سرویس: دین و اندیشه 10:06 - سه شنبه 18 خرداد 1395

همسر شهيد مدافع حرم حميدرضا زماني:

حميدرضا 120 روز پس از شهادت حميدرضا به دنيا آمد!

شهيد زماني هنگام شهادت يك دختر سه ساله داشت و فرزند دومش هم 120 روز پس از شهادتش متولد شد. فرزندي كه هيچ‌گاه پدر را نديد و مادرش به احترام همسر شهيدش، ‌نام حميدرضا را بر روي پسرشان گذاشت.

به گزارش اصفهان شرق، شهيد «حميدرضا زماني» همزمان با نخستين روز از ماه محرم و ايام شهادت سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين(ع) در سال 1393 به شهادت رسيد. شهيد زماني هنگام شهادت يك دختر سه ساله داشت و فرزند دومش هم 120 روز پس از شهادتش متولد شد. فرزندي كه هيچگاه پدر را نديد و مادرش به احترام همسر شهيدش، نام حميدرضا را بر روي پسرشان گذاشت.

حميدرضا 120 روز پس از شهادت حميدرضا به دنيا آمد!


همسر شهيد حميده ضرابي متولد 1364 يك سال از شهيد بزرگ
تر است و در گفتوگو با «جوان» از عشق حميدرضا به امام حسين(ع) و دلتنگيهاي فرزندانش براي پدرشان ميگويد.

نخستين آشناييهاي شما با شهيد چه زماني صورت گرفت و چگونه اتفاق افتاد؟

پدر و مادر شهيد با پدر و مادر من همسايه و همهيئتي بودند و پدر حميد با پدرم درباره ازدواج پسرش صحبت ميكند و يك روز را براي آمدن به خانه ما تعيين ميكنند. قبل از اين هيچ آشنايي و شناختي از حميد نداشتم. پس از صحبتهاي پدر شهيد با پدرم يك روز به خانه ما آمدند و من با حميد صحبت کردم. در حين صحبتها خيلي از غيرت و تعصبش خوشم ميآيد. يك هفته بعد از آن جلسه عقد كرديم و مدتي بعد در سال 86 ازدواج كرديم.

چه صحبتهايي بينتان رد و بدل شد كه باعث شد با ايشان ازدواج كنيد؟

همسرم خيلي از ائمه اطهار و اهلبيت صحبت ميكردند و خيلي ارادت خاصي نسبت به اهلبيت داشتند. همين باخدا و باايمان بودنش خيلي برايم مهم بود. من كسي را ميخواستم كه امام حسيني باشد و به مسائل مذهبي اهميت دهد.

شغلشان چه بود؟

شغلش آزاد بود. تراشكاري ميكرد.

بحث رفتنشان از كي پيش آمد؟

سه سال پيش نخستين بار به من گفت كه ديگر نميتواند بيتفاوت زندگي كند و بايد براي حفظ حرم اهل بيت(س) به عراق يا سوريه برود. تلويزيون كه اخبار را پخش ميكرد و وضعيت آنجا را ميگفت حميد حساس شده بود. وقتي خبر تهديد حرمين پيش آمد و اينكه ممكن است تروريستها آسيبي به حرم اهلبيت بزنند حميد خيلي ناراحت شد. يك روز گفت من هم دوست دارم به دفاع از حرم بروم و گفتم اگر ميخواهي بروي مشكلي نيست ولي من و دخترت را ميخواهي چه كار كني؟ حميد گفت شما خدا را داريد. ديگر هر روز كه ميگذشت تصميم حميد براي رفتن جديتر ميشد. حتي پدر و مادرش هم گفتند كه تو زن و بچه داري و تكليف آنها چه ميشود كه در جواب ميگفت آنها خدا را دارند. آن زمان دخترمان حلنا كوچك بود و مستأجر بوديم، به همين دليل مخالفت كردم اما هر روز برايم از شرايط دشوار منطقه و كشورهاي عراق و سوريه ميگفت. در نهايت رضايت دادم كه برود. سه دوره 45 روزه به جبهه مقاومت اسلامي اعزام شد. براي اينكه من و خانوادهاش نگران حالش نشويم به ما ميگفت در آنجا آشپز هستم. حتي يك بار مبلغي را از دوستان و مراكز مختلف جمع كرد و 600 كيلو مرغ خريد و به جبهه فرستاد اما ما باور نكرديم كه او در آنجا آشپز باشد.

چند فرزند داريد؟

هشت سالي ميشد كه ازدواج كرده بوديم و حاصلش دو فرزند بود. فرزند دوممان را شش ماهه باردار بودم كه خبر شهادت همسرم آمد. به همين خاطر نام همسرم را روي فرزند دومم گذاشتيم. حميد فرزند دومش را نديد. حميدرضا 120 روز بعد از شهادت پدرش به دنيا آمد. ما اسم پدرش را رويش گذاشتيم تا او هم در آينده و بزرگسالي بتواند راه پدرش را ادامه دهد. فرزند اولم هم تازه چهار سالش شده و اسمش حلناست. حميدرضا الان يك سال و پنج ماه دارد.

