سرویس: غیر تولیدی 08:19 - دوشنبه 16 بهمن 1396

پاسداشت سی و نهمین بهار انقلاب اسلامی ایران/15

22 بهمن ۵۷ در خرمشهر/امام خمینی: من در کنار ملت کشته می‌شوم

پس از ورود امام گروهی از انقلابیون را آماده کردیم تا جهت استقبال از امام و عرضه خیرمقدم به تهران بروند. در همان روز 12 بهمن این کار انجام شد و یکی از دوستان را که خطاط بود هم خبر کردم و متن خیرمقدم را نوشتیم.

به گزارش اصفهان شرق، مرحوم آیت الله محمدی همزمان با تحصیل در نجف برای تبلیغ به خرمشهر هم می  آمد و در این شهر علاوه بر تبلیغ در حوزه علمیه خرمشهر نیز به فعلیت می پرداخت. وی که در آن سالها در نجف به سر می برد، پس از شنیدن خبر واقعه فیضیه دست به انتشار اعلامیه از سوی خود می زند و آنها را از طریق مسافران به ایران می فرستد. اما باز هم به این موضوع اکتفا نمی کند و راهی خرمشهر می شود و اعلامیه ها را با خود به ایران می آورد و در خرمشهر منتشر می کند. خاطرات آیت‌الله محمدی از تلاش برای تعطیلی بازار آبادان در پی واقعه 15 خرداد هم شنیدنی است. آیت الله محمدی در روزهای تبعید امام (ره) به ترکیه به نجف باز می گردد و توفیق می یابد که در روزهای ورود امام به نجف از وی استقبال کند و در اولین جلسه تدریس ایشان حضور یابد. فصل دوم با شرح خصوصیات حضرت امام و شرح جریان اخراج ایرانیان از عراق پایان می پذیرد.

آیت‌الله عبدالله محمدی در مرداد 1357ش با ایراد سخنانی در مسجدالنبی خرمشهر، رژیم را به شدت مورد انتقاد قرار داد و پس از پایان این سخنرانی مردم دست به تظاهرات گسترده زدند که به درگیری آنان با نیروهای نظامی انجامید.

متعاقب آن وی شبانه دستگیر و به تهران منتقل شد، پس از آن جلسه‌ای با حضور روحانیت مبارز خرمشهر تشکیل و در آن نسبت به دستگیری او اعتراض کرده و خواستار بازگرداندن وی به خرمشهر شدند. مأموران رژیم با این درخواست مخالفت کردند و اقدامات وی را خلاف موازین قانونی دانستند، ادامه‌ اعتراضات باعث شد تا چندی بعد آزاد گردد.

وی به امر امام(ره) در روزهای اولیه انقلاب اسلامی، به سمت امامت جمعه خرمشهر منصوب شدند. آنچه می‌خوانید برشی است از خاطرات وی در رووهای انقلاب.

زمینه‌سازی جهت ورود امام به کشور

بعد از فرار شاه از ایران، کم‌کم زمینه‌های بازگشت حضرت امام به وطن فراهم شد. بختیار که اداره کشور را در دست داشت، جهت ممانعت از ورود امام، فرودگاه‌ها را بست. در اعتراض به این اقدام روحانیون در مسجد دانشگاه تهران دست به تحصن زدند و خواهان بازگشایی فرودگاه شدند. علاوه‌بر این، دانش‌آموزان مدارس و معلمان هم تحصن کرده بودند. از طرف دیگر حضرت امام هم با صدور اعلامیه‌ای فرمودند که من باید به ایران برگردم، من به ایران برمی‌گردم و باکی از کشته شدن ندارم، من در کنار ملت کشته می‌شوم. امام اعلام کردند که حتی اگر فرودگاه‌ها هم بسته باشند، باز هم من وارد ایران خواهم شد. این اعلامیه امام تهدیدآمیز بود و عباراتی که به کار بردند، باعث دلگرمی و عصبانی شدن ملت نسبت به دولت بختیار گردید، لذا به مبارزاتشان شدت بخشیدند و اعتراض‌ها را بیشتر کردند. کم‌کم بر اثر فشار نیروهای انقلابی و مردمی و روحانیون، بختیار مجبور شد فرودگاه را باز کند و درواقع تسلیم ملت و رهبر شد.

