سرویس: اجتماعی 18:54 - دوشنبه 02 اسفند 1395

نگاهی آزاد به آخرین اثر محمدحسین مهدویان؛

چشم انداز نیمروز ماجرا

«ماجرای نیمروز» روایت سفارشی همه مردم ماست؛ سفارشی برای فهم همه ی آنچه می دانند و نمی دانند. کاری که از نگاه سینمایی ها هنرمندانه و از چشم مردم برتر و کم نظیر به حساب آمد…

اصفهان شرق _ محمدعلی یوسفی (کارشناس ارشد مدیریت فرهنگی)

چشمانی که کوه را دیده باشد پاک و تیزبین است و گوش هایش از هیچ صدایی نمی گذرد.

نگاه کمال از لابه لای قاب های پنجره ی دکّان ساندویچی، خانواده ای پاک را نشانه رفته است و همه ی آرزوهایش را در قامت آنها می بیند. آرزوهایی که احتمالا قرار است بعد از فتح قله ها حقیقت یابد؛ آرزوهایی که حامد هم مشغول خواندش در گوش اوست و نگاه مستقیم و پر سوال کمال که حامد از آن بی خبر است او را مکدر می کند.

نگاه کمال که بر می گردد زندگی در جامعه ی پیش رویش پر از خون می شود. دخترکی ناز در آغوش پدر و مادری از جنس خدا به خاک و خون کشیده می شود و همه چیز در قاب تصویر آشوب می شود و آشفته می گردد.

چادری که زمان برافراشتگی و اهتزازش فرا رسیده است به زمین آمده و خون آلود بر سر عمود زندگیش کشیده می شود. تپش های بی ضرب و آهنگ دخترک که کمی آن طرف تر بی جان افتاده، امید را به کمال برمی گرداند اما دیر است و سرزنشی عجیب او را گیج کرده و با خود کلنجار می رود که ای کاش فقط حرف های حامد را گوش می داد و چشمانش را از تصویر آرزوهایش بر نداشته بود. خون در رگهایش به جوش آمده است. کمال آمده بود تا ببیند و عمل کند و حالا جلوی چشمانش همه چیز داشت پرپر می شد.

«ماجرای نیمروز» به کارگردانی «محمدحسین مهدویان» به ترورهای سال ۱۳۶۰ به دست گروهک مجاهدین خلق می‌پردازد. این فیلم روایت سفارشی همه مردم ماست؛ سفارشی برای فهم همه ی آنچه می دانند و نمی دانند. کاری که از نگاه سینمایی ها هنرمندانه و از چشم مردم برتر و کم نظیر به حساب آمد.

در این یادداشت مواردی بیان شده است که به تشریح حال آن روزهای روایت پرداخته است که هر از گاهی هوای این روزهای ماست و مرور آن خالی از لطف نیست.

***

در چشم انداز ماجرای نیمروز نباید از آهنگ و حرکت فیلم غافل شد. آدم های این روایت هریک نماینده ای از دوران پرالتهاب آن روزها و شاید این روزها هستند؛ نمایندگان همان اندیشه ها، نگاه ها و تصمیماتی که هوشمندی ها را در کنار سادگی ها و غفلت ها معنی می کرد.

روزهای پر التهاب که اعتماد به چشمانت را سخت کرده است؛ انگار با خودت هم بیگانه شده ای. وقتی اشک هایی که مال چشمان رحیم است اما روی گونه های عباس غلط می خورد دیگر هیچ نزدیکی در رفاقت سال های دور این دو پیدا نمی کنی.

مرزها شکسته شده و انفجار در آغوش خواهرِ طاهره، تو را در آن لحظه فیلم می ترساند و چه بسا تو را به ژانر وحشت می برد. آنجا انگار خالی شده ای و توانی برای ادامه جریان نداری اما خودت را جمع و جور می کنی و به ماجرا برمی گردی.

وحشت و ترس ادامه پیدا می کند و لحظه به لحظه ی روایت تو را آماده یک اتفاق می کند. تو خودت را هم در بستر حادثه قرار می دهی. کافی است یک بار دیگر اعتماد کنی تا این بار خودت قربانی شوی. باید به خودت هم مشکوک باشی تا جان به در بری.