در اين مدتي كه ازدواج كرده بوديد از لحاظ مسائل اعتقادي و اخلاقي شهيد را چطور آدمي ديديد؟

حميد همين كه امام حسيني بود همه را جذب خودش ميكرد. در اين مدتي كه با هم زندگي كرديم هيچ مشكلي از حميد نديدم. خيلي خانوادهدوست و مهربان بود. هر سال 20 روز يا يك ماه به محرم مانده مغازهاش را سياهپوش ميكرد و مداحي و نوحه در مغازه ميگذاشت. همه همسايهها ميگفتند حميد الان براي سياه پوشيدن زود است، ولي ميگفت: نه، من عاشق امام حسين(ع) هستم و بايد جلوتر از همه نوحه بگذارم و مغازه را سياهپوش كنم. به نوعي زودتر از همه به ديگران خبر ميداد كه محرم در راه است و بايد خودتان را براي اين ماه آماده كنيد.

پيش نيامد به شهيد بگوييد شما كه شغلتان آزاد است بايد در مغازهتان بمانيد و نيازي به رفتن نيست؟

ديگر وقتي اسم حرمين ميآيد آدم خودش هم عشق رفتن به سرش ميزند. درست است الان نبود حميد و دلتنگياش برايم سخت است ولي ميدانم با شهادت حميد، خدا و امام حسين(ع) با ما هستند.

روزي كه حرف از رفتن زدند امكان شهادتشان را ميداديد؟

نه، اصلاً چنين فكري نميكردم. حميد چهار بار به دفاع از حرم اهل بيت رفته و آمده بود. فكر ميكردم اين بار هم برود دوباره برخواهد گشت. حميد در 35 کیلومتری كربلا شهيد شد.

با شما درباره شهادت صحبت كرده بودند؟

بعضي اوقات غرق در فكر ميشد كه من و خانوادهاش ميگفتيم حميد چرا اينقدر در فكري و چي شده؟ ميگفت چيزي نيست، فقط حال و هواي حرم به سرم زده و ميخواهم بلند شوم و به آنجا بروم. آن موقع ميگفتم من را در اين شرايط ميخواهي كجا بگذاري و بروي يا پدر و مادرش ميگفتند تو با اين شرايط باز هم ميخواهي بروي كه ميگفت خدا بزرگ است و من دوست دارم به آنجا بروم. از سال 90 تا 93 به دفاع از حرم اهل بيت رفت. 45 روز آنجا ميماند، 10 روز برميگشت و دوباره ميرفت. آن موقع دخترم دو سال و نيمه بود كه پدرش رفت. الان هم خيلي بهانه پدرش را ميگيرد. آخرين باري كه حميد به كربلا رفت پشت تلفن با دخترش صحبت كرد و گفت حلنا چي دوست داري برايت بياورم؟ حلنا هم ميگفت عروسك. الان پدر و برادر شهيد برايش عروسك ميخرند، ولي هيچكدام را قبول نميكند و ميگويد قرار است بابا حميدم برايم عروسك بياورد. بهشت زهرا(س) كه ميرويم برايش توضيح ميدهم كه پدرت شهيد شده و الان در آسمانهاست. به طور كامل و به درستي نميتواند درك كند كه چه اتفاقي براي پدرش افتاده است. اعلاميههايش را كه زده بودند شروع به گريه كرده بود و ميگفت حتماً بايد به بابا حميد زنگ بزني تا من با بابا صحبت كنم. ميگفتم حلنا بابا حميد نيست و الان پيش فرشتههاست ولي قبول نميكرد و ميگفت تو دروغ ميگويي و بايد همين الان زنگ بزني تا من با بابا حميد صحبت كنم.

اين دل كندن براي شهيد سخت نبود؟

اتفاقاً حميد، حلنا را خيلي دوست داشت و وقتي كه ميخواست برود حلنا را به زور از بغل حميد پايين آورديم. موقع خداحافظي عمويش به زور حميد را از حلنا جدا كرد. با تمام اين علاقهاش ميگفت نگران نباشيد و شما خدا را داريد. خيلي نگران حرمين بود و مدام ميگفت در خطر هستند. پدر و مادرش ميگفتند زن و بچهات چه ميشوند؟ مادر شهيد ميگفت اگر تو بروي تكليف زن و بچهات چه ميشود؟ حميد باز خيلي قرص و محكم ميگفت آنها خدا را دارند و نبايد نگران چيزي باشند. ميتوان گفت همه چيز را به خدا سپرد و رفت.