روز 11 بهمن خبر دادند که امام امشب از پاریس حرکت می‌کند. روز 12 بهمن هم امام وارد فرودگاه مهرآباد شدند. ما در آن تلویزیون نداشتیم، اما یکی از همسایه‌ها که درواقع از مومنین و نمازگزاران مسجد ما هم بود،‌ تلویزیون داشت. من به منزل ایشان رفتم و گفتم که می‌خواهم ورود امام را ببینم. در منزل ایشان نشسته بودیم و تلویزیون را تماشا می‌کردیم که هواپیمای حضرت امام در فرودگاه به زمین نشست. تنها مرحوم آقای پسندیده، اخوی حضرت امام جهت استقبال از حضرت امام داخل هواپیما رفت. روحانیون دیگر و افراد سرشناس هم در فرودگاه از امام استقبال کردند. بعد اعلام کردند که حضرت امام جهت سخنرانی به بهشت‌زهرا می‌روند. همین‌طور که داشتیم لحظات ورود امام به کشور را از طریق تلویزیون همسایه می‌دیدیم، ناگهان دیدم برنامه پخش مستقیم قطع و به‌جای آن عکس شاه در صحنه تلویزیون ظاهر شد. من با دیدن این صحنه منقلب شدم و گفتم لا اله الا الله، نکند مسئله خاصی پیش آمده باشد. با این وضعیت به‌وجودآمده من به منزل خود برگشتم تا از طریق تلفن با شورای انقلاب تماس بگیرم و ببینم چه خبر است. تلفن زدم، کسی که گوشی را برداشت مرحوم شهید باهنر بود. ابتدا خودم را معرفی کردم و قضیه پیش‌آمده در تلویزیون را گفتم و از او خواستم که اگر خبر خاصی هست به ما بگوید تا ما و مردم از ناراحتی و نگرانی دربیایم. ایشان هم گفتند که آسوده‌خاطر باشید و آرامش‌تان را حفظ کنید و خیالتان راحت باشد، عکس شاه تنها دو سه دقیقه بر صفحه تلویزیون بود و امام هم الحمدلله در سلامت کامل در خیابان پهلوی در حال رفتن به طرف بهشت‌زهرا هستند. بعد از تلفن و صحبت با شهید باهنر، خیال من هم راحت شد و این خبر را به سایر انقلابیون دادم.

پس از ورود امام به ایران به مردم اعلام کردم که تجمع کنند. مردم هم جمع شدند و شیرینی پخش کردند. جمعیت زیادی آمده بودند. مردم نقل و شیرینی به هوا می‌پاشیدند و از ورود امام شادی می‌کردند.

یکی از فعالیت‌های ما در خرمشهر، پس از ورود امام این بود که گروهی از انقلابیون را آماده کردیم تا جهت استقبال از امام و عرضه خیرمقدم به تهران بروند. در همان روز 12 بهمن این کار انجام شد و یکی از دوستان را که خطاط بود هم خبر کردم و متن خیرمقدم را نوشتیم و به ایشان دادیم و ایشان هم یک پلاکارد بزرگی را آماده کردند. عبارت‌های خوبی برای خوشامدگویی به امام انتخاب کردیم. به‌ هرحال حدود یکصد نفر از نیروهای انقلابی و مردمی را به تهران اعزام کردیم. این گروه روز 13 بهمن به تهران عزیمت کردند. افراد متفرقه‌ای که از شهرهای دیگر به صورت متفرقه در حال حرکت بودند، با دیدن این کاروان به آن پیوستند و جمعیت زیادی را تشکیل دادند. این کاروان وارد مدرسه‌ای که حضرت امام در آن مستقر بود، شدند و در آنجا شعارهایی دادند و مداحی کردند و یک شب هم در تهران ماندند و پس‌ از آن به خرمشهر بازگشتند، بعد از بازگشت این گروه مردم خیلی خوشحال شدند و مطمئن شدند و دل‌ها قوی‌تر شد. کارمندان ادارات مختلف به مردم پیوستند، هرچند بعضی از مسئولان شهری خود را مخفی کرده بودند. بعضی از مسئولان چون رئیس دادگستری و شهردار و فرماندار، مخفی شدند اما بقیه کارمندان در فعالیت‌های انقلابی و در تجمعات شرکت می‌کردند. دیگر کاملاً مطمئن بودند که کار از کار گذشته و راه برگشتی برای شاه وجود ندارد.

