلام و نقش او در عالم هستي 0نسبت به آنچه در اگزيستانسياليسم،چه نوع الحادي آن در سارترو ديگران و چه در نوع الهي آن كه در امثال برگسون مطرح است ؛چون كوهي به كاهي است .اما انسان 0با خدا 0و نه بريده ا زخدا .اين ساحت ملكوتي انسان از چشمه سار زلال وحي كه مبري از رنگ زمان و مكان است 0سيراب مي شود .باران وحي اگر چه در گذشته با ريدن گرفته و اكنون پايان يافته 0اما خصلت فراز ماني و فرا مكاني وحي آن رااز هر گونه چالش و تصادمي با حال و آينده مصون نگه داشته است . يعني پيشينه ي تاريخي جدال سنت و تجدد در غرب ، سرگذشت ويژه اي دارد.اين جدال در غرب پاگرفت و در آن سرزمين نشو و نمايافت و پس از طي دوران غرور جواني و ميانسالي دوران پيري خود را سپري ،و در چند قدمي مرگ لحظه شماري مي كند؛هر چند كساني در شرق بخواهند اين پير فرتوت را بزك كرده ،جواني مغرور و نيرومند نشان دهند .اشتباه عمده كليسا و بانيان مسيحيت غر ب،كه آگاهانه يا نا آگاهانه دين را دست آويزي براي رسيدن به جاه و مقام و زراندوزي قرار داده بودند ،و بدين لحاظ وجود هيچ رقيبي را بر نمي تافتند ،اين بود كه تقدس بخشي از سنت ،يعني دين و آموزه هاي ديني را به همه اجزائ سنت ،حتي نظريات علمي كه از عهد كهن بر جاي مانده بود ،سرايت دادند .آنها هر قلمروي را ملك طلق خود مي دانستند و از ورود به آن ،سر از پا نمي شناختند .بسياري از اصول و نظرات علمي در زمره ي معتقدات مذهبي در آمدو همدوش و همرديف ساير مقدسات ديني،در كليساها و اماكن مذهبي تعليم داده مي شد .اين تقدس بخشي به همه امور اجتماعي ،سياسي ،اقتصادي سرايت يافت و ارباب كليسا با عنوان نمايندگان تام الاختيار خداوندبر زمين ،هر مخالفي را با اين دستاويز كه در پي ويراني انديشه ها و اعتقادات ديني است ،خانه نشين مي كردند.در حقيقت شكل ظاهري تمدن در زمره ي اصول ثابت و لا يتغير ديني در آمد .در اين وضعيت ،هر چالشي با يكي از اين امور ،كه وقوع آن در صحنه ي زندگي اجتماعي انسان بسيار عادي است ؛به مثابه ي اعلان جنگ باآن بزرگان و در نتيجه مقابله با خدا تلقي مي شد .انديشمندان و نو انديشان يا بايستي خود را به چارچوبي كه آنان ساخته و پرداخته بودند مقيد كنند و يا براي مصون ماندن از خشونت هاي قساوتمندانه ي آنان به مبارزه برخيزند .اما آيا ديني كه اين دست اندازيها جذابيت الهي خود را از دست داده بود ،توان مقابله با اين جريان ،كه با پيشرفت علم شتاب بيشتري مي يافت ، را داشت .تجربه ي تاريخي نشان داد وقتي دين در ساحتي كه جايگاه آموزه ها ي ثابت ولايتغير نيست وارد شود؛قلمرو ذاتي و حقيقي خود را نيز از دست خواهد داد .
در سوي ديگر اين جدال دانشمندان علوم جديد قرار داشتند كه سر مست و مغرور ،به نفي همه اجزائ سنت؛پرداختند ؛و اين بار اينها بودند كه با خشونت فكري به مراتب بالاتري از رقيب پيشين خود ،چراغ علم بر دست وشمشير انتقام بر كف به قلع و قمع هر آن چيزي دست زدند كه نشاني از تفكر ديني داشت وميخواستند با سر سائيدن بر آستانه علم بريده از دين و معنويت ،و بي معنا و مهمل 0دانستن همه گزاره هاي ما بعدالطبيعي ،با كليدعلم ،كه به نظر آنان هر در بسته اي را به روي انسان مي گشود ،همه ي نيازهاي انسان را پاسخگو باشند .اما اين بار نيز تجربه نشان داد كه انسان وقتي بخواهد ساختمان تمدن خود را برويرانه هاي دين بنا كند ؛ناگريز است چرچيل وار از ترس هيتلرازنعمت زندگي بر روي زمين محروم باشد؛و براي فرار از اضطراب حاكم بر روان خود به رمالان پناه ببرد .

پايان

پاورقي و فهرست منابع و ماخذ

1- دكتر حسابي.فرهنگ حسابي ،چاپ دوم ،1373
2- مدرنيته ،روشنفكري و ديانت .به اهتمام سيد مجيد ظهيري .جمعي از نويسندگان. انتشارات آستان قدس رضوي . 1381 .
3-پست مدرنيسم .نوشته ي چارلز جنكس .ترجمه ي فرهاد مرتضائي .انتشارات كلهر 79
11- شهيد مطهري .ده گفتار . انتشارات صدرا.1379
12-علامه مجلسي ،بحارالانوار،ج3ص56(پاورقي علامه طباطبائي –به نقل از معارف اسلامي (1) تدوين نهاد نمايندگي مقام معظم رهبري در دانشگاهها .انتشرات معارف.1383
-فيض كاشاني ،علم اليقين في اصول دين ،تحقيق محسن بيدار فر ج.سال ….
6-مطهري،مرتضي،1363،جاذبه ودافعه امام علي(ع)،انتشارات صدرا،تهران.
7-مطهري،مرتضي،1370،مجموعه آثار، ج1،انتشارات علامه طباطبايي،تهران
8-مطهري،مرتضي،1369،مجموعه آثار، ج2،انتشارات صدرا ،تهران
9-مطهري،مرتضي،1370،مجموعه آثار، ج3،انتشارات صدرا ،تهران
10-مطهري،مرتضي،1375،مجموعه آثار، ج4،انتشارات صدرا ،تهران
11-مطهري،مرتضي،1376،مجموعه آثار، ج13،انتشارات صدرا ،تهران
12-ملكيان، مصطفي، مدرنيته، روشنفكري و ديانت ( رهيافتي بر تجدد گرايي، سنت‌گرايي وپساتجددگرايي) ، دانشگاه علوم اسلامي رضوي، 1381 ص128-63، تهران
14-هيوم، ديويد،1377،تحقيق در مبادي اخلاق،ترجمه رضا تقيان ورزنه ، انتشارات گويا، اصفهان

 

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.