در آينده شهيد را چگونه به فرزندانتان معرفي ميكنيد؟

يك پدر شجاع، باغيرت و باايمان كه جانش را در راه اسلام و دين فدا كرد. خودم و بچهها به شهادت حميدرضا افتخار ميكنيم. بلا تشبيه حميد هم مثل آقا امام حسين(ع) سرش سه روز روي زمين بود و نمي‌‌توانستند به عقب بياورند. بعد از سه روز تكههاي تن و سر و دستش را پيدا ميكنند. يك دختر سه ساله هم مثل حضرت رقيه(س) داشت.

نحوه شهادتشان چگونه بود؟

دوره تخريب را در كربلا گذرانده بود. در يكي از عملياتها با تعدادي از نيروها منطقه را پاكسازي ميكردند. قبل از شهادت به دوستانش گفته بود كه فرصت براي نوشتن وصيتنامه نشد بياييد به هم قول دهيم كه اگر هر كداممان شهيد شديم پيكر يكديگر را به عقب بياوريم. اگر من شهيد شدم يادتان باشد كه به خانوادهام بگوييد مرا در قطعه 26 بهشت زهرا دفن كنند. در آخر هم خواسته بود كه يك عكس حجلهاي بگيرند. پس از گرفتن عكس يادگاري چند دقيقه بعد پاي حميدرضا در يك تله انفجاري گير ميكند و به شهادت ميرسد. مشغول خنثيسازي مين بودند، مين آخر را كه خنثي ميكنند كه پايش داخل تله انفجاري ميرود و منفجر ميشود. شدت انفجار به قدري زياد بوده كه بدنش تكه تكه ميشود و تنها سر و دست چپش را ميآورند. به دليل اينكه منطقه در دست دشمن بود لحظه شهادت نتوانسته بودند پيكرش را به عقب بياورند. سه روز بعد كه منطقه را پس ميگيرند دست و سر حميدرضا را پيدا ميكنند. ابتدا پيشنهاد دادند كه قسمتهايي از بدنش كه پيدا شده است را در كربلا دفن كنند اما با پيگيريهاي كه انجام داديم خواستيم قبري هم در كشورمان داشته باشد تا در مواقع دلتنگي بر سر مزارش برويم. بنابراين تكههاي تنش را همان جا در كربلا دفن كردند و سر و دست چپش را هم براي ما آوردند. الان حميد يك مزار در تهران و يك مزار در كربلا دارد.

خودشان تا به حال درباره شهادت صحبت كرده بودند؟

خودش اصلاً درباره شهيد شدن و هيچوقت نيامدنش صحبت نكرده بود. فقط ميگفت دوست دارم شهيد شوم. هيچوقت نميگفت ممكن است بروم و ديگر برنگردم. در ذهنش بحث شهادت بوده است.

در پايان اگر خاطره و ناگفتهاي از شهيد داريد برايمان بگوييد.

اين خاطره را برادر شهيد تعريف ميكند كه يك سال قبل از شهادتش، شب احيا در بهشت زهرا(س) و قطعه شهدا بوديم و دوستش به تازگي به شهادت رسيده بود. براي خواندن فاتحه بر سر مزارش رفتيم تا فاتحهاي بخوانيم. آنجا دختر شهيد سه ساله بود كه بر سر قبر پدر بازي ميكرد. حميد هم رو به برادرش ميكند و ميگويد: «سال ديگر حلنا بر سر مزار من بازي ميكند.» در آنجا ميگويد كه قطعه26 بهشت زهرا(س) را دوست دارد و اگر شهيد شد در آنجا دفنش كنيم. آن لحظه حرفش را جدي نميگيرند. اما همين اتفاق افتاد. سال بعد حميدرضا شهيد و در همان قطعه به خاك سپرده شد. حميدرضا به آرزويش رسيد زيرا دوست داشت هم در كربلا دفن شود هم در قطعه 26 بهشت زهرا(س).

يك بار در محرم سالي كه برف خيلي زياد آمده بود نذر ميكند پابرهنه راه برود كه كف پاهايش خيلي تاول ميزند. به حميد گفتم حميد آخر چرا اين كار را كردي ميگفت تو كاري نداشته باش چون خودم با امام حسين(ع) عهد كردهام.

خاطراتي هم از حضورشان در جبهه مقاومت اسلامي به جا مانده است. يك تانك غنيمتي در يك منطقه مانده بود كه نه داعشيها ميتوانستند از آن استفاده كنند و نه نيروهاي ايراني. حميد از دوستانش نحوه روشن شدن تانك را ميپرسد و ميگويد من ميخواهم اين تانك را به منطقه خودمان بياورم. دوستانش ميگويند حميد اين كار تو نيست و سوار تانك شدن خطرات زيادي دارد. ولي او ميگويد من ميتوانم تانك را بياورم. بالاخره شبانه به تانك ميرسد و آن را به خط خودي برميگرداند.

مشرق

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.