سرویس: جهادومقاومت 14:05 - سه شنبه 27 مهر 1395

بانویی که زینب وار برای دفاع از ایران اسلامی ایستاد؛

ایران بانو، زنی از جنس حماسه و ایثار/ از فعالیت پشت جبهه تا شهادت فرزند و اسارت نوه

اغلب اوقات که مشغول دوخت لباس بودیم، حملات هوایی هم انجام می شد و با اینکه صدای وحشتناکی داشت و بوی دود و سوختگی را کاملا حس می کردیم از جایمان تکان نمی خوردیم و کارمان را ادامه می دادیم.

به گزارش اصفهان شرق، وقتی تاریخ پر افتخار و در عین حال پر تلاطم کشورمان را ورق می زنیم، نام زنانی  را می بینیم که در جبهه ها ی مختلف، دوشادوش و هم پای مردان طی مسیر کرده اند.

زنان همواره با احساس و حمایتی زنانه، اما با قدرت و مبارزه ای مردانه، صحنه های حماسی و پر غروری را خلق کرده اند. از خود گذشتگی زنان، همواره مثال زدنی بوده است؛ این قهرمانان بی توقع، هم خالصانه خود را وقف خانواده می کنند و هم با توجه به مقتضیات زمانه، ندای جهاد و مقاومت را لبیک می گویند.

به راستی که قهرمانان واقعی، زنانی هستند که هم عابد محراب عفاف اند، هم پیشرو در خط مقدم جبهه خانواده و هم با همراهی و هم پایی، مردانی را به معراج خدا برده اند که مایه مباهات و فخر این سرزمین هستند.

یکی از زنانی که می تواند الگویی کامل، برای زنان مسلمان باشد، حضرت زینب(ع) است که اسوه صبر، ایثار و عشق به خانواده است؛ سخنرانی کوبنده و افشاگرانه آن حضرت، با وجود حجم عظیم غم و مصیبتی که بر ایشان وارد شده بود، یکی از علل اصلی ترویج و اشاعه فرهنگ عاشورا، به نسل های بعدی بود و در کشورمان کم نیستند زنانی که، الگوهای دینی را برگزیده اند و زینب وار، راه مقاومت و ایثار را در پیش گرفته اند.

انقلاب اسلامی و دوران دفاع مقدس که از وقایع معاصر کشورمان است و به جهانیان درس مقاومت و آزادگی و حفظ استقلال داد، از جمله رخدادهایی است که حضور زنان در آن، کاملا محسوس و تاثیرگذار بوده است.

بانو «ایران عمومی» یکی از زنانی است که تجربه حضور در هر دو جبهه را از سر گذرانده و نمونه کامل و بارزی از یک زن مسلمان و ایرانی مقاوم است. با این بانوی اصفهانی به گفتگو نشستیم، تا بخشی از خاطراتش را، با هم مرور کنیم:

4

* از دوران جوانی و آغاز فعالیت هایتان بگویید؟

تمام جوانی من، در راهپیمایی ها و در فعالیت های پشت جبهه خلاصه می شود. با شروع مبارزات انقلابی، من همیشه از کسانی بودم که در تمام راهپیمایی ها شرکت می کردم. من هر روز صبح پیاده، به میدانی که مرکز تجمعات و راهپیمایی ها بود، می رفتم و این کار هر روزه من بود.

* افراد خانواده با شما مخالفت نمی کردند؟

خیر، اصلا. تمام خانواده پشتیبان من بودند. حتی یکی از پسرانم که البته بعدها شهید شد، در کار پخش اعلامیه ها خیلی فعال بود.

* در جلسات انقلابی هم، شرکت داشتید؟

بله شرکت می کردم. البته چند باری هم جلسات، در منزل خودمان برگزار شد. یک بار هم در اوج دوران انقلاب، مرحوم پرورش به همراه دکتر بهشتی، جلسه ای را در منزل ما برپا کردند که بسیار تاثیر گذار بود.

* در طی انجام این فعالیت ها، آیا خطری متوجه شما بود؟

چون من مرتبا در راهپیمایی ها، شرکت می کردم، شناخته شده بودم و یکبار هم قصد ترورم را داشتند که ناکام ماند.

* چطور از این ترور جان سالم به در بردید؟

من بعضی شب ها به خاطر فعالیت هایم از منزل خارج می شدم و گاهی اوقات هم بعضی از دوستان و همسایه ها به منزل ما می آمدند. یک شب، وقتی یکی از همسایه ها، قصد خروج از منزل ما را داشتند، یک نفر که کمین کرده بود و گویا منتظر آمدن من بود، اشتباها با جسم سنگینی، ضربه ای شدید، به سر خانم همسایه وارد کرد، به طوری که بیهوش و شدیدا مجروح شد و البته ما فهمیدیم که هدف اصلی من بوده ام.