بعد از خروج شاه از کشور، سربازان نیز بدون حساب و کتاب از پادگان‌ها فرار می‌کردند و به مردم می‌پیوستند. حضرت امام هم پیام داده و از سربازان خواسته بود که از پادگان‌ها فرار کنند و از زیر پرچم شاهنشاهی بیرون بیایند. بر همین اساس بعد از فرار شاه نیروهای لشکری و کشوری و لشکری برای شاه نقش مهم و تأثیرگذاری نداشتند. بسیاری از نیروهای نظامی نه‌تنها در مقابل مردم نمی‌ایستادند، بلکه فقط به تظاهرات و راهپیمایی نگاه می‌کردند.

یکی از خواسته‌های حضرت امام بعد از ورود به کشور، استعفای بختیار بود. امام می‌گفت که بختیار باید استعفا بدهد، اما بختیار می‌گفت شما هر خواسته‌ای دارید، بگویید تا آن را انجام دهیم. اما حضرت امام می‌فرمود خواسته ما این است که وقتی شاه رفت، آنچه به شاه وابسته است هم باید برود، هرچه به اسم شاه است هم باید برود. دولت شاهنشاهی نباید در ایران وجود داشته باشد.

در یکی از راهپیمایی‌های انجام‌شده در خرمشهر، خبر پیوستن همافران به انقلاب و تصرف رادیو و تلویزیون به‌دست انقلابیون به مردم رسید. در آن هنگام در خیابان فردوسی خرمشهر بودیم که این خبر رسید. با این اوصاف دیگر چیزی برای دولت بختیار نمانده بود. در خرمشهر، بعضی از ادارات تقاضا می‌کردند که انقلابیون به ادارات خسارت وارد نکنند. راهپیمایی‌ها در مقابل شهربانی و ژاندارمری و دیگر ادارات انجام می‌گرفت و آنها هم حداکثر کاری که می‌کردند این بود که درها را می‌بستند و از داخل تماشا می‌کردند. ضمن اینکه روحانیون نیز مرتب به مردم تذکر می‌دادند که با ادارات کاری نداشته باشند.

در اختیار گرفتن شهربانی خرمشهر

عصر روز 21 بهمن‌ماه بختیار حکومت نظامی اعلام کرد. حضرت امام هم به این دستور اعتنایی نکردند و پیام دادند که مردم به خیابان‌ها بیایند. مردم هم به دستور حضرت امام عمل کردند و با حضور گسترده در خیابان‌ها حکومت نظامی را شکستند؛ گرچه زدوخوردی هم صورت گرفت اما انقلاب اسلامی در 22 بهمن به پیروزی رسید.

صبح روز 22 بهمن‌ماه، طبق معمول جهت ادای فریضه نماز صبح به مسجد رفتم. بعد از نماز هم به منزل برگشتم. معمولاً بعد از نماز صبح نمی‌خوابیدم. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دیم تلفن منزل ما زنگ می‌زند. گوشی را برداشتم، دیدم سرهنگ احمدی رئیس شهربانی خرمشهر پشت خط است. بعد از سلام و علیک و احوال‌پرسی، به من گفت: «آقای محمدی! شهربانی در اختیار شما و دیگر روحانیون است، ما هم در خدمت شماها هستیم». گفتم: «باشد، من به شهربانی می‌آیم». سرهنگ احمدی به آقای شبیر خاقانی و آقای حاج سید محمدتقی موسوی امام جماعت مسجد جامع هم تلفن کرده بود و به آنها نیز جریان را گفته بود. بعدازاین تلفن من بسیار خوشحال شدم و در پوست خودم نمی‌گنجیدم. پس از صرف صبحانه به طرف منزل آقای خاقانی رفتم. تعداد دیگری از روحانیون هم آمده بودند. در منزل ایشان جلسه گرفتیم و صحبت کردیم و درباره چگونگی در اختیار گرفتن مراکزی چون شهربانی به مشورت پرداختیم. در آن جلسه تقسیم کار کردیم. قرار شد آقای نوری جهت کنترل وضعیت گمرک به آنجا برود. البته مشکل خاصی در گمرک و اسکله وجود نداشت، چون گمرکی‌ها نوعاً از خود مردم بودند، اما لازم بود که یک روحانی به آنجا برود. روحانی دیگری مأمور کنترل و بررسی وضعیت زندان شد. در زندان اسلحه و مهمات و… وجود نداشت. روحانی دیگر برای فرمانداری تعیین شد. اما حساس‌ترین جا شهربانی بود که بنده مأمور شدم به آنجا بروم و شهربانی را تحویل بگیرم. حضور در شهربانی احتیاج به قاطعیت بیشتر و مدیریت قوی‌تر داشت، لذا با توجه به سابقه انقلابی و نقشی که در شهر داشتم، می‌توانستم آنجا را کنترل نمایم. از طرفی چون حساسیت جوانان نسبت به شهربانی بیشتر، حفظ آن به بنده محول شد.