وقتی صدای رگبار را شنیدی این صدای قتل عام توست. چون ماشین بعدی نوبت توست. کمال خوب می فهمد که این ایست و بازرسی برای از کار انداختن او و جامعه ی او با همه ی ارزش های او است و باید زرنگی کند، خوب توطئه را می شناسد و عمل می کند، اما چشمان باز کودکی او را به فوران در می آورد. حالا خریدار حرف های رحیم هم دیگر نیست. او می خواهد فقط عمل کننده باشد و امان ندهد.

اینجا خودت را جای کمال می گذاری و مباهات می کنی. تازه غبطه هم می خوری که ای کاش دستش باز بود تا بیشتر عمل کند و با او هم رای می شوی که تو مرد قله ای اینجا چه می کنی؟! حالاهمه ی مخالفت هایت با کمال تمام شده و او را آرام آرام قهرمان داستان می دانی. اما کارگردان روایت تو را محک می زند و نمایندگی کمال را در اندیشه تو پر و بال می دهد.

کارگردان قصه همچنان به دنبال اندیشه های دیگر است و در اینجا به دنبال طرفداران واکنش مسعود است. کسی که آزادی و انسان دوستی ایدئولوژی اوست و در کارش معتقد و پرتوان است. حالا نوبت مسعود است که شاهد نهایت پستی و سنگ دلی باشد و برادرش را خون آلود، سوخته و تکه تکه در مقال ببیند و رحیم مامور است تا او را از صحنه خارج کند تا نگاهش بعضی چیزها را نبیند. مسعود نباید نگاه دنباله دار آقای دادستان را ببیند چون آن نگاه مسعود را قربانی و شاید هم مقصر معرفی می کند. دادستان هنوز در خاطر دارد که مسعود را هشدار داده است و او با جسارت، آقای دادستان را نقد کرده است.

حال مسعودِ روایت که از طرف حامیانش در آغاز ماجرا تا مرز نقش اولی فیلم هم رفته است، خود را از روند روایت کنار می گذارد و کمرنگ می شود اما همه می دانند که مسعود ادامه دارد.

حالا صدای روایت در آمده است و رحیم که گویی نماینده همه است جان می گیرد و هیاهویی هم به راه می اندازد که جنگ اینجاست و تاکید او تهران است. تهران است که مرکز ماجراست. حالا مخاطب او را بخشیده است و با او همراهی می کند و حتی می خواهد با رحیم همدردی هم  بکند.

اینجاست که صدای اول فیلم بلند می شود و تکیه گاه ماجرای نیمروز (مسعود) همه را به فیلم باز می گرداند و آن اعترافات بازداشتی اول فیلم است که نقطه صعود ماجراست. نقطه ای که کشمیری را هم حساس کرده بود، حساسیتی که حدس مخاطب ماجرای نیمروز را به واقیعیت بدل می کند.

صد و هشتاد و چند روز بعد! حاصل کار مسعود کلید عملیات را به دست کمال می دهد و طرح عملیات فعال می شود.

حامد هم همه توانش معطوف یافتن قفلی می شود که کلید کمال را در آن بنشاند و فرصتی یابد تا فرشته نجاتی برای فریده باشد. دختر جوانی که در تشکیلات با موسی خیابانی تصمیم ساز و جریان ساز بوده است.

اما رحیم بار دیگر نگران است و از فاصله گرفتن احتمالی خودش با ماجرای نیمروز می هراسد ولی کمال آمده است تا به داد ماجرا برسد و با نشاط او حامد مهیا می شود. او نقش مهربان و شیفته ی درون فیلم را ناجی همه اتفاقات یک نیمروز می کند.

لحظاتی نمی گذرد که حامد برنده نیمروز، ماجرا می شود. حامد مانده است تا باورش به کمال و رحیم محکم تر شود.

نوازش های رحیم حامد را به قله می برد و ماجرای نیمروز را به نام او می زند تا روایت پشتکار و علاقه جوان در روایت داستان زنده شود.

اینجا دسته ای دیگر از مخاطبان اندیشه ای نو می سازند و این بار همه اندیشه ها در ماجرای نیمروز برنده می شوند.

انتهای پیام/ ندای اصفهان

همچنین بخوانید:

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.