* یکی از فرزندان شما شهید شده است، از نحوه شهادتش بگویید؟

پسرم از مخالفین سرسخت رژیم شاهنشاهی بود و در کنار من مبارزات زیادی انجام می داد و همیشه کار پخش اعلامیه ها را بر عهده داشت. در خدمت سربازی اش هم، به فعالیت های خودش ادامه داد. حتی وقتی به خاطر توانمندی هایش، از او خواستند که به خدمت گارد جاویدان در بیاید، به شدت مخالفت و حتی فرار کرد. وقتی دوباره به ادامه خدمتش بازگشت، به جای دوری تبعید، و توسط ساواک شهید شد.

* آیا بعد از شهادت فرزندتان از مبارزات، خسته یا دلسرد نشدید؟

نه، اصلا. هیچ وقت از مبارزات خسته نشدم. حتی بعد از شهادت پسرم، فعالیت هایم را بیشتر کردم و در انجام وظایفم مصمم تر شدم.

* فعالیت هایتان در دوران جنگ تحمیلی به چه شکل بود؟

وقتی که جنگ شروع شد، از طرف دانشگاه به ما خبر می دادند که به چه خدماتی نیاز دارند. یکی از احتیاجات اصلی، دوخت لباس برای رزمندگان بود. من هم هر روز ساعت ۷ صبح به دانشگاه می رفتم، ساعت ۸ به خانه می رسیدم و به همراه سایر خانم ها مشغول دوختن لباس می شدم.

* دقیقا چه نوع کارهایی انجام می دادید؟

همان طور که گفتم، نیاز اصلی، دوخت لباس بود. البته کار بسته بندی مواد غذایی هم انجام می دادیم. بعضی وقت ها هم، خودمان چیزهایی آماده می کردیم. مثلا حلوا درست و بسته بندی می کردیم و برای رزمنده ها می فرستادیم.

* چه مدت به این فعالیت ها مشغول بودید؟

من از شروع تا پایان جنگ، یعنی ۸سال کارم همین بود. هر روز به دانشگاه می رفتم و بعد هم اگر شهید آورده بودند، به استقبال شهدا می رفتم. اگر هم راهپیمایی بود حتما شرکت می کردم.

* از خاطراتی که در هشت سال دفاع مقدس بیشتر در ذهنتان مانده است، برایمان بگویید؟

یکی از خاطراتم، مربوط به حملات هوایی است، اغلب اوقات که مشغول دوخت لباس بودیم، حملات هوایی هم انجام می شد و با اینکه صدای وحشتناکی داشت و بوی دود و سوختگی را کاملا حس می کردیم اما از جایمان تکان نمی خوردیم و کارمان را ادامه می دادیم.
یکی دیگر از خاطراتم، بازدید از بیمارستان خرمشهر در زمان جنگ بود؛ آنقدر تعداد مجروحان زیاد بود که بیمارستان به علت شلوغی نمی توانست آن ها را نگه دارد و انتقالشان می دادند. در بیمارستان آنقدر صحنه های تکان دهنده و ناراحت کننده از مجروحان دیدم، که هیچ وقت فراموش نمی کنم.
و البته یکی از خاطرات خوبم هم، دیدار با امام خمینی (ره) بود. چون من در آن دوره فعال بودم، آقای پرورش و برخی از دوستان دیگر ما را به دیدن امام(ره) بردند و من چون آرزوی دیدار ایشان را داشتم، بسیار خوشحال شدم و از بهترین خاطرات زندگیم شد.

3

* یکی از نوه های شما هم در اسارت رژیم بعثی بوده اند، از او برایمان بگویید؟

نوه دختری من، در سال ۶۲ و زمانی که تقریبا ۱۶ ساله بود، تصمیم گرفت که به جبهه برود و البته خیلی ها مخالفت کردند. اما من موافق بودم و او را به رفتن تشویق کردم. او نهایتا به جبهه رفت و ۶ ماه بعد در منطقه، اسیر شد و ۸ سال در موصل عراق اسیر ماند.

* حس و حال شما، بعد از اسارت نوه تان چگونه بود؟

خیلی ناراحت شدم. به ائمه متوسل شدم و فقط دعا می کردم که برگردد. چون خودم از مشوقین اصلی اش برای رفتن به جبهه بودم. البته اوایل چون نوه ام موقع اسارت، تمام وسایل و پلاک خود را زیر خاک دفن کرده بود، فکر کردیم که شهید شده حتی مراسم ختم هم برای او گرفتیم، اما بعد فهمیدیم که زنده است.

* تا چه حد به بازگشت نوه تان امیدوار بودید؟

اوایل خیلی نگران بودیم و فقط گریه می کردیم و دعا می خواندیم. تا اینکه در همان زمان، از طرف دانشگاه، ما را به مکه بردند. یک روز در حین دعا، از شدت گریه ظاهرا خوابم برد و در خواب دیدم که آقایی انگشتری به من داد و گفت؛ نگران نباش فرزندت بر می گردد. روحانی کاروان، خوابم را اینگونه تعبیر کرد که انشالله نوه ات زنده است که تعبیر درست بود و بعدها خبر زنده بودنش به ما رسید.

