سرویس: غیر تولیدی 10:08 - چهارشنبه 02 بهمن 1398

جوانان نورسیده‌ای که صدامیان را به سخره گرفتند

به بهانه اکران فیلم «بیست‌وسه نفر»، یاد آوری دوباره کتاب این ماجرا پیشکش نگاهتان خواهد شد، احمد یوسف زاده که خود رنج جبهه برده و گنج‌ها یافته حالا نکته‌هایی در این کتاب نهفته که از هر دانه آن هفتاد خوشه غیرت و بصیرت سبز می‌شود، تو بخوان و از لذیذی‌اش دهانی پرعطر و قلبی آسمانی بر فراز کن.

به گزارش اصفهان شرق؛ به این مردم بگو سن تکلیف میدانی که چیست؟! یعنی خدا پسربچه پانزده‌ساله را همْ سایه مرد چهل‌ساله و دخترک نه‌ساله را هم‌راستای زنی به‌اصطلاح جا افتاده، به‌حساب آورده، تکالیفی بر دوشش نهاده و حقوقی برایش نوشته است.

این روزها تو بگو فرماندهی جنگِ امپراتوری اسلام و روم را پیامبر (ص) به جوانی که دهه دوم زندگی‌اش را تجربه می‌کرد سپرد، در تاریخ برایشان بخوان که حضرت زهرا (س) در سن حدود بیست‌سالگی در حالی جام شهادت را به دو لب مبارکش، معطر ساخت که حداقل دارای چهار فرزند بود و برایش روایت کن که علی (ع) در سیزده‌سالگی با پهلوانِ مشرکین، پنجه در پنجه شد و گردنش را شکست.

آنان قدیمی بودند و بی‌سواد
از مؤمنانشان جمله مبتذلِ دین افکنِ «آن‌ها امام بودند, ما را چه قیاس با آن‌ها؟!» می‌شنوی و از بی‌خیالان دین و آیین, سخنِ سفیهانه «آنان قدیمی بودند و بی‌سواد» را خواهی شِنُفت، اما وقتی آمار رسمیِ کشور که طلاق در ازدواج‌های بالای 25 سال را به‌مراتب بیش از طلاق‌های در سنین کمتر نشان می‌دهد را در چشمشان فرو می‌کنی, فکر می‌کنی قانع می‌شوند؟! خیر!

باز بگو تو به گلزار شهدا سر بزن، عکس‌های بی‌ریش و چهره‌های تازه گل کرده را بر قبرها نمی‌بینی؟! اتفاقاً فرماندهانی نیز از این تازه سبیل سبزه کرده‌ها بوده‌اند، باز او بر اسبِ «من نمی‌خواهم بفهمم», به تاخت سواری می‌کند.
ای گروه مردم! باور کنید آتش جنگ را نوجوانان به گلستان و چشمه‌سار امنیت مبدل ساختند، اگر می‌بینی عده‌ای دکانِ معیشت را به شریعت آراسته‌اند و کاسبی‌ها می‌کنند و در طوفان‌ها اول متاعی که از بالون‌ها بیرون می‌پرانند، دین است، اما تو در کتابِ داستانیِ «آن بیست‌وسه نفر»، حکایتِ بیست‌وسه نوجوان را می‌خوانی که انگاری از پسِ گردو بازی‌هایشان، حالا عارفانی عاشق و عاشقانی فیلسوف‌اند که به اسارت در افتاده و دنیا را سه طلاقه کرده، با خالقِ آن عشقبازی می‌کنند.
صدام و هیاهوهایش را به مضحکه می‌گیرند، پنج روز اعتصاب غذا می‌کنند، آنان که برای دیر شدن ناهارشان شاید داد و فریاد را به اندکی صبر ترجیح می‌دادند، یک عراق و هزار رسانه را به سر پنجه شهامت به طناب بازی مشتی میمون در دید ملت‌ها مبدل می‌کنند، در حالی شکنجه می‌شوند و درد می‌برند که چشمانشان به پیروزی در جنگ، فتح قدس و ظهور امام (ع) است، آه کودکانی که در چشم مردم، طاقت یک سیلی یا عرزه اداره یک خانواده را نداشتند!
عراق به فکر خودش زیرکی کرد، این کودکان را از باقی اسرا جدا و خشاب رسانه‌هایشان را از حیله و عوام‌فریبی پر ساختند و همه مردم را به تماشا فراخواندند، «عده‌ای جوانِ نو رسیده را خمینی مجبور به جنگ کرده»، پاره‌ای را فریب داده و بعضی را پول بخشیده اما من، صدام حسین آنان را به پاریس می‌فرستم و گل‌به‌سر و رویشان می‌پاشم.
به آن‌ها گفتند ایران و رهبران جنگی کشورتان، شما را پس زده‌اند و اصلاً گفته‌اند آن بیست‌وسه نفر؟! ما نمی‌شناسیم! اما فریب دلقکیِ رسانه خوردن باشد برای سبیل در رفته‌هایی که در مدرسه این نوجوانان درس نخوانده‌اند.
گفتند ما از دست پدر و مادرهایمان گریختیم و زیر صندلی‌های اتوبوس پنهان شدیم و خلاصه هزار تدبیر کردیم تا به جنگ آمدیم, مجبورمان کردند؟! زهی خیالات صدام که با خودش به زباله‌دانی تاریخ پیوست، به‌اتفاق باقی اسیران به ایران برمی‌گردیم نه‌تنها، نه به پاریس و نه به خانه‌هایمان بلکه باز به جبهه خواهیم آمد.

احمد یوسف زاده که خود رنج جبهه برده و گنج‌ها یافته حالا نکته‌هایی در این کتاب نهفته که از هر دانه آن هفتاد خوشه غیرت و بصیرت سبز می‌شود، تو بخوان و از لذیذی‌اش دهانی پرعطر و قلبی آسمانی بر فراز کن.

برشی از کتاب:
نقشه صدام برای خنداندن ما نگرفت؛ اما لحن کودکانه هلا جوری «یکی از بچه‌ها» بود که ما خنده‌مان گرفت و عکاس‌ها از لبخند ناخواسته دو سه نفر از بچه‌های ما به‌موقع استفاده کردند، دشمن از ناخواسته‌های ما نیز استفاده می‌کند.

انتهای پیام/فارس

همچنین بخوانید:

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.