به‌ هر حال بعد از جلسه، به شهربانی رفتم. وقتی به شهربانی رسیدم دیدم جوانان زیادی از برادران و خواهران، در مقابل شهربانی تجمع کرده‌اند و در واقع به نوعی شهربانی را در محاصره خود درآورده‌اند. در میان این افراد معترض، کسانی بودند که اسلحه هم داشتند. نیروهای شهربانی هم در شهربانی را قفل کرده بودند تا افراد وارد محوطه نشوند؛ چراکه بعضی از همین معترضین قصد ورود به شهربانی و تصرف آن را داشتند. من وقتی به آنجا رسیدم، سروصدا کمتر شد و با آنها صحبت کردم و گفتم: «برادران عزیز! دستور امام این است که ما آرامش را حفظ کنیم. نباید کاری کنیم که زدوخورد و درگیری به وجود بیاید، اموال دولتی را که از این به بعد به لطف خداوند در اختیار انقلاب و نهضت هست، باید حفظ کنیم». به آنها گفتم: «شلوغ نکنید و قصد یورش به شهربانی و تصرف آن را هم نداشته باشید، مسئله حل شده و آنچه خواسته ملت بود، به لطف خدا و به برکت وجود امام به‌دست آمده است. اگر شما امام و انقلاب را دوست دارید، بروید آموزش نظامی ببینید و گفتم که در فلان مکان هم آموزش می‌دهند». آنها هم با صدای بلند گفتند: «آقای محمدی! ما از اینجا نمی‌رویم تا شما شهربانی را تحویل بگیرید و ما ببینیم که کلید شهربانی در دست شماست. تا زمانی که شما اینجا هستید ما هم حمله‌ای انجام نمی‌دهیم. شما خودتان مسئله را حل کنید». به‌ هر حال برای من احترام قائل بودند.

بعد از اینکه من مقداری صحبت کردم، در را برای من باز کردند تا وارد شهربانی شوم. در همین زمان جوانان هم وارد حیاط و محوطه‌ شهربانی شدند. من وارد شدم و سرهنگ احمدی که اهل بروجرد بود، از من استقبال کرد. تمام افسرها و درجه‌داران در یک اتاق جمع شده بودند و از ترس به خودشان می‌لرزیدند.

ما در اتاقی که رئیس شهربانی و دو سه تن از افراد رده بالای شهربانی بودند، نشستیم و صحبت کردیم، مشغول صحبت بودیم که یکی از شیوخ عرب به نام سید هادی، فرستاده آقای شبیر خاقانی، وارد شد. ایشان آدم ساده‌ای بود و زود فریب می‌خورد و مایل نبود که عجم‌ها جلودار باشند. به من پیام داد که صلاح نیست ما روحانیون شهربانی را تحویل بگیریم، بگذارید شهربانی به سیدهادی تحویل داده شود. اما من قبول نکردم و گفتم به احترام آقای خاقانی حاضرم به اسم هر دو نفرمان تحویل شود، اما حاضر نیستم فقط به ایشان تحویل گردد. بعد از کلی مذاکره و صحبت، در حال نوشتن صورت‌جلسه بودند که دیدم عده‌ای از جوانان به داخل ساختمان آمدند و در مقابل در نشستند و گفتند: «ما می‌خواهیم انبار اسلحه را تصرف کنیم. در آبادان این کار را کرده بودند و نتوانستند انبار را حفظ کنند». لذا من گفتم: «شما حق ندارید که این کار را بکنید، مگر شما با انقلاب نیستید، مگر ما نماینده انقلاب نیستیم، مگر شما جوانان انقلابی نیستید؟ مگر شما مقلد امام نیستید؟ پس حق ندارید که انبار اسلحه را تصرف کنید، از الآن انبار اسلحه در اختیار خودمان است، هم‌اکنون صورت‌جلسه را می‌نویسیم و شهربانی را هم در اختیار می‌گیریم و کار تمام می‌شود». با صحبت‌های من آنها هم قانع شدند.