* در حال حاضر چه می کنید؟

به علت کهولت سن، بیمار هستم و خیلی توان حرکت ندارم، اما ماهانه جلسات دعا و ختم انعام برگزار می کنم و با دوستان آن دوره در منزل دیدار می کنیم.

* خواسته ای از مسئولان دارید؟

نه، هیچ خواسته ای ندارم، من هر کاری کردم در جهت رضای خدا بوده است.

* صحبت پایانی و آرزویتان چیست؟

انشالله این نظام مقدس که با خون شهدای انقلاب پیروز و با خون شهدای دفاع مقدس محکم شد، همواره پا برجا باشد.

**************

در پایان نوه این بانوی مبارز و انقلابی به نام «مسئود رفائی» به ما ملحق شد و ما نیز گفتگویی کوتاه، با او انجام دادیم:

2

تمام دوران جنگ در اسارت بودم/ هیچ شکنجه ای نتوانست عشق ما به امام و وطن را کم کند

* چطور شد که راهی جبهه های جنگ شدید؟

به خاطر فعالیت های مادر بزرگ و دایی ام با این فضا بیگانه نبودم و تصمیم گرفتم به جبهه بروم.

* مخالف یا موافق شما چه کسانی بودند؟

مادربزرگم مشوق اصلی من بود. خوب قائدتا برخی مخالفت ها هم بود که نهایتا همه رضایت دادند.

* از نحوه اسارت خود بگویید؟

۶ ماه از حضورم در جبهه می گذشت، در یک عملیات، پشت خاکریز بودیم که مهماتمان تمام شد؛ در تیررس  کامل عراقی ها بودیم، تیربارهای عراقی تنها ۲۰ متر با ما فاصله داشتند، سعی کردیم که به صورت سینه خیز به عقب برگردیم که در همین حین تیر به پایم اصابت کرد و تعداد زیادی مجروح یا شهید شدند. رزمندگان دیگر هم در حال انتقال اجساد شهدا و مجروحین بودند. تعدای نارنجک و آرپی جی داشتیم. که در حین عقب رفتن از آنها استفاده می کردیم تا آمبولانس برسد. وقتی آمبولانس رسید، عراقی ها شروع به تیراندازی کردند و در یک لحظه آمبولانس آتش گرفت و منفجر شد. کم کم عراقی ها بر ما مسلط شدند و ما محاصره و نهایتا اسیر شدیم. همان ابتدا به برخی مجروحین تیر خلاص زدند. حتی یکی از آنها به سمت من نشانه گرفت، اما منصرف شد و مجروح کناری ام را به شهادت رساند. وقتی هم که ما را سوار بر خودرو کردند، باز هم تعدادی از مجروحین را با سیم خفه کردند که وقتی نوبت به من رسید، آن سرباز را صدا زدند و رفت و باز هم من سالم ماندم.

* از خاطرات دوران اسارت بگویید؟

خاطرات تلخ و در عین حال شیرین؛ تلخ چون همواره تحت بدترین شکنجه ها و شرایط بد بهداشتی و غذایی بودیم و شیرین چون که حتی شکنجه هم نمی توانست عشق خدایی ما به امام و وطن را کم کند.
مقاومت می کردیم، از آموزش های یکدیگر استفاده می کردیم، جلسات مذهبی تشکیل و به یکدیگر روحیه می دادیم، هر چند تعداد زیادی از همرزمانمان، زیر شکنجه و در شرایط بد، شهید شدند.

* چه مدت در اسارت بودید و کی آزاد شدید؟

من ۸ سال اسیر بودم و جز همان گروه اول از آزادگانی بودم که به وطن بازگشتند.

* اگر به گذشته باز گردید آیا مسیر انتخابی شما تغییر می کند؟

خیر، بسیار راضی ام و خدا را شکر می کنم سهم ناچیزی در سربلندی میهنم داشته ام.

***************

از این بانوی شریف و نوه آزاده شان تشکر و خداحافظی کردم ولی من و تمام مردم، باید بدانند که ایران بانو، تنها یکی از هزاران زنی است که بدون هیچ چشم داشتی در ایران اسلامی روزگار می گذراند؛ زنی با قصه ایی واقعی که به بلندای تمام عمر اوست.

به حرمت ایران بانو و تمام زنان مبارز سرزمینمان، از وجب به وجب این وطن دفاع می کنیم و با پیروی از ارزش های دینی و فرمایشات مقام معظم رهبری، خون مقدس شهدا را ارج می نهیم و رشادت های بی بدیل زنان و مردان این مرز و بوم را از یاد نخواهیم برد.

انتهای پیام/آرمان زنان

همچنین بخوانید:

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.