اما اتفاق مهم دیگری که در شهربانی افتاد، در هنگام ورود یکی از مأموران شهربانی بود. این مأمور عباسی نام داشت و  نام و نشانی او، شبیه آن پاسبانی بود که در تظاهرات به مردم حمله می‌کردم و حتی شخصی از انقلابیون را به شهادت رساند. جوانان فکر کردند که این همان عباسی معروف است، لذا ریختند سرش و شروع به کتک زدن کردند و قصد داشتند او را تکه‌تکه کنند. من وارد ماجرا شدم و گفتم جوانان عزیز! این شخص، آن عباسی نیست و رفتم تا او را نجات بدهم، آن‌قدر زحمت کشیدم و به خودم فشار آوردم که به‌شدت اذیت شدم. سید هادی هم در گوشه‌ای نشسته بود و تماشا می‌کرد و در این مسائل دخالت نمی‌کرد. جوانان بدون در نظر گرفتن هویت واقعی این شخص، فقط او را می‌زدند. در این هنگام که وضعیت خیلی سخت شده بود، یک سیلی به صورت یکی از جوانان که او را می‌زد، زدم. او هم فقط به من نگاه کرد و چیزی نگفت و البته ناراحت هم نشد. در هر صورت با زحمات زیاد این پاسبان را از دست جوانان انقلابی نجات دادم.

مجدداً به اتاقی که در حال تنظیم صورت‌جلسه بودیم برگشتم که پس از مدتی باز هم جوانان انقلابی یورش آوردند و حمله کردند تا دست به اقداماتی بزنند.

سرهنگ احمدی گفت: «حالا که ما داریم شهربانی را تحویل می‌دهیم، چرا با این افراد این کارها را می‌کنند، چرا آرام نیستند، چرا آسایش و آرامش را سلب می‌کنند؟» من هم گفتم: «مسئله‌ای نیست، درست می‌شود». با سرهنگ احمدی صحبت می‌کردم که شخصی پیام آورد که این جوانان باز هم می‌خواهند حمله کنند و انبار اسلحه را تصرف کنند. سرهنگ احمدی هم به یکی از افسران خطاب کرد و گفت: «یک مسلسل به من بده تا 99 تیر به این افراد بزنم و یکی هم به خودم بزنم و خودم را بکشم تا همه از بین برویم». من ناگهان از جایم بلند شدم و گفتم: «سرهنگ احمدی! بنشین سر جایت! تا حالا که قدرت و مسلسل در دست شما بود، چه کار کردید که حالا می‌خواهید بکنید!» او را سر جایش نشاندم. بالاخره صورت‌جلسه تنظیم شد و امضا کردیم و شهربانی را تحویل گرفتم. پس‌ از آن به همه اعلام کردم که شهربانی در اختیار ماست، دیگر هیاهو نکنید و تهاجم نداشته باشید و آرامش را برهم نزنید و ناراحتی به وجود نیاورید.

پس‌ از آن به اتاقی رفتم که تعدادی از پاسبان‌ها و نیروهای شهربانی در اتاق جمع شده بودند و از ترس مثل بید می‌لرزیدند. برایشان صحبت کردم و گفتم خیلی صریح و پوست‌کنده به شما می‌گویم هر کس قاتل نیست، هیچ‌گونه ترسی نداشته باشد، ناراحت نباشید، همه شماها که قاتل نیستید، هم‌اکنون انقلاب پیروز شد و ما دوباره به شهربانی و مأمور امنیتی و انتظامی احتیاج داریم. شماها هستید که باید کمک کنید. بعد از صحبت با آنها مجدداً به اتاق رئیس شهربانی آمدم و رسید کلی انبار اسلحه را به من دادند و متنی نوشتند مبنی بر اینکه انبار اسلحه هم به فلانی و فلانی واگذار گردید. در مجموع آنچه متعلق به شهربانی بود، اعم از اداره‌های آن،‌ انبار اسلحه، قسمت اطلاعات و… به ما تحویل داده شد.

وقتی موضوع در اختیار گرفتن شهربانی به این مرحله رسید، سیدهادی رفت، اما من نمی‌توانستم وضعیت شهربانی را به همان صورت رها کنم. آن روز ناهار هم نخوردم. در همان شهربانی نمازم را خواندم و تا ساعت 8 شب در آنجا بودم. زیرا علاوه‌بر کنترل نیروهای انقلابی و جوانان پرشور، باید مواظب عده‌ای آشوبگر که ممکن بود در لابه‌لای جمعیت اقداماتی انجام دهند، نیز می‌بودم. دیگر آرامش و امنیت برقرار شده بود و از هیاهو و سروصدا خبری نبود.

به منزل که رسیدم دیگر هیچ حال و رمقی نداشتم و افتادم. به دکتر بهمن تلفن زدم و ماجرای ضعف و بی‌حالی را گفتم. دکتر بهمن از ایرانی‌هایی بود که در سال 51 از عراق اخراج شده بود. ایشان پس از اخراج به خرمشهر آمد. او پزشکی متدین و مذهبی بود و در تظاهرات و برنامه‌های انقلابی هم همکاری می‌کرد. ما هر وقت به دکتر نیاز پیدا می‌کردیم نزد ایشان می‌رفتیم به‌هرحال دکتر بهمن به منزل ما آمد. معاینه‌ام کرد و گفت: «آقای محمدی! دیگر هیچ انرژی در وجود شما نمانده است». ایشان فوری داروهای تقویتی نوشت و ما هم خریدیم و استفاده کردیم و حالم بهتر شد.

فردا صبح مجدداً به شهربانی رفتم. دیدم سرهنگ احمدی با لباس فرم و مرتب نشسته است، وقتی من رفتم تعظیم کرد. مقداری نشستیم و صحبت کردیم. به قسمت دیگری از شهربانی جهت کار رفتم، وقتی برگشتم دیدم از طرف هیأت انقلابیون سرهنگ احمدی را برده‌اند و حتی من هم اگر حضور داشتم، باز می‌بردند. هیأت انقلابیون یک مکانی را مشخص کرده بودند و کسانی را که به نوعی در کشتن مردم دخالت داشتند، در آنجا جمع می‌کردند. سرهنگ احمدی گرچه خودش مستقیماً کسی را نکشت و مباشرتاً قاتل نبود، اما دستور تیرانداز و کشتار را داده بود. پاسبان‌ها به فرمان ایشان افرادی را کشتند. هیأت انقلابیون حتی یکی از روحانیون محضردار به نام عالم‌زاده را که با دولتی‌ها و ساواکی‌ها ارتباطاتی داشت هم بردند. ایشان با وجود آنکه به درد مردم می‌خورد و به کارهای مردم رسیدگی می‌کرد، اما ارتباطش هم با دولتی‌ها زیاد بود و آنها به ایشان احترام می‌کردند. به دلیل همین ارتباط بود که او می‌توانست بعضی از نیروهای انقلابی را که بازداشت شده بودند، آزاد کند.

قبل از اینکه سرهنگ احمدی را دستگیر کنند، بنده به همراه آقای نوری به منزل سروان حجازی که در آن زمان رئیس راهنمایی و رانندگی بود رفتیم و به ایشان پیشنهاد دادیم که سرپرستی شهربانی را برعهده بگیرد. ایشان را به شهربانی آوردیم، سرهنگ احمدی هم حضور داشت. به او گفتم شما از این به بعد سرپرست شهربانی هستی. ایشان هم تعارف کردند و گفتند که ما در برابر سرهنگ احمدی کسی نیستیم و…، من هم گفتم اوضاع عوض شده و تعارف‌ها به‌جای خودش، ولی الآن شما سرپرست شهربانی هستی و باید آن را اداره کنی. با شیخ محمد طاهر هم صحبت کرده بودیم و او هم موافق بود. سروان حجازی آدم مجرمی نبود و مردم او را قبول داشتند و با مردم درگیر نشده بود. سابقه بدی هم نداشت و مردم نسبت به او بدبین و شاکی نبودند.

انتهای پیام/فارس

همچنین بخوانید:

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.